Quantcast
Channel: forex
Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

نقد ادبی «نقد» یا «نفی» شاهنامه؟ (نامه سرگشاده به احمد شاملو

$
0
0

 نقد ادبی «نقد» یا «نفی» شاهنامه؟ (نامه سرگشاده به احمد شاملو)

نویسنده : دوستخواه، جلیل

نامه‏ی سرگشاده به«احمد شاملو» «...بر ما فرض‏ست که چیزی را که درست انگاشته‏ایم،در محیطی‏ کاملا دمکراتیک و فضایی آزاد از تعصّبات قشری،در جوّی سرشار از فرزانگی که در آن تنها عقل و منطق و استدلال محترم باشد،با چیزهایی‏ که دیگران درست انگاشته‏اند،به محک بزنیم؛که اگر ما به اشتباه‏ افتاده‏ایم،دیگران چراغ راه ما شوند و اگر دیگران به راه خطا می‏روند،ما از لغزش‏شان مانع شویم.»

 احمد شاملو:سخنرانی در دانشگاه برکلی-بهار 1990

 آقای احمد شاملو،سلام.

شما پس از بازگشت از سفر خارج،در گفت‏وگویی باگزارشگر ماهنامه‏ی«آدینه»1در پاسخ‏ به نخستین پرسش وی،بار دیگر به مسئله‏ی سخنرانی‏ی دو سال پیش خود در«دانشگاه برکلی»و آنچه دیگران درباره‏ی آن نوشته‏اند،پرداخته‏اید.در سال گذشته نیز در نوشتاری با سرنویس«احمد شاملو پاسخ می‏گوید»در ماهنامه‏ی«آرش»2سخنان شما را درباره‏ی سخنرانی‏تان در برکلی و بازتابهای آن و پاره‏یی از دیدگاههایتان را در مورد جنبه‏هایی از دورنمایه‏ی«شاهنامه»و کار «فردوسی»خواندیم و آنچه امسال در«آدینه»آمده گزیده و کوتاه شده‏ی آن‏ست.

 شما در نوشتار خود در«آرش»پرسیده‏اید:«می‏گویید چه کنیم؟دست به ترکیب هیچی
کلک » شماره 31 (صفحه 68)


نزنیم و به هیچ چیز نظر انتقادی نیندازیم که دل اهل باور،نازک و شکننده است و تا گفتی غوره، سردی‏شان می‏کند؟3»و در پایان همان مطلب،آورده‏اید:«من تحلیلی از تاریخ به دست ندادم؛ چون درین رشته تخصّصی ندارم.فقط موضوعی را پیش کشیدم؛آن هم به صورت یک نقل قول‏ و تنها به قصد نشان دادن این نکته که حقیقت،الزاما همان چیزی نیست که تو گوش ما خوانده‏اند و گاهی می‏تواند درست معکوس باورهای ارث و میراثی ما باشد.ضمنا به تأکید تمام گفتم که‏ ای بسا من در برداشتهایم راه خطا رفته باشم.تأکید کردم که فقط این نمونه‏ها را آورده‏ام تا زمینه‏ای‏ بشود برای آن‏که به نگرانیهایم بپردازم.آقایان،اصل را ندیده گرفتند و آن‏قدر به ریش فرع قضیّه‏ چسبیدند که معامله فدای چانه بازاری شد.»4و در سطرهای پایانی‏ی نوشته‏ی خود،گفته‏اید:«این‏ حرفهایی بود که فکر می‏کنم باید گفته می‏شد و حالا دیگر پرونده‏اش را در همین‏جا می‏بندم.»4

 اما با گذشت یک سال،می‏بینیم که آن پرونده را بار دیگر گشوده‏اید و آن هم پس از فروکشیدن آن بحثها و جنجالها و البته در برابر پرسش گزارشگر«آدینه».شما درین«تجدید مطلع» با آن‏که گفته‏اید:گفته‏اید:«من اصلا خوش ندارم به آن موضوع برگردم و دوباره آن بحث را پیش بکشم.»،در واقع نه تنها«به آن موضوع»برگشته و دوباره آن بحث را پیش کشیده‏اید،بلکه برخلاف آنچه در «آرش»توضیح داده بودید،دیگرباره به ارزشداوری در مورد«شاهنامه»پرداخته و بر بنیاد یکی دو بیت افزوده و الحاقی،تهمت ناروایی بر«فردوسی»زده‏اید که با واقعیّت کار او و با انصاف در داوری،فرسنگها فاصله دارد.شما«شاهنامه»را چنان کتابی معرّفی کرده‏اید که گویا توصیفی جز «یاوهء شرم‏آور»5برازنده‏ی آن نباشد.

 درین نامه بنابر وظیفه‏ی فرهنگی‏ی خود،می‏خواهم توضیحهایی را درباره‏ی پاره‏یی از نکته‏ها که شما در سخنرانی‏تان و در نوشتارهای پی‏آمد آن،در مورد«شاهنامه»عنوان کرده‏اید،به‏ گونه‏ای دوستانه و خودمانی با شما در میان بگذارم.می‏کوشم که حرفهایم را به کوتاهی بزنم؛اما اگر در جاهایی ناگزیر از اندکی تفصیل شوم،می‏بخشید.

 1.در پاسخ پرسش شما که:«می‏گویید چه کنیم؟..»(که از«آرش»نقل کردم)،می‏گویم:در دادن پاسخ منفی بدان پرسش و در باور به لزوم داشتن«دیدگاهی انتقادی»نسبت به همه‏ی‏ گذشته‏ی فرهنگی‏مان و بی‏پروایی به نارکدلی‏ی«اهل باور»با شما همداستانم.

 2.نوشته‏اید که قصدتان فقط نقل قولی برای تأکید بر الزامی نبودن اینهمانی‏ی پنداشتهای‏ ذهنی‏ی ما با«حقیقت»بوده است.در بجا بودن این شک‏ورزی‏ی علمی هم حرفی ندارم.افزوده‏اید که:«ای بسا در برداشتهایم به خطا رفته باشم.»می‏گویم:از شاعر فرهیخته‏یی چون شما جزین هم‏ انتظاری نمی‏رود که حرفهای خود را مانند حرفهای همه‏ی آدمیزادگان،اعتباری و نسبی بدانید و «وحی منزل»نشمارید و راه هرگونه بحث و چون و چرای-به گفته‏ی شما-«متمدّنانه»(و نه‏ البته راه برپا کردن«توفان مبتذلی از انواع دشنام و تحقیر و توهین»)را برای شنوندگان و خوانندگان گفتار خویش،باز بگذارید.

 3.شما از نگرانی‏هایتان که در آن سخنرانی بازتافته است،یاد کرده‏اید.بله،نگرانی‏های به
کلک » شماره 31 (صفحه 69)


حق شما در آن گفتار،برای بنده هم که نه شنونده،بلکه خواننده‏ی متن کامل سخنرانی‏ی شما(و نه‏ گزیده‏ی سرو دست شکسته و گاه روایت مغرضانه‏یی از آن‏که در پاره‏یی از روزنامه‏ها و مجلّه‏های‏ ایران آمد)بودم،در همان نگاه نخست،دریافتنی بود.اما به گمان خود،بر آنم که روش کار(یا بهتر بگویم ناروشمندی‏ی کار)شما در طرح و اجرای آن گفتار،نگرانی‏های درست شما را هم پوشیده‏ داشت و انگیزه‏ی آن شد که-به گفته‏ی خودتان-«آقایان اصل را ندیده بگیرند و به ریش فرع‏ قضیّه بچسبند.»

 در ابراز آن نگرانی‏ها و دلواپسی برای آینده‏ی ایران و سرنوشت جوانان که آن مقدّمه‏ی‏ طولانی را برای رسیدن به آن،آورده‏اید،با شما هم عقیده‏ام.این اضطرابی‏ست که به جان همه‏ی ما موی سپید کردگان و مار گزیدگان نیش می‏زند.هرگاه اختلافی میان من و شما باشد-که هست(و در بحثی آزاد از تفاوت برداشت چه باک)-درین‏ست که در تعریف«دیدگاه انتقادی»و چگونگی‏ی برخورد با متنهای ادب کهن فارسی و ارزشداوری درباره‏ی دیدگاهها و آموزه‏های‏ شاعران و نویسندگان گذشته،با شما هم رأی نیستم.

