جلوه های جلاتل در شعر عطار
چکیده :
عطار از جمله بزرگانی است که هالهای از افسانهها و داستانها،شخصیت حقیقی و چهرهء واقعیشان را پوشانیده و آنان را در یک کلیّت ترکیبی،افسانهای کرده است.بیرون از این داستانهای بر ساخته و افسانههای غالبا بیپایه که تحول فکری و روحی بزرگان را بر آنها بار کردهاند اشعار و آثارشان سندهای استواری است که با دقت و ژرفنگری در مطالب آنها میتوان دگرگونیهای اندیشهای،اعتقادی و اجتماعی را از آنها دریافت کرد و شخصیّت آنها را به دور از شگفتکاریها و مبالغهگوییها مشخّص نمود.نگارنده در این گفتار کوشیده است با بررسی شعر عطار از طریق نگرش مقایسهای توصیف منازل سلوک در منطق الطیر با نظرات مولوی در مثنوی،سایهاندازی هیبت را که«انجماد روح و فرح و جلوهگری انزعاج و خشیت است»1مشخص کند تا معلوم شود که چرا عطار با اینکه ویژگیهای عشق عارفانه را-که سراسر اشتیاق و انگیزه است-توصیف میکند آن شور و شوقی که میبایست در جوشش خود شاعر را دگرگون کند تا حریم حرف و صوت را درهم شکند و بیآنها با مشتاقان سخن گوید در کلامش جلوهگری ندارد و آن حالتی که در اثر جذبهء معشوق باید او را از خود برباید در گفتارش مشهود نیست.
کلمات کلیدی :
عطار،شعر عرفانی،جلال الهی،ادبیات قرن ششم،منازل سلوک، مولوی
شمس الدّین افلاکی به نقل از مولوی مینویسد که:«حکیم الهی خواجه سنائی و خدمت فرید الدّین عطار-قدّس اللّه سرّهما-بس بزرگان بودند ولیکن اغلب سخن از فراق گفتند امّا ما سخن از وصال گفتیم.»2آنچه از ظاهر این عبارت میتوان دریافت این است که شعر عطّار از شور و نشاطی که لازمهء گرم روی در عشق الهی است خالی بوده و گویی سرایندهء آن در مقام تحیّر بازمانده و سایهء هیبت جلوههای انبساط و شادمانی را بر لبانش خشکانده است.دریافت واقعیت این نظر و اثبات آن ایجاب میکند که ابتدا به بعضی موارد جنبی که در شکلگیری اندیشه هر انسانی اهمیت دارد اشارهای بشود از جمله:
1-محیط اجتماعی نیشابور همزمان با عطّار:
مثلی است مشهور که:«للبقاع دول»،هر سرزمینی را بخت و اقبالی است روزی که اختر بختش روی در بلندی دارد هرچه بدان میرسد نعمت است و آنچه رخت برمیبندد نقمت.امّا وای بر روز دیگرش که از آسمان و زمین بلا میبارد و هرچه روی میکند سختی است.نیشابور یا ابر شهر گذشته از اوایل قرن ششم با وجود فرهنگ گستردهای که دارد و همهء بزرگانی که در آنجا پرورش یافتهاند دوران نقمت را میگذراند.بر خورد صاحبان مذاهب چنان عرصه را بر مردم تنگ کرده است که نه روی گریختن دارند و نه چشم گریستن،از سویی فرزندان و برادران خویش را میبینند که شمشیرها از نیام برکشیدهاند و رودر روی یکدیگر ایستادهاند و در این برخوردها گاه«شعلههای آتش،مدرسهها،مسجدها،بازارها،حتّی خانههای فقها را فرامیگیرد و جمع بسیاری کشته میشوند3و راه چارهای هم نیست؛از سوی دیگر حملهء غزان چنان مردم را درهم پیچیده است که نگهداری جان را«روزها در چاهها و کاریزهای کهن میگریختند و نماز شام که غزان از شهر برفتندی بیرون آمدندی و همسایگان را هرجا جمع شدندی و تفحّص احوال خود میکردند تا غزان چه فساد کردهاند».4قحطی چنان بیداد میکند که ضرورتها،منعی بر جای نگذاشته و مردی نمانده است که بتواند نفس را از گربه خویی بازدارد بلکه«گاه مردم سگ و گربه و حیوانات دیگر را نیز میخورند.»5برتر از همهء اینها مغولان به انتقام مرگ تغاجار فرمان دادهاند«شهر را از خرابی چنان کنند که در آنجا زراعت توان کرد و تا
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 51)
سگ و گربهء آن را زنده نگذارند.»6
عطّار،زاده و پروردهء چنین محیطی است و شکلبندی عواطف و احساسات او در پیوند با این وضعیت اجتماعی است.
