تفسیر سلوک
سخن نخست:
دولتآبادی در پایان سخن خود به مصرعی از «شمس»اشاره کرد و با اندوهی سنگین و مهری نمایان زمزمه کرد:
«خون همی جوشد منش از شعر رنگی میدهم...»
و از جادوی انتخاب سخن گفت که نفسگیر است و فرساینده.تابلوی جادوی ادبیات در ذهنم زنده مانده بود.تا این که مدتی پیش که به کابل رفته بودم، با دکتر مخدوم رهین وزیر فرهنگ دولت انتقالی افغانستان صحبت میکردم.
گفت:«حکمتیار کابل را با موشک میزد.بخش عمدهء ویرانیهای کابل دستاورد حکمتیار است. سپیدهدم بود،میخواستیم صبحانه صرف کنیم. صدای موشکها فضا را ناامن و پرتشنج کرده بود.در و دیوار میلرزید.احمد شاه مسعود آرام از پنجره به بیرون نگاه میکرد.ناگاه رویش را به طرف جمع سه چهار نفرهء ما که همگی پریشان بودیم کرد و گفت: «بیایید دربارهء مولوی صحبت کنیم»و صحبت دربارهء مولوی آغاز شد.در لابهلای صدای موشکها و انفجار ترکشها،بیتهای مثنوی و دیوان شمس بود که خوانده میشد...»
اینجادوی انتخاب است.گفتهاند«سواد»چیزی است که پس از خواندن همهچیز و فراموش کردن همهچیز در ذهن انسان بر جای ماند؛همان که نظامی از آن به«جوهر دانایی»تعبیر کرده است:
هر که در او جوهر دانایی است بر همه کاریاش توانایی است
میتوان از همین زاویهء جادوی ادبیات به سلوک نگریست.ببینیم سلوک خود چه راهی را طی کرده است.سلوک سلوک کدام است؟
«1»
بار نخست که سالک وادی سلوک شدم،در کوچههای پیچ در پیچ،دیوارهای سنگی خزهبسته، سایههای سنگین،آسمان کوتاه خاکستری و فضای مهآلود سلوک گم شده بودم.دو روز و شبی که سلوک را میخواندم،دهانم تلخ و گس شده بود. دست و دهانم به سوی غذا نمیرفت...این بار سلوک را در کابل میخوانم.گویی کابل را در آتشگردان سیالی،بیست و سه سال تمام چرخاندهاند و چرخاندهاند و سرانجام بر زمیناش کوفتهاند. ساختمانها فروریخته،درختها خشک شده،تابلو تاکستانی که الان پیش روی من است سوخته،گویی کابل مثل چلچراغی است که از آسمان بر خاک و سنگ افتاده و هزاران تکه شده است.در عمق چشمان مردم برق اشک میدرخشید.و سکوت طولانی لبها که مثل دو تیغه بر هم فشردهاند که زندان خود خواستهء فریادهای فروخوردهاند،چون زخم بسته از خون لبالباند.در اینجا برخلاف قیس که از سرزمین خود کنده شده و احساس ناهمزبانی و ناهمزبانی میکند،با مردم کوچه و بازار آشنایم و همزبان،گاه حتی واژهای به کار برده میشود که سرمستی میآورد.مثلا رادیو دربارهء افرادی که مشکل تنفسی دارند و نفسشان میگیرد صحبت میکرد.گفت کسانی که«بندش دم»دارند...