 4.در سرنویس گفت‏وگوی اخیر شما با«آدینه»آمده است:«آرمان هنر جز تعالی تبار انسان‏ نیست».بسیار خوب؛تعبیری‏ست والا و درخشان و براستی ازین گزیده‏تر و رساتر به مقصود، درین‏باره سخن نمی‏توان گفت.اما از شما-که ناگزیر باید آشنایی‏ی فراگیری با ادب گذشته‏ی این‏ سرزمین داشته باشید-می‏پرسم که:در کلّ ادبیّات ما،چند نفر را می‏شناسید که به اندازه‏ی‏ «فردوسی»در تعالی‏ی تبار انسان کوشیده باشند؟آیا شما«شاهنامه»،این گنج شایگان را که گوهر تابناکی چون«به نام خداوند جان و خرد/کزین برتر اندیشه برنگذرد»بر تارک آن می‏درخشد و این نمایشگاه عظیم دانش و فرزانگی و هنر و مردمی را بخش‏به‏بخش و جزءبه‏جزء بررسیده‏اید که این‏گونه از آن سخن می‏گویید؟

 شما از کتابی عظیم که پنجاه و چند هزار بیت را دربر می‏گیرد،یکی دو بیت جعلی و افزوده‏ را-که هیچ دستنویس کهن و معتبری هم،اصیل بودن آنها را تأیید نمی‏کند-دستاویز پیش‏ کشیدن بحث به اصطلاح«بدآموزی»ی«فردوسی»قرار داده و شتابزده بر کرسی‏ی داوری‏ نشسته‏اید که:«در شاهنامه زن و اژدها هر دو ناپاک به قلم می‏روند و لایق فرو رفتن در خاک شمرده‏ می‏شوند و هر سگی به صد زن و آن هم نه هر زن از خدا بی‏خبر،بلکه به‏طور دقیق به صد زن‏ پارسا ترجیح داده می‏شود...»6

 شما بازی‏ی خنک ناظمی متذوّق و بی‏مایه را در بیتی الحاقی به حساب«فردوسی» گذاشته و نوشته‏اید که:«حکم فقه اللغوی دربارهء زن به این شرح شرف صدور می‏یابد که اگر کتک‏ زدن او کاری مکروه بود،فی الواقع:مر او را مزن نام بودی نه زن!»6بعد هم افزودید که:«البته‏ موارد این بد آموزیها یکی دو تا نیست؛من درین جا به ذکر یکی دو مورد اکتفا کرده‏ام.»6

 می‏پرسم:از کدام شاهنامه سخن می‏گویید؟از شاهنامه‏ی فردوسی که کهن‏ترین دستنویس
کلک » شماره 31 (صفحه 70)


دستکاری شده‏ی موجود آن 200 سال با مرگ شاعر فاصله دارد یا از شاهنامه‏ی کاتبان و ناسخان‏ باسواد و بی‏سواد و دارای هزار گونه گرایشهای فکری و مرامی و تعلّقهای مذهبی و دستی باز و دراز برای هرگونه دخل و تصرف در متنی چنین الحاق پذیر؟

 شما که به محض برخورد با بیتی مضحک و یاوه و شرم‏آور،بی‏اندکی تردید و تأمّل،آن را سروده‏ی«فردوسی»پنداشته و گمان برده‏اید که او حکم بر روا بودن کتک زدن«زن»داده است و درین برداشت نادرست و شتابزده،برچسب«یاوره و شرم‏آور»را بر پیشانی‏ی شاعر و بر جلد منظومه‏اش چسبانده و از تعبیرهایی چون«استاد سخن»و«فرهنگ ملّی»به ریشخند یاد کرده‏اید، چرا یکی ازین صحنه‏های کتک‏زنی‏ی«زن»را از جایی از شاهنامه برای آگاهی و عبرت خوانندگان‏ گفتارتان نقل نکرده‏اید؟!

 شما که قصدتان روشنگری و انتقادست-و من دلیلی نمی‏بینم که در صداقتتان شک‏ ورزم-چرا به یکی دو نمونه-که در همانها هم جای حرف‏ست-اکتفا کرده و نمونه‏های متعدّد «بدآموزی»ها را نیاورده‏اید؟

 بسیار خوب؛هنوز هم دیر نشده است.در جایی که مناسب می‏دانید،همه‏ی نمونه‏های‏ «یاوه و شرم‏آور»را منتشر کنید و به آگاهی‏ی خوانندگان فریب خورده‏ی شاهنامه برسانید تا دیگر این کتاب را به غلط ستون اصلی‏ی کاخ«فرهنگ ملّی»خود ندانند و سراینده‏ی آن را به اشتباه‏ «استاد سخن»نخوانند.برای روشنگری‏ی هرچه بیشتر و افزودن بر اطمینان خواننده،آشکارا و به‏ دقّت بنویسید که این نمونه‏ها را از کدام یک از دستنویسهای 12 گانه‏ی کهن شاهنامه(که از 614 تا 894 هـ.ق.به نگارش درآمده و با همه‏ی نارساییها و افتادگیها و افزودگیها و آشفتگیها،پشتوانه‏ی‏ ویرایش انتقادی و پژوهشی‏ی امروزین شاهنامه است)آورده‏اید؛وگرنه در دستنویسهای‏ کم اعتبارتر سده‏ی دهم هجری به بعد و در چاپهای سنگی و سربی‏ی دویست ساله‏ی اخیر،هر تر و خشک و یاوه و مهملی را به ریش فردوسی چسبانده‏اند.7

 5.امروز در حوزه‏ی پژوهشهای شاهنامه شناختی،پذیرفتنی نیست که هر بیتی را که در هر چاپی از شاهنامه آمده یا در کتاب و گفتاری دیگر به نام فردوسی آورده‏اند یا به نام این شاعر بر سرزبانهاست یا وقتی در نشست قصّه‏گویی‏ی خانوادگی و یا از زبان فلان نقّال در انتساب به‏ فردوسی شنیده‏ایم،بی‏هیچ دقّت و تأمّلی در اصیل بودن یا نبودنش،در گفتار و بحث خود نقل‏ کنیم و آن را سنجه‏ی نقد و تحلیل و ملاک داوری‏ی خویش قرار دهیم.

 بگذارید مثالی بزنم تا مسئله روشن‏تر شود.هرگاه شما همین امروز در یک نظرخواهی‏ی‏ همگانی از فارسی زبانان بپرسید که:«بیت مشهور:بسی رنج بردم بدین(درین)سال سی/عجم‏ زنده کردم بدین پارسی،از کیست؟»،بی‏شک نزدیک به همه‏ی پاسخ‏دهندگان-خواه با سواد، خواه بی‏سواد-که زمان این بیت را در جایی خوانده یا از کسی شنیده‏اند،خواهند گفت که:«از فردوسی‏ست؛مگر شک هم دارید؟»

 می‏گویم:بله شک داریم(و چه جور هم!)؛زیرا پژوهش دقیق و روشمند،نشان می‏دهد که
کلک » شماره 31 (صفحه 71)


این بیت با وجود شهرت گسترده‏یی که دارد،به احتمال نزدیک به یقین از فردوسی نیست و سراینده‏ی دیگری،آن را از زبان«فردوسی»و به اقتباس ازین بیت او:«من این نامه فرّخ گرفتم به‏ فال/همی رنج بردم بسیار سال»گفته و بر دستنویسی از شاهنامه افزوده است.8

 درباره‏ی کیستی‏ی سراینده‏ی دو بیت بسیار مشهور:«ز شیر شتر خوردن و...»نیز کمتر کسی،جز به«فردوسی»گمان خواهد برد و در جایی خواندم که یکی از شاعران معاصر هم آنها را از«فردوسی»انگاشته و دستاویز بحثی برای شناخت شرایط اجتماعی‏ی روزگار شاعر قرار داده‏ است؛درحالی‏که این بیتها به قطع و یقین از سروده‏های«فردوسی»نیست.