از جهات فرهنگی:
قرن ششم و اوایل قرن هفتم پیش از حملهء مغول،از جهت افزونی مدارس و حتی رقابت صاحبان مذاهب اسلامی در تاسیس کانونهای فرهنگی و آموزشی،در تاریخ اسلام کم مانند است.
خراسان این دوره،شاهد شکوفایی دانش در همهء مناطق به ویژه در نیشابور است. اقدامات خواجه نظام الملک و اهتمام او در تاسیس نظامیهها از مهمترین انگیزههای وجود کانونهای آموزشی در سرتاسر جهان اسلام شده است.عبد الرحیم«غنیمه»تعداد مراکز علمی نیشابور را تا این زمان بیست و پنج مسجد،سی و دو مدرسه،ده دویره و خانقاه و هشت باب کتابخانه میشمارد و از شمار زیادطالبان علم و گسترهء دانشهای زمان بحث میکند7عطار در همین مراکز،علوم مختلف را فراگرفته و برای گذراندن زندگی،حرفهء پزشکی و داروسازی را برگزیده است.در ضمن دلبستهء اندیشههای عرفانی و به کارگیرندهء وسیع آن در شعر فارسی است.تنوّع مضمونها،توصیفهای دقیق،باریکاندیشی و ژرفنگری از ویژگیهای کار اوست.
برخی از محققان توجه او را به نوعی بیان علمی عرفانی،ناشی از بهرهگیری از آثار غزالی دانسته و گفتهاند:«منطق الطیر و قصّه شیخ صنعان از تأثیر غزالی است و الهینامه هم اگر داستانش از غزالی نیست طرز تلّقی آن از«زهد»با برداشت غزالی توافق و تناسب دارد.»8
البته در اینکه عطّار هم مثل بسیاری از بزرگان این دوره از نظرات غزالی-که به انواع هنرها آراسته است-استفاده نموده و در مواردی هم از او پیروی کرده است شکّی نیست اما شیخ فقیه نیست بلکه صوفیی است که در گزینش مضمونها،خود را محدود نمیکند؛معرفت در نظر او از طریق کشف بر دل است و عشق،راهنمایی سالک را در حصول یقین و وصول به حق بر عهده دارد.
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 52)
از عمدهترین معانی که به اندیشههای او و عرفان عاشقانه در شعر فارسی شور و سوز تازه بخشیده و آن را پر جاذبهتر کرده است دردی است که کمالبخش عشق الهی است.عطّار اگرچه پیشنهاد دهنده و آغازگر این معنی نیست امّا آن را برجسته کرده و در بهترین و وسیعترین شکلی توصیف نموده است.در کلام او این درد،هم«جانسوز»است و هم«دلافروز»،جلوهای الهی است که موجب برتری آدمیان بر فرشتگان شده است که:
ذرّهای عششق از همه آفاق به ذرّهای درد از همه عشّاق به عشق مغز کاینات آمد مدام لیک نبود عشق بیدردی تمام قدسیان را عشق هست و درد نیست درد را جز آدمی درخور نیست9
بیشترین اهمیت این درد آن است که هم سالک را نیرو میدهد و هم راهنمای او در رسیدن به یقین و وصول به معرفت ربّ العالمین است.
نکتهء مهم دیگر،اینکه،او شعر را از جلوهگاه خودستاییهای ادیبانه و فضل فروشیهای عالمنمایانه و هم از بزمگاه امیران و مطربان به میدانگاه غوغای مردمان عادی و پویندگان کوی و برزن کشانده و در خدمت اجتماع و زندگی اجتماعی قرار داده است.خاطرههای جمعی را در جاذبهبخشی یار میگیرد تا از عاطفه خاصی که مردم نسبت به حکایتها،مثلهاو...دارند در جهت پذیرش مطالب کمک بگیرد این است که از دگرگون کردن تمثیلها،ساخت حکایتهای پر جاذبه و تغییر اجزای آن پرهیزی ندارد هرجا که احساس کند واقعیتها نمیتوانند جاذبهبخش باشند از خیال مدد میگیرد و با کاهش و افزایش عاملها و تغییر زمینهها صحنهآرایی میکند.