حال،توفان خاک برخاسته،فضا آکنده از غبار است، غروب شده و شهر از این ارتفاع تاریک به نظر میرسد و انسانها مثل سایههایی گریزان به چشم میآیند.با آنان مشکل ناهمزمانی هم ندارم.میدانم در کدام موقعیت زندگی میکنند.هرچند بعضی تابلوها، شگفتانگیزاند.مثل بازار پرندهفروشهای کابل، ویرانههای خرابات که روزگاری بهشت موسیقی بوده و سرشار از صدای طبله و هارمونی و رباب و نیز شنگ شنگ صدای خلخالهای گلنار در رمان بسیار شگفتانگیز«گلنار و آئینه»نوشتهء«رهنورد زریاب». و اکنون خرابات است ویران سر است.سلوک هم مثل خرابات ویران است.ویرانسرای آرمان،آرمان قیس،آرمان سنمار،ویرانسرای عشق است.عشق قیس...کلید سلوک،«آن»سلوک ویرانی است. ویرانی که از ذهن و زبان و زندگی قیس فراتر میرود. از خانه و خانوادهء سنمار هم فراتر میرود.در یک تقویم اساطیری در هزارهء یازدهم زروانی معنی میشود.به اعتبار پیشینهء قیس بنیعامر که عرب است و بادیهنشین و سنمار که معمار رومی نعمان بن منذر
هفت » شماره 5 (صفحه 27)
است و همخوانی قیس که شاعر است،با امرء القیس بن حجر کندی ویرانی سرزمینهای مختلف،همه زمین و انسانهای متفاوت،همه انسانها را دربرمیگیرد؛به تعبیر نیما:
«خانهام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن
ابر بارانش گرفته...»
قیس است که خرد و خراب و مست،ویران شده از فراز گردنهء تاریخ.نماد تاریخ این سرزمین میشود. آکنده از رنجهای سنگین و غمهای عمیق و غارت های بیهنگام و قساوتهای پایانناپذیر و شناعت و ویرانی عمر که پیری و فرسودگی نشانهء آن است.«پیر شدن خود را فقط من دیدهام»(ص 39)
ویرانی عمر قیس از عمر او فراتر میرود.نشانهای از ویرانیای تاریخی است:«آخرین بار که در آینه نگریست،وقتی بود که متوجه شد ابروهایش نیز سفید شدهاند و باید اذعان کند که یکه خورد؛و آن اتفاقی بود که در فاصلهای کوتاه رخ داده بود؛در لبهء ده به یازده و در حد فاصل دو عدد همسان:هفت.بیآنکه به علم نجوم چینی اعتقاد داشته باشد،میتواند بگوید واقع شدن بین دو عدد هفت،حسی را به او تلقین کرده است که ازآن جز به نحسی نمیتواند یاد کند. ابروهای مرد در حد فاصل دو عدد همسان ناگهان سپید شدند سرانهء سر و روی.پس عجیب نیست اگر میتواند خود را فرض کند با تک و توشی چون یک جنازه که خستگییی گویی هفت هزار ساله را درون استخوان مغز خود احساس میکند.»(ص 75)
هزاره انگار یک راز در عمق تاریخ و افسانه و اساطیر ماست.
به عنوان نمونه:
1-ایزدبانو،آناهیتا،که الاههء آبهاست دارای هزار رود و هزار دریاچه است.(یسنا،هات 65 بند 4)
2-هر کس نامهای مقدس خداوند را در هنگام خطر زمزمه کند،آن نامها همانند زرهای از او محافظت میکنند.چنانکه هزار مرد از یک تن محافظت کنند.(هر مزدیشت،یشت یکم،بند 19)بر اساس بند هشن و زاد اسپرم،دوران عمر جهان از آغاز تا انجام دوازده هزار سال است.که به چهار دورهء سه هزار ساله تقسیم میشود.