 6.آقای شاملو،از شما می‏پرسم:آیا«زن»به منزله‏ی سرچشمه‏ی هستی-که شما به حقّ از آن توهینها و حق کشیهای ناروا و شرم‏آور نسبت بدو آزرده‏خاطرید-در آموزه‏های«فردوسی» براستی همان‏ست که در آن بیتهای یاوه و شرم‏آور از او سخن به میان آمده است،یا فرانک و سیندخت و رودابه و تهمینه و گردآفرید و فریگیس و منیژه با آن‏همه برازندگی و شایستگی و دلیری و از خودگذشتگی و بزرگواری،زنان نامدار شاهنامه‏اند؟اگر براستی فردوسی برین باور مسخره است که«زن»را همچون«اژدها»باید در خاک کرد و«سگی»بر«ضد زن پارسا»برتری دارد، پس این همه زنان سزاوار و نیک‏منش،چگونه در زیر قلم استاد توس جان گرفته و به پهنه‏ی تاریخ‏ فرهنگ این مرز و بوم راه یافته‏اند؟پس آن بانوی فرهیخته و مهربان کیست که در«شبی چون شبه‏ روی‏شسته به قبر»،شاعر سراسیمه از خاموشی‏ی مرگبار را با آوردن شمع و چنگ و می و نار و ترنج و بهی»و با چنگ‏نوازی و می‏گساری،رامش می‏بخشد و داستانی کهن از روزگار باستان، داستانی«از در(سزاوار)مرد فرهنگ و سنگ»(داستان بیژن و منیژه)را از«دفتر پهلوی»برو برمی‏خواند تا او آن را به نظم پارسی‏ی دری درآورد؟

 آیا این زنانی که«فردوسی»منش و کنش و چهره‏ی آنان را در بزم و رزم و شادی و شوربختی‏ توصیف می‏کند،همان همترازان«اژدها»و فروتران از«سگ»اند که شما بر اثر برخورد به چند بیت جعلی و الحاقی گمان برده‏اید و به شاهنامه ناخواندگان بی‏خبر و شاهنامه خواندگان گمراه‏ معرّفی کرده‏اید؟

 دقّت بفرمایید که«فردوسی»ی اندیشه‏ور و خردستای،چگونه در توصیف زنان،نه تنها روی و موی و پیکر و بالا و دیدار و آرایش و زیور آنها را به زیبایی و برازندگی می‏ستاید،بلکه به‏ اندیشه و خرد آنان نیز ارج می‏گزارد و از والامنشی و فرخندگی‏شان سخن می‏گوید:

«خردمند مام فریدون چو دید که جفت او بر چنان بد رسید فرانک بدش نام و فرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود»9

 (وصف فرانک همسر آبتین و مادر فریدون)

«دو خورشید دید اندر ایوان اوی‏ چو سیندخت و رودابه‏ی ماهروی‏ بیاراسته همچو باغ بهار سراپای پربوی و رنگ و نگار شگفتی به رودابه اندر بماند همی نام یزدان بَرو بَربخواند

کلک » شماره 31 (صفحه 72)

یکی سرو دید از بَرَش گِرد ماه‏ نهاده به مه بَر ز عنبر کلاه..»10

 (وصف سیندخت همسر مهراب شاه کابل و رودابه دختر او و همسر زال و مادر رستم)

«...سدیگر چو رودابه‏ی ماهروی‏ یکی سرو سیم‏ست با رنگ و بوی... بُت‏آرای چون او نبیند به چین‏ بَرو ماه و پروین کند آفرین.»

11 (وصف رودابه)

بهشتی بُد آراسته پر ز نور پرستنده بر پای و در پیش حور شگفتی بماند اندرو زال زر بدان روی و آن موی و بالای و فر ابا یاره و طوق و با گوشوار ز دیبا و گوهر چو باغ بهار دو رخساره چون لاله اندر سمن‏ سرِ زلفِ جَعدش شکن بر شکن.»12

 (وصف رودابه در شب دیدار پنهانی با زال)

«بدو سام یل گفت:«با من بگوی‏ هر آنچت بپرسم؛بهانه مجوی! تو مهراب را کِهتری گَر هَمال؟ مر آن دُخت او را کجا دید زال؟ به روی و به موی و به خوی و خِرَد به من گوی تا با که اندر خوَرَد ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی‏ بر آن‏سان که دیدی،یکایک بگوی.»13

 (پرس‏وجوی سام از سیندخت درباره‏ی رودابه)

«پسِ بَرده اندر یکی ماهروی‏ چو خورشید تابان،پر از رنگ و بوی‏ دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سروِ بلند روانش خِرَد بود و تن جان پاک‏ تو گفتی که بهره ندارد ز خاک! ازو رستم شیردل خیره ماند بَرو بَر جهان آفرین را بخواند.»14

 (وصف تهمینه در دیدار پنهان شبانگاهی با رستم)

«زنی بود بر سان گُردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا نام او بود گُرد آفرید که چون او نیامد ز مادر پدید... نهان کرد گیسو به زیرِ زرِه‏ بزد بر سر ترگِ رومی گره‏ فرود آمد از دِز به کردار شیر کمر بر میان،بادپایی به زیر به پیش سپاه اندر آمد چو گرد چو رعد خروشان یکی وَیله کرد که:گُردان کدامند و جنگاوران‏ دلیران و رزم‏آزموده سران؟»15

 (وصف گرد آفرید هنگام روی آوردن به کارزار با سهراب در برابر دژ سپید)

«...رها شد ز بندِ زره موی او در فشان چو خورشید شد روی او بدانست سهراب کو دخترست‏ سر و موی او اَز درِ افسرست‏ شگفت آمدش؛گفت:از ایران سپاه‏ چنین دختر آید به آوردگاه‏ سواران جنگی به روز نبرد همانا به ابر اندر آرند گرد!»16

 (وصف گردآفرید در رزم با سهراب)

کلک » شماره 31 (صفحه 73)

فَریگیس مهتر ز خوبان اوی‏ نبینی به گیتی چنان روی و موی‏ به بالا ز سرو سهی برترست‏ ز مُشک سیه بر سرش افسرست‏ هنرها و دانش از اندازه بیش‏ خِرَد را پرستار دارد ز پیش.»

 (وصف فریگیس دختر افراسیاب،همسر سیاوش و مادر کیخسرو)

«منیژه منم دُختِ افراسیاب‏ برهنه ندیدی رُخَم آفتاب‏ کنون دیده پرخون و دل پر ز درد ازین در بدان در دوان گَردگَرد همی نان کَشکین فراز آورم‏ چنین راند ایزد قضا بر سرم‏ ازین زارتر چون بود روزگار؟ سر آرد مگر بر من این،کردگار!»18

 (وصف حال منیژه،هنگام پرستاری از بیژن همسر زندانی‏ی خود در چاه افراسیاب)

«نگه کرد بیژن به خیره بماند از آن چاه،خورشید رخ را بخواند که:ای مهربان!از کجا یافتی‏ خورشها،کزین گونه بشتافتی؟ بسا رنج و سختی کِت آمد به روی‏ ز بهر منی در جهان پوی پوی.»19

 (ستایش بیژن از رنج برداری و مهرورزی‏ی منیژه)

«تو ای دُختِ رنج‏آزموده ز من‏ فدا کرده جان و دل و چیز و تن‏ بدین رنج کز من تو برداشتی‏ زیان مرا سود پنداشتی‏ بدادی به من گنج و تاج و گهر جهاندار خویشان و مام و پدر اگر یابم از چنگ این اژدها بدین روزگار جوانی رها، به کردار نیکان یزدان‏پرست‏ بپویم به پای و بیازم به دست‏ بسان پرستار پیش کیان‏ به پاداش نیکیت بندم میان»20

 (گفتار بیژن در ستایش فداکاری و از خودگذشتگی‏ی منیژه)

 7.آقای شاملو،شما ژرفا و پاکی‏ی را با دیدن آلودگیهای افزوده در برخی از کرانه‏های‏ آن،انکار کرده‏اید!شما چهره‏ی مشعشع تابانی را با دیدن لکّه‏هایی که ناخواسته از جایی بر آن‏ شتک زده است،آلوده و ناپاک انگاشته‏اید!آیا شما این‏گونه پنداشتها را که در بک سخنرانی در برابر گروهی از ایرانیان و انیرانیان در دانشگاهی مشهور ایراد کرده‏اید و سپس متن آن‏ -خواه‏ناخواه-در نشریه‏های گوناگون به چاپ رسیده است هنوز هم نکته‏هایی از آن را در این‏جا و آن‏جا تکرار می‏کنید،«اظهار نظر شخصی»می‏نامید و گمان می‏برید که با گذاشتن چنین‏ عنوانی بر آنها،چیزی از اهمیّت مسئله‏ی اصلی که همان تلقّی‏ی نادرست شما از آموزه‏های‏ شاهنامه باشد،می‏کاهد؟

 8.شما که احتمال خطا بودن برداشتهایتان را از نظر دور نداشته‏اید،چرا پنداشتهای خویش‏ را تا این اندازه بدیهی و منطبق بر واقعیّت تلقّی کرده و چنین با قاطعیّت درباره‏ی فردوسی و شاهنامه به داوری نشسته‏اید؟

 شما برای گسترده‏تر کردن دایره‏ی برداشت و دیدگاه خود نسبت به ادب کهن و به تعبیر
کلک » شماره 31 (صفحه 74)


خود تان«بدآموزیها»یی که یکی و دو تا هم نیست،گذشته از فردوسی،به سراغ«سعدی»و «مولوی»هم رفته‏اید و با آوردن دو نمونه از بوستان و گلستان و یک نمونه از مثنوی،حکم بر نفرت«سعدی»از هرکس که عقیده‏یی برخلاف او دارد و فتوای«مولوی»به کشتار مردم«قزوین»داده‏اید!