قیس در لبهء چرخش هزارهء دهم به یازدهم ایستاده است.و رنج این هزارهها مثل خستگی هفت هزار ساله در جان قیس موج میزند.اصلا قیس:«به حجم یازده هزاره گریسته بوده است»، (ص 208)
و قیس:«در تمام عمر هزاران سالهاش به قتل و خونریزی نیندیشیده است.»(ص 47)
در سلوک نشانههای دیگری نیز دال بر افق اساطیری داستان قابل توجه است.سنمار معمار،هم که گویی از جهاتی کاملکنندهء قیس است،آرمان و خانه و خانوادهاش ویان شده وقتی به اتاق انزوای طولانیاش میرود:
«عصایش را به دست بگیرد و در طول هزار سال مسیر پلهها را بالا برود.»(ص 144)
و نیز«فزّه خاتون جمال چهارصد و چهل سالگی خود را نمیتواند باور کند!»(ص 45)و«فزّه خاتون چگونه توانسته بود یازده هزار جعد زلف لیلی را واگشاید...»(ص 83)یعنی داستان افقی و عمقی تاریخی،بلکه اساطیری پیدا میکند و زمان داستان، از زمانهای قراردادی فراتر میرود و این آمیختگی، پیچیدگیهای دلکشی نیز پیدا میکند.قیس که در مرحلهای با قیس بنی عامر یگانه میشود و راوی عشقی آسمانی،انگار گام بلند دیگری در عمق تاریخ برمیدارد و با امرء القیس بن حجر کندی،شاعر شاعران عرب یگانه میشود.(ص 38)و هر سه شاعرند.امرء القیس بن و قیس بن عامر و قیس سلوک.
«2»
زنجیرهء هزارهها،یازده هزار سال تقویم اساطیری، که قیس عصارهء آن است،در قلاب دو هفت،و در چنبرهء نحسی و خستگی و ویرانی و پیری گرفتار آمده است.قلاب دو هفت؟که گویی مثل دو تیغهء قیچی یا دو تیغ سامورایی غلاف راهی میشود که داستان مثل رودی از میان آن دو جریان مییابد،ذهن
هفت » شماره 5 (صفحه 28)
قیس،زندگی قیس در میانه آن دو تیغه نابود میشود،قلاب دو هفت:«آری،پیر شدم در سنهء یکهزار و سیصد و هفتاد و هفت هجری شمسی»، (ص 83).بدانسان نحس و مرگ و خفگی،سال بد، سال مرگ،سال پیری،سالی که پیرمردی که روح سرگردان قیس است و بر نیمکتی سنگی در گورستان نشسته.و از خود دفتری کاهی بر جای نهاده،در آن دفتر نوشته است.
«...انسان را قربانی میکنند و میگریزند،نه! قلوه گاه زندگی انسان را برمیکنند و میگریزند.نه، این عبارت هم آنچه را میخواهد بیان کنم،منتقل نمیکند.»(ص 24)
زمان داستان،که تقویمی هزارهای و اساطیری داشت ناگهان در مغاک دو هفت فرو میافتد،و قیس ناگهان پیر میشود و بار خستگی زمان را،زمان اساطیری را،بر شانههای خود حس میکند.دو هفت فقط یک مقطع زمانی نیست،کلیدی است برای شناخت بنیاد و ساختار رمان،به نمونههای ذیل توجه کنید.
الف:پیرمرد که سایه سنگین قیس است...