 آیا با آوردن نمونه‏هایی بریده از متنهایی بزرگ،بی‏رویکرد به پیوند انداموارگی‏ی آنها با بسیاری از نکته‏ها و جنبه‏ها و زمینه‏های دیگر،می‏توان چنین حکمهای عامی صادر کرد؟آیا هنگامی که همین«سعدی»ی بدان‏گونه یادکننده از یهود و گبر و ترسا،می‏گوید:«بنی‏آدم اعضای‏ یک پیکرند»و یا«...عاشقم بر همه عالم،که همه عالم ازوست».کسانی را که در زمره‏ی آنان‏ قومها یا گروههای مذهبی‏اند،از جمله‏ی«بنی‏آدم»و«همه عالم»نمی‏شمارد؟آیا با آوردن این‏گونه‏ نمونه‏های در جای خود نا پذیرفتنی و از دیدگاه انسان فرهیخته و آزاداندیش امروز براستی‏ مشمئزکننده و یاوه و شرم‏آور،(و حتّا-شبهه را قوی بگیریم-دهها نمونه‏ی اینچنینی‏ی دیگر) می‏توان مهر«باطل شد»بر کتابهاب بزرگی چون شاهنامه،بوستان،گلستان،مثنوی و جز آن زد و بودن هزاران آموزه‏ی ارجمند فرهنگی و انسانی‏ی در خشان و جهان شمول را در آنها یکسره نادیده‏ گرفت؟آیا این مولوی‏ی سراینده‏ی مثنوی،همان مولوی‏ی آفریدگار دیوان کبیر شمس نیست که‏ شما غزلهایی از او را بر نواری خوانده و به دست خلق خدا داده‏اید؟آیا معنی‏ی داشتن«دیدگاه‏ انتقادی»و ارزیابی‏ی اثرهای گذشتگان و«خانه‏تکانی‏ی ذهنی»و«انقلاب فرهنگی»(؟!)که شما بر آتکیه و تأکید کرده‏اید،همین گونه برخوردها و برداشتهاست؟

 9.شما نوشته اید:«چرا هیچ‏کس با فرزانه‏یی چون حافظ که بکلّی ازین‏جور کج‏اندیشیها مبّراست،چنین برخوردهایی نمی‏کند؟»21

 می‏گویم:اگر قرار برین گونه انگشت گذاردن بر-به گفته‏ی شما-«بدآموزیها»باشد،آیا سفارش«حافظ»را در بیتهایی چون:«رضا به داده بده وز جبین گره بگشای...»می‏توان‏ «نیک‏آموزی»خواند و آیا این‏گونه آموزه‏های شاعر در برابر آموزه‏های دیگری ازو،از جمله«بیا تا گل برافشانیم و...»،«من نه آنم که زبونی کشم...»و«گرچه گردآلود فقرم...»قرار نمی‏گیرد؟ چند نمونه از گونه‏ی نخست و چند مثال از نوع دوم می‏خواهید تا برایتان ردیف کنم؟چرا راه دور برویم،آیا خود شما در زندگی‏ی شاعریتان،همواره بر یک روال سخن گفته و جهان را از یک‏ دریچه و دیدگاه دیده‏اید و در پیچ و خمهای گوناگون زندگی،هربار تصویر و برداشتی دیگرگونه‏ عرضه نداشته‏اید؟زیره به کرمان نمی‏برم و نمونه‏های شعر شمارا بر خودتان برنمی‏شمارم؛اما ازین نکته غافل نباشیم که وقتی با«جزء»برخوردن و حکم بر«کلّ»کردن-بدین‏گونه که شما کرده‏اید-مذهب مختار شود،آن‏گاه این شتر بر در خانه‏ی هرکس و از جمله شخص شما خواهد خوابید که مصداقش راد در آن تحلیل کذایی و آن مصادره‏ی به مطلوب عمدی از شعرهای شما با سرنویس«هجرانی»و چند شعر دیگرتان،دیدید و دیدیم.
کلک » شماره 31 (صفحه 75)


10.بگذارید من خود در این‏جا یکی از نمونه‏های موردنظر شما از برخورد با«زن»را که در شاهنامه آمده و شما یا بدان برنخورده‏اید و یا از اشاره بدان خودداری کرده‏اید،بیاورم و چگونگی‏ی آن را بی‏شتابزدگی در داوری بررسم.این نمونه«سوداوه»(یا بنابر ضبط مشهور «سودابه»)دختر«شاه هاماوران»و همسر«کاووس»ست.بنابر روند داستان،کاووس چنان شیفته‏ و فریفته‏ی این زن زیباست که اگر اندک نشانه‏یی از خردمندی و نیک‏منشی هم در نهاد او باشد، درین خودباختگی از دست می‏دهد و در سرگذشت«سیاوش»یکسره دل به فریب«سوداوه» می‏سپارد و پسر جوان و دلیر و شایسته‏ی خود را ناگزیر از رها کردن زادبوم و پناهیدن به دشمن و سرانجام،کشته شدن در توران می‏کندد.22

 سوداوه نامادر سیاوش‏ست؛اما از سر هوسبازی و مردکامگی،به سیاوش در می‏آویزد و ازو کام می‏جوید.سیاوش که منش و سرشتی دیگرگونه دارد،درین دام نمی‏افتد و برای نمایش‏ پاکی و«مهرورزی»(پیمان‏شناسی)ی خود،از کوهه‏ی آتش می‏گذرد و سپس به توران می‏پناهد. هنگامی که خبر کشته شدن سیاوش به فرمان افراسیاب،به ایران می‏رسد،«رستم»که در دوران‏ کودکی و نوجوانی‏ی سیاوش،دایه و پروردگار او بوده است و او را همچون فرزند خود(و چه بسا جایگزین«سهراب»از دست رفته)می‏دانسته،گریان و خروشان روی،به درگاه کاووس می‏آورد و او را به سبب فرمانبرداری از«زن»(سوداوه)سخت می‏نکوهد:

چو آمد بَرِ تخت کاوسْ کی‏ سرش بود پرخاک و پرخاک پی‏ بدو گفت:خوی بد ای شهریار پراگندی و تخمت آمد به بار ترا مهر سوداوه و بد خوی‏ ز سر برگرفت افسر خسروی‏ کنون آشکارا بینی همی‏ که بر موج دریا نشینی همی‏ از اندیشه‏ی خُردِ شاهِ ستُرگ‏ نماند روان بی‏زیان بزرگ‏ کسی کو بود مهترِ انجمن‏ کفن بهتر او را ز فرمان زن‏ سیاوش ز گفتار زن شد به باد خجسته زنی کو ز مادر نزاد ز شاهان کسی چون سیاوُش نبود چنو راد و آزاد و خامُش نبود.»23

 رستم آن‏گاه به شبستان کاووس می‏رود و«سوداوه»را-که در راندن سیاوش از دربار پدر و از زادبوم خود به توران و به کشتن دادن او در آن‏جا،گناهکار اصلی می‏شناسد-به گیسو می‏گیرد و

 از پس پرده به بیرون می کشد و در برابر چشم کاووس،میان او را با خنجر به دو نیم می‏کند.

 کسی که با نگاه و برداشتی آنچنانی و در برخوردی با لایه‏ی زبرین این داستان،بی‏رویکرد به‏ روند متن و ساختار و کنش و واکنش پهلوانان داستان،بر دو بیت«کسی کو بود...»و«سیاوش ز گفتار زن..»انگشت ایراد و عیب‏جویی بگذارد،به برآیندی جزین نمی‏رسد که«زن»به گونه‏ی‏ مطلق نکوهیده شده است و«رستم»ابر پهلوان شاهنامه،زنی را خجسته می‏داند که از مادر نزاید!

 اما هریک از رویدادها و منشها و کنشها و گفتارهای پهلوانان در داستانهای شاهنامه-و از جمله درین داستان-در پس لایه‏ی زبرین و دیدنی‏ی خود،لایه یا لایه‏های زیرین و-در نگاه
کلک » شماره 31 (صفحه 76)


نخست-نادیدنی دارد که با کاوس و جستار،فرادید خواهد آمد و جوینده را به خاستگاه و بن-مایه‏ی آن منش یا کنش یا گفتار رهنمون خواهد شد.

 در آموزهای گاهانی،«دو مینوی همزاد ناسازگار»24بنیاد همه‏ی منشهای و کنشنهای آفریدگان‏ در جهان هستی‏اند و همه چیز و همه کس،ناگزیر در سپاه یا اردوی این یا آن مینو رده‏بندی‏ می‏شود.از جمله«زن»که در دگردیسی‏ی آموزه‏های گاهانی به آموزه‏های«اوستای نو»،هر دو گونه‏ی آن را می‏بینیم.از یک‏سو امشاسپند بانو«سپندارند»دختر«اهوره‏مزدا»را داریم که نمایشگر برترین فروزه‏های زنانگی و نگاهبان زمین‏ست و به تعبیری با زمین اینهمانی دارد و او را «مادر-زمین»خوانده‏اند و با«مادر-جهان»در اسطوره‏های هندو سنجیده‏اند و«اردوی‏ سور آناهیتا»ایزد بانوی آبها و نماد پاکی و پالودگی را و«اشی»دختر«اهوره مزدا»و گنجور او را که‏ ایزد بانوی پاداش‏ست و دیگر ایزد بانوان را که هریک خویشکاری‏ی ویژه‏ی خود را دارند و همه‏ ستودنی و ارجمندند.از سوی دیگر«جهی»(یا«جه»)پتیاره،دختر«اهریمن»را که نماد روسپیگری و مردبارگی و پلیدی و پلشتی‏ست و در برانگیختن اهریمن به تازش بر آفرینش نیک‏ در آغاز سومین سه هزاره‏ی هستی‏ی گیتی،نقش کلیدی دارد و ماه دیوان دیگر را که همه در راستای پتیارگی و آفرینش آشوبی،کارگزار و یاور«مینوی ستیهنده»اند.24

 در جستار برای ریشه‏یابی‏ی اسطورگی‏ی داستان سیاوش،به نمادها و نمونه‏های این دو گونه«زن»بر می‏خوردیم و با رویکرد بدین آموزه و سامان اندیشگی،دچار سردرگمی و شگفتی‏ نخواهیم شد که در برابر«زن»ستودنی‏ی سپنداروند گونه و آناهیتا سرشت و اشی‏وار،«زن» نکوهیدنی‏ی جهی‏واره و پتیاره و آفرینش آشوب را هم می‏بینیم.25«سوداوه»درین داستان همان‏ نقش«جهی»در برانگیختن اهریمن به تازش بر آفرینش نیک را در فریفتن کاووس و کوشش در به‏ تباهی کشاندن سیاوش(باز آمد کهن الگوی«اشون مرد»26)می‏ورزد و سرانجام«رستم»دارای‏ «فرّه‏ی پهلوانی»و هم راستا و هم اردوی سیاوش،در هنگام کشتن این پتیاره‏ی جهی‏واره،سیاوش‏ را«بر بادرفته‏ی گفتار زن»(این‏گونه«زن»و نه زن پارسا و مینوی)می‏داند و آرزو می‏کند که زنی‏ ازین گونه،هرگز از مادر نزاید.

 می‏بینم که فردوسی،داستان را جزء بر بنیاد ساختار اسطورگی‏ی منبعها و مأخذهای کارش،ساخته و پرداخته و حرف«یاوه و شرم‏آور»ی در مورد زن نیک‏منش و نیک گویش و نیک‏کنش و به تعبیر امروزین زن فرهیختخه و خردمند و دانشور و مهرورز و آراسته به‏ برازندگیهای انسانی،بر قلم نرانده است.

 11.آقای شاملو،شما در پاسخ کسانی که لحن گفتارتان در سخنرانی«بر کلی»را لحنی هتّاک‏ و نادرخور با شأن گفتار و گوینده خوانده‏اند،بر پر باری‏ی واژه‏های مردم ساخته و رایج در میان‏ توده‏ی مردم ساده کوچه و بازار تأکید ورزیده و از آن میان تنها بر واژه‏ی«مشنگ»انگشت‏ گذارده‏اید و در درستی‏ی کاربرد این واژه برای توصیف-به گفته‏ی شما-«آخرین جنازهء قبرستان‏ سلطنت»سخن گفته‏اید.27

کلک » شماره 31 (صفحه 77)


من درین مجال تنگ،وارد بحث درستی یا نادرستی‏ی کاربرد این واژه در آن مورد ویژه و بودن یا نبودن بدیلهای درخورتری برای آن نمی‏شوم.اما از شما می‏پرسم که آیا کاربرد واژه‏ها و ترکیبها و عنوانهایی چون«فئودال»(گذشته از نادرستی‏ی اطلاق آن بر«دهقان»28تنگدستی چون‏ فردوسی)یا«ابو القاسم خان»(که شنونده و خو اننده را به یاد کدخدایان یا خان خواندگان‏ منقل‏نشین روستاها و قبیله‏های پشت کوه می‏اندازد!)یا«کلک زن»و«حرام‏زاده»و«گربز»برای‏ شاعر و سخنور آزرمگین و نیک‏منشی چون حکیم فرزانه‏ی ترس و تعبیرهایی از قبیل«لومپن‏ بی‏سروپا»،«خائن به منافع طبقاتی خویش»و«شعبان بی‏مخ»ئر توصیف«کاوه‏ی آهنگر»29 کاری‏ست درست و سزاوار و برازنده‏ی شما؟

 آیا اگر امروز کسی در بحث درباره‏ی زندگی و شعر خود شما،واژه‏ها و تعبیرها و عنوانهایی‏ چون«بورژوا»یا«خرده بورژوا»و«احمد آقا»یا«آمیرزا احمد»را به کار برد و یا شما را«از هنرمندان‏ وابسته به دربار رژیم منحطّ پهلوی»و کسی که«کعبهء آمال خود را در غرب جست‏وجو می‏کند.»30 لقب بدهد،شما به حقّ از این‏گونه تعبیرهای نادرست و عنوانهای ریشخندآمیز و لجن پراکنیهای‏ بی‏شرمانه،آزّرده‏خاطر نمی‏شوید و چنین لحن و کاربردها و تهمت‏های ناروایی را می‏پسندید؟

 ایرانیان که جای خود دارند،آیا شنوندگان و خوانندگان آنیرانی‏ی سخنان شما،نمی‏گویند که‏ این ایرانی،چرا تاریخ و فرهنگ و شاعر جهانی و بلندآوازه‏ی میهن خود را دست انداخته و به باد ریشخند و دشنام گرفته‏است؟

 باز هم به تأکید می‏گویم که اشتباه نشود،مقصود چشم پوشی از نقد و بررسی و کاوش در تاریخ پر از دروغ و فریب و وارونه گویی‏ی ما و یا دست برداشتن از انتقاد بر هریک از گوشه و کنارهای بدآموز و ناپذیرفتنی‏ی ادب گذشته‏مان نیست.بحث بر سر چگونگی و روش پرداختن‏ بدین کارهاست.

 12.آقای شاملو،شما در سخنرانی‏تان با این پیشزمینه‏ی ذهنی که نظریّه‏پردازان‏ ورشکسته‏ی«خدایگان»در دهبه‏های گذشته(در روزگار به اصطلاح«نصرت»شان)می‏خواستند و شاید هنوز هم در دوره‏ی«عسرت»شان می‏خواهند)که از«شاهنامه»پیشنوانه‏یی برای به کرسی‏ نشاندن برداشتها و باورهای یاوه‏ی خود بسازند،به جای پرداختن به بنیادی‏ی تلاش‏ مذبوحانه‏ی آنان،یقه‏ی«فردوسی»و دامن«شاهنامه»را چسبیده و بحث مضحک بودن باور به‏ «فرّه»در دیدگاه انسان آزاداندیش امروز را پیش کشیده و بی‏رویکرد به چگونگی‏ی کاربرد این واژه‏ و سرگذشت عبرت‏آموز«فرّه‏مندان»در شاهنامه،چنین وانموده‏اید که گویا فردوسی برداشتی‏ نژاد و گرایشی به چیرگی‏ی بی‏چون و چرای«فرهّ‏مندان»دارد.

 اما واقعیّت این‏ست که«فرّه»و«فرّه‏مندی»در بنیاد اسطورگی-دینی‏ی خود و در آموزه‏های هزاره‏های پیش از فردوسی،امری‏ست به شدّت اعتباری و نسبی و با«خویشکاری»ی‏ «فرّه‏مند»پیوند تنگاتنگ یا به دیگر سخن،رابطه‏ی لازم و ملزوم دارد.هرچند که در دوره‏ی‏ ساسانی به سبب چیرگی‏ی بیش از اندازه‏ی پرستاران(موبدان و هیربدان)و همدستی‏ی شاهان
کلک » شماره 31 (صفحه 78)


خودکامه با آنان،تلقّی‏ی مطلق و سلطه‏جویانه‏یی از«فرّه»و«فرّه‏مندی»جنبه‏ی رسمی داشت؛31 اما فردوسی،هم به دلیل پای‏بندی به خاستگاهها و مأخذهای کارش(که بسیاری از آنها از گذرگاههایی مردمی و جدا از«خداینامه»ی رسمی‏ی ساسانیان بدو رسیده بود)و هم به رهنمود هوشمندی‏ی آزادمنشانه‏ی خویش و باور استوار به والایی‏ی حقّها و آزادیهای انسانی،«فرّه»را ارث پدر هیچ«فرّه‏مند»و تاجداری نمی‏شمارد؛بلکه در گرو مردمداری و پارسایی و درستکاری و پرهیز از برتنی و کشتار و خونریزی(که گوهر کلید-واژه‏ی«خویشکاوی»ست)می‏داند.هرگاه‏ جزین بود،بحث گسستن«فرّه»از هیچ«فرّه‏مند»ی به پیش نمی‏آمد و شهریارانی چون«جمشید»، «نوذر»و«کاووس»به فرّه گسستگی و شوربختی دچار نمی‏شدند.