-«آن پیرمرد با اوراق کهنه-آشفتهء کاهی اش چگونه پیر شده بود؟آیا او هم ناگهان در قلاب دو عدد واحد گرفتار نیامده بود؟»(ص 76)
ب:«در قلاب دو هفت بود که در روح خود به قتل رسیدم،و آنکه در روح خود هفت پاره شد، من بودم؛قیس.باری...روح،جان،یا هستی و حیات ...»(ص 84)
ج:«آری...در قلاب دو هفت،نبودن،نیستن، نفی شدن را بینیاز به تخیل دریافتم.بودن-نبودن. تاگمان تجسد،کالبد.نحسن؛نحسی...اما چون دویی آمد و دو هفت کنار هم بنشستند.نحسی فراز آمد و این آوارگی غریبانه در پیادهروهای سرد و سربی هم پارهای از همان نحسیست که بهای گوشهء عالم پرتاب شده است.»(88 و 89)
د:اتفاقی که در مقطع دو هفت افتاده است.قتل نویسندگان،جهان قیس را ویران کرده است.از پس آن حادثه:
«در این جهان هیچ اتفاقی نباید عجیب تلقی شود از این پس-از مقطع قلاب دو هفت.»(ص 92)
ه:قیس وقتی عشقاش ویران میشود،معشوقه خود را که مثل سرو شکسته است،به بیمارستان 77 میبرد.(ص 103)
و:قیس که نماد معصومیت و پاکی و یکرنگی است،در جستوجوی تیغی است؛تیغی تاریخی و اساطیری و استادکاری که قرار است برای قیس تیغ بسازد.هفتاد و هفت ساله است.(ص 104 و 107)
قیس همانند مسیح است.پاک و آراسته و بری از دگرآزاری،یک واقعه مدام او را رنج میدهد. «یک بار در کودکیاش پرندهای را لا فلاخن نشانه گرفته بود و یک عمر است که از بابت آن جنایت احساس گناه میکند.»(ص 159).«هنوز از هنوز گناه آن جنایت معصومانه را در وجدان خود حس میکند؟»(ص 48)
چه بر سر قیس آمده است که پای معشوقهء خود را پی میکند،و در جستوجوی تیغ،به نزد استادکار 77 ساله میرود؟
ز:سنمار نیز که ویران شده است.در قلاب تنهایی دو هفت گرفتار آمده،«بیش از دو هفت سال بود که رفقای حزبیاش هم به خانهاش نمیآمدند.» (ص 204)
گویی قلاب دو هفت اکسیری است که به هرچه زده میشود،ویران میکند.اگر شاه میداس به هرچه دست میزد طلا میشد،قلا بدو هفت،قیس و سنمار و حتی استاد هفتاد و هفت ساله را هم ویران میکند.استاد ظریف وقتی تیغ را میسازد-تیغی که قرار است قیس با آن به نبرد پتیارگان برود-در هزارهای که تقابل اهریمن و اهوراست،به استاد ظریف میگوید:
«حربهای که برای من میسازید میخواهم ذاتا پتیاره کش باشد.»(ص 104)تیغی که لکهای خون خشک بر آن است:
«به لکهای خون خشکیده مانده بر تن تیغ اشاره میکند که نمیشود آن را زدود.هرچه بکوشی نمیشود.قدیم است آقای من،قدیم،شما... قصههای قلب پرخون خواندهای؟!»(ص 128)
و استاد ظریف گم میشود.آیا او که خود در قلاب دو هفت گرفتار آمده و 77 ساله است،گم میشود و«تخته-رودریهای کهنهء دکانتگویی برای همیشه چفت و قفل شده است.»(ص 208)
قلاب 77 همه را،همه کس را و همه چیز را ویران کرده است.پیداست ویرانگری 77 یک استثناء در یک مقطع از زمان نبوده است،این ویرانگری تصویری از ویرانهء هزارههاست.دوران پیروزی پتیارگان و شکست پاکان در تقویم زروانی هزارهای که در آن حتی عشق تبدیل به پتیارگی میشود و معشوقه که قیس گمان میکرد از آسمان آمده است:
«حالا فکر میکنم که ممکن است از آغاز هم تو پیکردهء اهرمین بوده باشی.برو؛از ذهن من برو! از ذهن و فکر من بیرون برو؛گم شو!»برو؛این ذکر و سخنها عصارهء آن همه بود که در هزارهء یازدهم پیش میآمد.«هزارهء یازدهم آیا از دورهء سه هزارهء پیروزی پتیارگی و تیرگی برفرهیختگی و روشنایی نبود در اساطیر...»(ص 160)
گویی رمان سلوک،رودی است که از آغاز تاریخ اساطیری ما میجوشد و ناگهان در قلاب 77 تفسیر میشود.زمان که اساطیری است،در برابر یک واقعهء اجتماعی در سال 1377 قرار میگیرد و تفسیری اجتماعی و سیاسی پیدا میکند.ازاینرو میتوان سلوک را در عمق،یک رمان اجتماعی-سیاسی خواند که برای تفسیر و تأویل یک حادثه،همهء تاریخ رنجها و ناکامیها و ویرانیهای این سرزمین و نیز انسان را فراخوانده است.