 فردوسی هیچ«فرّه‏مند»ی را تافته‏ی جدابافته و دارای خون رنگین‏تر و نژاد برتر نمی‏شناسد و درباره‏ی«فریدون»می‏گوید:

«فریدون فرّخ فرشته نبود ز مُشک وز عنبر سرشته نبود به داد و دهش یافت آن نیکویی‏ تو داد و دهش کن؛فریدون تویی»32

 در شاهنامه،نمونه‏ی درخشان و بی‏همانندی چون«کیخسرو»را داریم که پس از پیروزی‏ بزرگ خود و در اوج«فرّه‏مندی»و شکوه شهریاری،آگاهانه و خودخواسته و به سبب بیم از دچار شدن به خودکامگی‏ی نیاگان خویش-کاووس و افراسیاب-از فرمانروایی چشم می‏پوشد و جهان را رها می‏کند تا در سامان اسطوره‏های ایرانی به جاودانگان بپیوندد و در کار«رستاخیز»و «فرشکرد»33جهان،همکار«سوشیانت»34باشد.

 13.آقای شاملو،شما-بی‏آن‏که خود خواسته باشید-درین پندار نادرست که«شاهنامه» کتاب شاهان و سخنگوی زورمندان و فرادستان‏ست و هیچ نشانی از ملّت در آن نیست،با همان‏ نظریّه‏پردازان ورشکسته-که خود می‏نکوهیدشان-و با شاهنامه‏ستیزان پایان دهه‏ی پنجاه و اوایل دهه‏ی شصت‏35همنوا شده و برداشتی از درونمایه‏ی شاهنامه عرضه داشته‏اید که به هیچ‏ روی با واقعیّت امر همخوانی ندارد و طرح آن شایسته‏ی شاعر اندیشه‏وری چون شما نیست.

 این دیگر نیاز به دلیل و برهان و بحث و فحص ندارد که«شاهنامه»-برخلاف ظاهر نامش-«کتاب شاهان»نیست‏36؛بلکه درست در جهت وارونه‏ی آن،تنها کتاب زبان فارسی و تنها متن کهن در ادب ایران زمین است که پهلوانان و سراینده‏اش،بارها به آشکارگی‏ی هرچه‏ تمامتر و بی‏هیچ پرده‏پوشی و مجامله و کنایه‏یی در نکوهش خودکامگی و سبکساری و مردم‏آزادی و کژراهی و پسرکشی‏ی شاهان سخن گفته‏اند.به تأکید می‏گویم که در سرتاسر ادبیّات‏ این سرزمین(حتّا در یادگارهای عارفان و صوفیان بزرگ که موردهایی از انتقاد به دژمنشیهای‏ شاهان و سلطه‏گران به چشم می‏خورد)هیچ اثری را درین راستا،همتای شاهنامه نمی‏یابیم.

 هرگاه«سعدی»در سده‏ی هفتم با قید احتیاط،هشداری سربسته و پوشیده به قدرتمندان‏ می‏دهد که:«این‏که در شهنامه‏ها آورده‏اند/رستم و رویینه‏تن اسفندیار/تا بدانند این خداوندان‏ ملک/کز بسی خلق‏ست دنیا یادگار.»و«حافظ»در سده‏ی هشتم به کنایه از وسوسه‏پذیری و
کلک » شماره 31 (صفحه 79)


دژکرداری‏ی یکی از حاکمان روزگارش یاد می‏کند و تصویر افراسیاب تباهکار و خونریز را بر او انطباق می‏دهد که:«شاه ترکان سخن مدّعیان می‏شنود/شرمی از مظلمهء خون سیاووشش باد!»، «فردوسی»پیش و بیش از آنان و با صراحت هرچه تمامتر،فریاد خشم و نکوهش رستم‏ها و پشوتن‏های آزاده و آدمی‏خوی را بر خودکامگان آزمندی چون«کاووس»و«گشتاسپ»بلند می‏کند و شکوهمندترین شهریاران متنهای باستانی را سیاهکارانی پسرکش و دیوخوی‏ می‏شناساند.

که آزاد زادم؛نه من بنده‏ام‏ یکی بنده‏ی آفریننده‏ام... مرا تخت زین باشد و تاج،ترگ‏ قبا جوشن و دل نهاده به مرگ‏ چه کاوس پیشم،چه یک مشت خاک! چرا دارم از خشم او ترس و باک؟»37

 و در داستان«رستم و اسفندیار»:

«به ابر اندر آمد خروش سپاه‏ پشوتن بیامد به ایوان شاه‏ خروشید و دیدش؛نَبُردش نماز بیامد به نزدیک تختش فراز به آواز گفت:ای سرِ سرکشان! ز برگشتن بختت آمد نشان! ازین با تن خویش بد کرده‏ای‏ دَم از شهر ایران برآورده‏ای‏ ز تو دور شد فرّه و بِخردی‏ بیابی تو باداَفره‏یِ ایزدی‏ شکسته شد این نامور پشت تو کزین پس بود باد در مشت تو پسر را به خون دادی از بهر تخت‏ که مَه تخت بیناد چشمت،مَه بخت!»38

 14.شما گفته‏اید که:«...بلندگوهای رژیم(یعنی رژیم پادشاهی)از شاهنامه به عنوان‏ یک حماسه‏ی ملّی ایران نام برده‏اند؛حال آن‏که در آن از ملّت ایران خبری نیست...»39

 می‏گویم:نخست این‏که:«...بلندگوهای رژیم(یعنی رژیم پادشاهی)از شاهنامه به عنوان‏ یک حماسه‏ی ملّی ایران نام برده‏اند؛حال آن‏که در آن از ملّت ایران خبری نیست...»39

 می‏گویم:نخست این‏که جارچیان و آوازه‏گران نظام پادشاهی،کمتر از شاهنامه به منزله‏ی‏ «حماسه‏ی ملی»نام می‏بردند و بیشتر آن را ستایشنامه‏ی شاهان(و از جمله«خدایگان» ولی‏نعمتشان!)می‏انگاشتند و نشریّه‏های رسمی و درباری‏شان درین زمینه،غالبا چیزهایی از قبیل«سپهبد فردوسی»و«تاج‏نامه»و مانند آنها بود!

 دوم این‏که تلاش یک گروه ویژه برای مصادره‏ی اثری فرهنگی به سود منظورهای خاصّ‏ خود،دلیل نسبت داشتن واقعی‏ی آن اثر،بدان گروه نیست و بیش از هر چیز،متن زنده و حاضر شاهنامه است که هر پژوهنده‏ی ژرفکاوی،به روشنی می‏تواند وابستگی‏ی تام و تمام آن را به مردم‏ ایران و پیوند استوار آن را با خاستگاههای فرهنگی‏ی این ملت،دریابد:«آفتاب آمد دلیل آفتاب!»

 سوم این‏که فرموده‏اید(و آیا هنوز هم می‏فرمایید؟!):«در شاهنامه از ملت ایران خبری‏ نیست.»،پس این انبوه شهریاران و پهلوانان و پهلوان‏بانوان،از«کیومرث»تا«یزدگرد سوم»-خواه‏ نیک‏منش و اهورایی،خواه دژمنش و اهریمنی-اگر نمادهای خوب و بد ملّت ایران نیستند، کیستند؟40پس جمشید و فریدون و ایرج و رودابه و زال و تهمینه و رستم و سهراب و گودرز و گیو و بهرام و بیژن و منیژه و سیاوش و فریگیس و کیخسرو و اسفندیار که هنوز در ناخودآگاه
کلک » شماره 31 (صفحه 80)


فردی و جمعی و قومی‏ی ما حضور دایم دارند،کیستند؟

 به گفته‏ی یکی از پژوهندگان شاهنامه:

 «فردوسی برای نمایش فرهنگ ایران باستان...شاهنامه را به هیئت موزهء ایران‏شناسی بزرگی با غرفه‏های گوناگون درآورده است؛چندان‏که گذشته از آن‏که‏ با سرودن شاهنامه،بزرگترین حماسه‏ی ایران را پرداخته است،می‏توان در اث او به چشم دایرة المعارف فرهنگ پیش از اسلام نگریست و وی را از بنیان‏گذاران‏ رشتهء ایران‏شناسی شمرد...[او]در باب ایران باستان و فرهنگ آن،از یاد کردن‏ هیچ دقیقه و نکته‏یی غفلت نورزیده است و منظومه‏ی او بیوگرافی ایرانیان پیش‏ از اسلام است.»41

 15.بنابر آنچه گفته شد،نگارنده برین باورست که شاهنامه-مانند هر اثر فرهنگی‏ی‏ دیگری-نه«تابو»ی قوم و قبیله‏ی ما و نه متن«ورجاوند»دین و آیین ماست که نتوان به‏ بررسی‏ی انتقادی‏ی آن پرداخت و در آموزه‏ها و داده‏هایش چون و چرا کرد و نه مرده‏ریگ کهنه و پوسیده و غبار گرفته‏یی‏ست که در زندگی‏ی فرهنگی‏ی امروزمان جایی و نقشی نداشته باشد و بتوان آن را نادیده گرفت و«نفی»کرد.

 شاهنامه،با همه‏ی چون و چراهایی که با سنجه‏های درست و دقیق می‏توان در آن داشت و به نقد همه‏جانبه‏ی آن پرداخت،در بنیاد خود،همچنان شناسنامه‏ی فرهنگی‏ی هر ایرانی و همه‏ی‏ ایرانیان‏ست و بدون دریافت و شناخت درست شاهنامه و داشتن پیوندی انداموارگی با یکایک‏ جنبه‏های آن،نمی‏توان یک ایرانی‏ی فرهیخته و کامل بود.

 «نفی»شاهنامه،یعنی نفی زبان،فرهنگ،ادب و پیشینه‏ی اسطورگی-حماسی- تاریخی‏ی ملّت ایران و از دست دادن حافظه و نیروی ناطقه‏ی قومی.«نفی»شاهنامه،یعنی نفی‏ بیهقی،ناصر خسرو،خیام،نظامی،سنائی،عطار،مولوی،سعدی،حافظ،صائب،بهار،هدایت، نیما،اخوان،فرّخ‏زاد،شاملو و دیگر شاعران و نویسندگان دیروزی و امروزی و فردایی.

 «نفی»شاهنامه-که شما آقای شاملو،بی‏شک هوادار آن نیستید-به منزله‏ی کنشی‏ ضدّ فرهنگی،ناشدنی و نابخردانه است و کسانی که روی بدین کار داشته باشند،بی‏شک آب در هاوی می‏کوبند و باد در غربان می‏بیزند و آفتاب را به گل می‏پوشانند!

 16.هرچند گفتارم اندکی به درازا کشید،بگذارید درین‏جا با دقت بیشتری به مسئله‏ی‏ کلیدی و مهمّ«نقد»در فرهنگ و ادب ایران بپردازم و نکته‏هایی را درین راستا بازگویم.

 از دیدگاه انسان فرهیخته‏ی امروز،همه‏ی دستاوردهای اندیشه و هنر و ادب پیشینیان،نیاز به نقد و بررسی و ارزیابی‏ی دوباره دارد.در واقع این کاری‏ست که هر نسلی حق دارد و باید در مورد مرده‏ریگ پدرانش بکند و چشم و گوش بسته،پذیرای هیچ یادمان و اثری نباشد.

 در روزگار ما،سه گونه برخورد با یادگارهای گذشتگان رواج دارد.گروهی برآنند که هرچه از گذشته به دست ما رسیده است،بی‏هیچ چون و چرایی در محتوای آنها و بی‏هیچ‏گونه ارزشداوری
کلک » شماره 31 (صفحه 81)


در دیدگاهها و آموزه‏های سرایندگان و نویسندگان آنها باید به منزله‏ی میراث فرهنگ ملّی‏ نگاهداری شود.اینان هرگونه بحث و نقد ارزش‏شناختی در نوشتارهای قدیم را نوعی هتک‏ حرمت نسبت به بزرگان فرهنگ و ادب تلقّی می‏کنند و بدین نکته‏ی بدیهی روی نمی‏آورند که در کارهای پیشینیان،به اقتضای چگونگی‏ی زندگی اقتصادی و اجتماعی‏ی روزگارشان،بسیاری‏ چیزها آمده که به چشم انسان پیشرو امروز نقد کردنی و ناپذیرفتنی‏ست.حد اکثر کاری که این گروه‏ در مورد متنهای فرهنگی-ادبی‏ی گذشته روا می‏دارند و می‏کنند،همان تحشیه و تعلیق و بحث‏ در لفظها و ترکیبهاست و چاپهای مکرّر«به سعی و اهتمام...»(و به تازگی:«به کوشش...»).

 گروهی دیگر،از آن سوی بام می‏افتند و مدّعی‏اند که گنجینه‏ی نیاکان پاسخ‏گوی پرسشها و دشواریهای زندگی‏ی انسان امروز نیست.اینان-اگرنه آشکارا-در پرده و به اشاره و کنایه،از لزوم کنار گذاشتن بخش بزرگی از میراث گذشتگان سخن می‏گویند و در واقع همان«اصحاب‏ نفی»اند که در بند 15 این نامه از بیهودگی و ضدّ فرهنگی بودن کارشان یاد کردم.

 گروه سوّمی هم هستند که افراط و تفریط هیچ‏یک از آن دو گروه را برنمی‏تابند و به حقّ‏ برین باورند که نه می‏توان تنها به گنجینه‏یی در طلسم سنّ دل بست و نه سزاوارست که بر سر شاخ نشست و بن را برید؛بلکه راه درست و فرهنگی و خردپذیر در رفتار انسان امروز،همان‏ برخورد آگاهانه و ناقدانه با یکایک اثرهای پیشین،آن هم با دقّت و وسواس علمی و با نگرش به‏ همه‏ی ساختار متنها و نه پاره‏هایی جداگانه از آنهاست.

 متأسفانه کوشش این گروه سوم،هنوز نخستین مرحله‏ها را می‏گذراند و فرایندی که بتوان‏ آن را به معنی‏ی دقیق واژه«نقد»خواند-و نمونه‏های درخشانش را در ادبیّات باخترزمین‏ دیده‏ایم-تاکنون در عرصه‏ی ادبیّات ما به چشم نمی‏خورد و کوششهای ستودنی‏ی برخی از معاصران از حدّ چشمه‏ها و جویها نگذشته و به گونه‏ی رودی بزرگ و ناوتاز درنیامده است.

 گذشته از ناقدان حرفه‏یی که کار ویژه‏ی خود را دارند،از شاعران و نویسندگان هر دوره نیز، به دلیل ذهن آفرینشگر و بینش اندیشگی-هنری‏شان و به سبب هم‏سنخی با شاعران و نویسندگان پیشین،انتظار می‏رود که-اگرنه در مقام نقدپرداز-دست‏کم در رویکردی فرهنگی به‏ اثرهای گذشته،برخوردی آگاهانه و روشنگرانه با آنها داشته باشند.متأسفانه درین راستا هم در در ازنای سده‏ی اخیر،دستاوردی فراگیر که برازنده‏ی هنرمندان امزوز باشد،نداشته‏ایم و ازین‏ حیث،براستی چه غبنی بر ما رفته است.

 17.آقای احمد شاملو،در پایان نامه‏ام،شما را-که بی‏شک در برخوردتان با نکته‏هایی در شاهنامه،تنها قصد انتقاد سازنده و شناخت و دریافت داشته‏اید و نه نظر«نفی»و ویرانگری- دوستانه فرامی خوانم تا بار دیگر به آنچه خود گفته و نوشته‏اید و آنچه دیگران به همزبانی‏ی‏ فرهنگی با شما و یا به قصد پایمال کردن حیثیّت فرهنگی و شاعری‏ی شما گفته‏اند و نوشته‏اند، بیندیشید و به دور از همه‏ی جنجالهای مبتذل،کلاه خود را قاضی کنید و هرگاه درمی‏یابید که در برداشتها و ارزیابیهاتان به راه خطا رفته‏اید،صادقانه اشتباه خود را بپذیرد و مطلب را آشکارا در
کلک » شماره 31 (صفحه 82)


جایی عنوان کنید و مرد مردانه-آن‏گونه که از فرهیخته مردی چون شما می‏سزد-به انتقاد از خود بپردازید و از مردم ایران-که عمری مؤمنانه بدانها مهر ورزیده‏اید-به خاطر دل چرکینی که از برخوردتان با شاهنامه و فردوسی در آنها پدید آورده‏اید،پوزش بخواهید.