«3»
ویرانی در سلوک از سه منظر روایت میشود. الف:قیس
ب:سایهء سنگین قیس
ج:سنمار
راوی نیز گویی موجودیت سیالی دارد که میتواند با هر سه یگانه شود.و این همه در ذهن قیس میگذرد.دنیای توفانی ذهن قیس،که قرار و آرام ندارد.
در پس سایهء سنگین قیس،قیس ایستاده است که از زمان و مکان خود کنده شده است.و در پس قیس،قیس بنیعامر وامرء القیس و در پس سنمار، سنمار معمار افسانهای رومی.و همگی آنان در ویرانسرای ذهن خود زنگی میکنند.و از هر سه دفتری کاهی و آشفته برجای میماند.روایتی یا حکایتی که همچنان باقی است...
الف:دفتر کاهی سایهء سنگین قیس که گویی وصیتنامهء اوست:«نه فقط اوراق واگشته از جلد دفتر کاملا متفرق دسته شدهاند،بلکه یادداشتها هم پرت و پراکنده نوشته شده است.به نظر میرسد، این دفتر در روزگاران دور منظم بوده است،اما حالا دیگر نظمی ندارد.»(23)
ب:از سنمار دفتری کاهی بر جای میماند که وصیتنامه او نیز هست.(ص 193)
ج:سایه سنگین قیس:«دست میبرد توی جیب گشاد آن بارانی خاکستری و دفتری کهنه و مچاله شده را از جیب بیرون میآورد،ورقهای از هم گسیختهاش را روی هم میگذارد و میگردد دنبال یک تکه سنگ یا یک پاره آجر.»(212)
آن دو یعنی سنمار معمار و سایهء سنگین قیس محو میشوند.معمار سنمار درگذار از دریچه مرگ محو میشود.(ص 195)
و سایهء سنگین:«درون انبوهی از مه کمرنگ،گم و سپس ناپدید میشود.»(ص 212)
و قیس بر جای میماند.گویی قیس از تقدیر ناگزیر ویرانی میگریزد و دیگر اسیر سایهء سنگین خویش نیست.
کلید فهم این تحول مهم این است که قیس از آغاز همراهی و هگامی همنواخت با سایهاش،گویی سایه است که او را به هر سو میکشاند.حتی سیگار کشیدن قیس کاملا ادامهء سیگار کشیدن سایه است. این آمیختگی را در تصویر سیگار کشیدن که با ظرافت و دقتی ویژه میناگری شده،میبینیم:«چون آن مرد به راه میافتد.در چند قدمیاش یک نیمکت سنگی هست.باید بنشیند.چقدر راه آمده است؟ نمیداند.احساس میکند میل و نیاز شدیدی به کشیدن سیگار دارد.آن مرد دست میبرد توی جیب بغلش و قیس سیگار را روشن میکند.» (ص 8)
اما در پایان این سفر ذهنی و گفتوگوی با سایهء سنگین:اکنون مرد را میبیند که در سایه میرود با فاصلهای معین از قیس.دیگر نمیکوشد قدمها را نسبت به او تند کند یا کند.مرد وارد دروازهء گورستان میشود.قیس میماند.وارد نمیشود.»