 مگذارید که این تصویر ناخوشایند از شما در ذهنها نقش بندد و در کارنامه‏ی زندگی‏ی‏ فرهنگی‏تان ثبت شود که:«شاملو دست تطاول بر فرهنگ ملّی‏ی خود گشود!»

 یقین بدانید که چنین کار شریفی،نه‏تنها چیزی از ارج شما و پایگاه شاعری و هنرمندی‏تان‏ در چشم دوستداران شما نخواهد کاست؛بلکه همگان را به ستایش از شهامت اخلاقی‏ی شما برخواهد انگیخت و به مراتب به ارزشهای شناخته‏ی کارهای شما خواهد افزود.چنین باد!

 با درود و بدرود:جلیل دوستخواه

 تانزویل-استرالیا

 یکم شهریورماه 1371

یادداشتها:

 (1).که پس از ماهها در شماره‏ی 72 آن ماهنامه،به تاریخ مردادماه 1371 به چاپ رسیده است.

 (2).چاپ پاریس،شماره‏ی 6-تیرماه 1370.

 (3).آرش،همان،ص 9.

 (4).همان‏جا،ص 17.

 (5).آدینه،همان،ص 17.

 (6).همان‏جا،ص 17.

 (7).درباره‏ی چگونگی‏ی بیتهای الحاقی در شاهنامه،-گفتارهای«جلال خالقی مطلق»در فصلنامه‏های‏ ایران‏نامه و ایران‏شناسی،چاپ مریلند(آمریکا)از 1361 به بعد.

 (8).درین باره،در نقد بر کتاب ملیّت و زبان نوشته‏ی«شاهرخ مسکوب»توضیح بیشتری داده‏ام.(فصلنامه‏ی‏ بررسی کتاب،شماره‏ی 6-لوس‏آنجلس،تابستان 1370).

 (9).شاهنامه،ویرایش جلال خالقی مطلق،ج 1،ص 63،بب 123-124.

 (10).همان،ص 186،بب 328-331.

 (11).همان،ص 195،بب 451 و 457.

 (12).همان،ص 200،بب 534-537.

 (13).همان،ص 241،بب 1122-1125.

کلک » شماره 31 (صفحه 83)


(14).شاهنامه،همان،ج 2،ص 122،بب 56-59.

 (15).همان‏جا،ص 132،بب 178-185.

 (16).همان،ص 134،بب 206-209.

 (17).همان،ص 297،بب 1445-1447.

 (18).شاهنامه،چاپ مسکو،ج 5،ص 65،بب 974-977.

 (19).همان‏جا،ص 66،بب 995-997.

 (20).همان،ص 70،بب 1059-1064.

 (21).آدینه،همان،ص 17.

 (22).تحلیل داستان سیاوش با رویکرد به بن-مایه‏های اسطورگی آن،تفصیلی دارد که درین‏جا نمی‏گنجد.

 (23).شاهنامه،ویرایش خالقی،ج 2،ص 382،بب 42-49.

 (24).دومینویی که در آغاز پدیدار شدند و یکی«زندگی»و دیگری«نازندگی»را بنیاد نهاد.دومینویی که در منش‏ و گفتار و کردار یکسره ناسازگارند و خود و کارگزاران و پیروانشان تا رستاخیز جهان با یکدیگر در ستیزه‏اند. نخستین«مینوی ورجاوند»یا«سپندمینو»و دومین«مینوی ستیهنده و دشمن»یا«اهریمن»نام دارد.(- اوستا/کهن‏ترین سرودها و متنهای ایرانی،گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه،ج 1،ص 14،بندهای 3 و 4، ص 51،بند 2 و ج 2،صص 934،955-998 و 1003-1004).

 (25).درباره‏ی زنان این داستان در تحلیلی گسترده،بحث کرده‏ام که درین‏جا نمی‏گنجد.

 (26).«اشون»رهرو راه«اشه»ست و اشه سامان والای اهورایی‏ی جهان و داد و راستی‏ی«سپند مینو»ست.در اسطوره‏ی آفرینش از«گیومرث»با وصف«اشون مرد»یاد می‏شود و بسیاری از پهلوانان شاهنامه و از جمله‏ سیاوش،بازآمد همان کهن الگوی ازلی‏اند.(-اوستا،همان،ج 2.صص 1049-1050).

 (27).آرش،همان،ص 9.

 (28).دهقان به معنای روزگار فردوسی که نه«فئودال»-به تعبیر شاملو-بوده و نه کشاورز ساده.(می‏پرسم: براستی این چگونه فئودال یا خانی بوده که در سنّی کمتر از سنّ کنونی‏ی آقای شاملو،آه در بساط نداشته و در بهارانی پرجوش و خروش،حسرت یک وعده خوراک گرم را می‏خورده است؟:«کنون خورد باید مِیِ‏ خوشگوار/که می‏بوی مشک آید از جویبار/هوا پرخروش و زمین پر ز جوش/خُنک آن‏که دل شاد دارد به‏ نوش/درم دارد و نقل و جام و نَبید/سرِ گوسفندی تواند برید.»و بنگریم که با چه بی‏نیازی‏ی معنوی و بزرگواری‏ی منشی،پس ازین گلایه‏ی کوتاه،بی‏هیچ نفرین و کین‏توزی به دارندگان،می‏گوید:«مرا نیست؛فرّخ‏ مر آن را که هست/ببخشای بر مردم تنگدست!»[شاهنامه،چاپ مسکو،ج 6،ص 216،بب 1-4].)

 (9).متن سخنرانی شاملو در برکلی،از انتشارات بولتن تلویزیون«ما»،صص 8-9.

 (30).کیهان هوایی و کیهان روزانه،چاپ تهران،پاییز 1369.

 (31).برای بحث مفصّل‏تر درباره‏ی«فرّه»-مهرداد بهار:پژوهشی در اساطیر ایران-پارهء نخست.

 (32).شاهنامه،ویرایش خالقی،ج 1،ص 85،بب 489-490.

 (33).آیین نو کردن جهان و داد و سامان آن،پس از رستاخیز به دست سوشیانت و یاورانش.

کلک » شماره 31 (صفحه 84)


(34).لقب سه تن رهایی‏بخش،بویژه سومین آنها که از«فرّه»ی زرتشت و مادرانی دوشیزه به جهان می‏آیند.

 (35).و بازماندگان آنها که هنوز هم در کار ضدّ فرهنگی‏ی شاهنامه‏زدایی از کتابهای درسی و کارهایی ازین‏ دست،پای می‏فشارند.

 (36).-جلال متینی:در معنی«شاهنامه»،ایران‏شناسی،سال دوم،شمارهء 4-زمستان 1369.

 (37).شاهنامه،همان،ج 2،صص 146-150،بب 350-351،356-360 و 392-393.

 (38).شاهنامه،چاپ مسکو،ج 6،صص 315-316،بب 1569-1573.

 (39).متن سخنرانی شاملو،همان،ص 9.

 (40).«داستانها و یادگارهای کهن فرهنگ ما هرچه هست،زاییدهء زندگی قوم ما و پروردهء سرزمین ما و نمودار سرشت نیاگان ما و راست‏ترین گواه بد و خوب پدران ماست.اگر بد بودند یا خوب،اگر تنگدل و تنگدست‏ بودند یا رادمرد و گشاده‏دست،اگر پهلوان و دلیر بودند یا ترسو و بزدل،اگر بزرگ‏منش و آزاده بودند یا گدامنش‏ و درویش،همهء این زشت و زیباها از همین داستانها هویداست و بهتر و روشنتر و بی‏طرف‏تر از تاریخ واقعی‏ ایران و مردم این کشورست.»(ابراهیم پورداود:پیشدادیان و کیانیان،نشریهء انجمن فرهنگ ایران باستان،سال‏ چهارم،شمارهء 2-اسفندماه 1345).

 (41).قدمعلی سرّامی:از رنگ گل تاریخ خار،ص 600،شرکت انتسارات علمی و فرهنگی-تهران 1368.

حروف‏چینی مزدا

 -حروف‏چینی و صفحه‏آرایی با کامپیوتر

 -چاپ زیبای متون با چاپگر لیزری

 -آماده‏سازی نشریه،روزنامه،کتاب، فرهنگنامه،سالنامه،سررسید،...

 -انتخاب بیش از 300 نوع قلم فارسی و لاتین و امکان اعزاب‏گذاری،فرمولهای‏ ریاضی-فیزیک،اکسنت،یونانی، شطرنج،و...

 -سرعت،زیبایی و قیمت مناسب در کار خدمت ما به فرهنگ و نشر ایران است.

 تلفن 658418


پایان مقاله

: مجله کلک » مهر 1371 - شماره 31 (از صفحه 67 تا 84)


Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>