«...دست میبرد قوطی سیگارش را بیرون میآورد،سیگاری روشن میکند و دود از دور لبهء کلاه مرد نشسته و قوز کرده بر نیمکت سنگی بالا میآید.قیس میماند تا مرد سیگارش را بکشد.» (ص 211)
این چراغی است که در عمق تاریکی میدرخشد. قیس وارد گورستان نمیشود.مثل سایهء سنگین سیگار نمیکشد.و در سرانجام کار:«غلاف عتیقهء
هفت » شماره 5 (صفحه 29)
(به تصویر صفحه مراجعه شود) نقاشی:آریا شکوهی اقبال
یک تیغ قدیمی بر دستهای قیس!»(ص 212)
مسیح که نماد مهر و دوستی و شفقت بود و معجزهاش این بود که از کلمهاش زندگی میرویید و با اشارهء سر انگشتانش،مردگان از خاک برمیخاستند،با کدام واقعیت روبهرو شده بود که به یاران خود توصیه کرد:
«کسی که شمشیر ندارد،جامعه خود را فروخته آن را بخرد!»(لوما،باب 22 آیه 37 و...باب 10 آیه 34)
سایهء سنگین،شناعت،قلاب 77،هزارهء پیروزی، پتیارگی،همه و همه قیس را به سوی نابودی و زوال کشانده بودهاند.تصویر شگتی از این نابودی و حرام شدگی هنگامی است که قیس مثل کیسهای زباله در لابهلای زبالهها گم شده است.مثل راوی بوف کور با پیرمرد خزر پنزری:
«این بارانی سنگین را که به یک لحاف میماند، میکشم روی چارپاره استخوانی که هستم،زانوهایم را تا میزنم توی شکمم و جمع میشوم یک گوشه، کنار بشکههای زباله،طوری نیست.»(209)
اما مرگ پیروز نمیشود.سایهء سنگین است که به گورستان میرود.سایهء سنگین است که در میان مه ناپدید میشود.اما قیس بر جای میماند.
«4»
پناه قیس برای گریز از هزارهها،گریز از قلاب 77 گریز از نحوست و مرگ و شناعت و...،عشق است. اصلا قیس خود یک عاشق مثالی است.شاعر است و هنرمند.با موسیقی آشناست و:
نی حدیث راه پر خون میکند قصههای عشق مجنون میکند
معشوقهء او عصارهء همهء زیباییها،همهء عاشقانهها، و همهء معشوقههای افسانهای است.رنگینکمان نامهایی که قیس برای معشوقهاش ترسیم کرده است،روایت صادق عشق اوست:نیلوفر،مها، مهاما،مروارید،دریا،ململ،اورال،لیلی،شهرزاد، بخارا،شیرین،ناتانائیل،مهتاب،سرو و...
«من که یک پارچه عشق بودهام؛با عشق...و به راستی گفتم و باور داشتم که تو را خدای برای من فرستاده است پاداش رنجهای عاشقانهء من ای جمال خدا!...»
«تو را خدا فرستاده است برای من،پاداش رنجهای انسانی-عاشقانهام ای جلوهء خدا!»(ص 62)قیس همهء هنر خود را نثار عشق و معشوقهاش میکند. با قیس بنی عامر و امرء القیس یگانه میشود.و قرار است نیلوفر هم کتابی بنویسد.
«دربارهء راههایی که مرا به تو میرسانند!»(ص 13)
اما این عشق نمیتواند از سرپنجه قلاب 77 و چنبرهء هزارهء یازدهم بگریزد.تقدیری محتوم عشق را ویران میکند و معشوقه،پتیاره میشود،پیشکردهء اهریمن.(ص 160)
عشق ویران میشود.قیس پاهای نیلوفر را قلم میکند.سرو میشکند.این پادافره معشوقهای است که عشق را به بازی میگیرد.معشوقهای که خود قربانی هزاره و قلاب 77 و ویرانی خانه و خانمان خویش است.دختر سنمار معمار که آرزو دارد زلزله خانهء آنها را ویران کند.
پایان مقاله
مجله هفت » مهر 1382 - شماره 5 (از صفحه 26 تا 29)
نویسنده : مهاجرانی، سید عطاءالله