در بیان اندیشهها از طبیعت و پدیدههای طبیعی کمک میگیرد،برگهای سبز و زرد درختان،گردش افلاک،خاکنشینیها و ویرانهگردیها بهترین زمینههای عبرتآموز است و دیوانگان و لولیان سرمست مناسبترین سفیران اندیشههای انتقادی و نظرات اجتماعی او هستند.آشوبها،ناامنیها و سرخوردگیها را از زبان دیوانگان خردورز باز میگوید این نکتههای نغز،نقدهای ظریف و اعتراضهای سخت با دلانگیزی و شور خاص کلامش که لبریز از معارف بشری و نکات اجتماعی است دلها را با خود همراه میکند و به او امکان میدهد تا در میدانی که همگان کمر بر میان بستهاند و شمشیر از نیام کشیدهاند تا گردن مخالفان را نرم کنند و سر معاندان
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 53)
را از تن جدا نمایند با ذو الفقار زبان،حقستایی کند و نوید سر زدن سحرگاه امید و گشوده شدن دریچههای روز را بدهد.
3-در قبضهء جلال:
تجلّی گه جمال و گه جلال است رخ و زلف آن معانی را مثال است
لاهیجی در شرح این بیت مینویسد:«تجلی و ظهور حق جمالی میباشد و جلالی میباشد.جمالی آن است که مستلزم لطف و رحمت و قرب باشد و جلالی آن موجب قهر، غضب و بعد باشد و به حقیقت هر جمالی مستلزم جلالی است و در پس پرده هر جلالی نیز جمالی است زیرا که جلال،احتجاب حق است به حجاب عزّت و کبریایی از عباد،تا هیچکس او را به حقیقت و هویت چنانکه هست نشناسد...و جمال،تجلی حق است به وجه حقیقت خود، از برای ذات خود،پس جمال مطلق را جلالی باشد و آن قهاریت حق است مرجمیع اشیاء را به فناء.»01امّا جمال و جلال دو جنبه از تجلیات حق است که سری در در رازهای خدایی دارد و سر دیگر در مراد سالک و مناسبتهای محبوب.احمد غزالی میگوید:«جمال و جلال یک صفت است سّر خداوندی را-عزّاسمه-11»به نظر او وقتی دریای جلال موج زن گردد گوهر حیرت برافکند و رهرو را غرقهء هیبت و شکوه خویش گرداند.«چه،بحر جلال ژرف است...و صدف این بحر درّ حیرت است که بدین هر موجی چنین،هزار خلایق را مستغرق سلاطنیت خود گرداند».21
در برابر،دریای جمال آنچه دارد لطف است و رعایت.تفسیر کامل این سخن را در دیباچهء بحر الحقیقه میآورد که دریافتهای حالی و مقامی مرید-که کشف جلال بر او شده-و مراد- که کشف جمال بر او شده-کاملتر بیان میکند:«مرید عالم امر بود و مراد عارف امر،مراد را سرّ چیزها نمایند مرید را صورت چیزها،مراد را لطف کند و مرید را تهذیب و تادیب،مراد در منزل رجاء بود تا همه از حق به خود نگردد مرید در منزل خوف بود و گاه از حق به خود و گاه از خود به حق؛بر مرید هستی خود کشف کند تا متغیّرش درست گردد و گوهر عجز خود را ببیند؛بر مراد جمال خود کشف کند تا بینائیش درست گردد و عزت خداوند ببیند و همه نازش وی از عزّ
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 54)
وی بود...بدین معنی مراد را بر مرید فضل است زیراکه جمال است حاضر کردهء حق است و حاضر او را کس،غایب نتواند کرد.31این است که از مشاهده جلال و جمال رهرو را هیبت یا انس از خود میرباید که«چو[طالب]در حضور باشد از عزّ وصول دل او بهرهمند گردد وی را دو حالت پدید آید:«یکی هیبت و یکی انس:هیبت از ملاحظت حلال است که چون دل بی نیازی دریابد و بر اسرار قهّر ربّانی مطّلع گردد هیبت سایه بر دل او افکند،روح فرح در آن دل منجمد گردد.پس قهر هیبت جلال چون بر دل مستولی گردد انزجاع و خشیت در آن پدید آید تا در انابت به اثر هیبت همّت با خشیت باشد...و چون رونده به نور جمال مطمئن گردد و روح حضور وی را فرح وصال بدهد انس گیرد به لطف جال.»41همچنانکه جمال و جلال از یک ریشهاند و دو موج یک بحر به شمار میآیند هیبت و ایس نیز مناسبت ریشهای دارند و برابری رفتاری،چنانکه مستملی بخاری در شرح تعّرف اشاره میکند که:«هیبت با انس برابر میرود و اصل این،حال مصطفی بود علیه السلام که چون دنیا بر او عرضه کردند اعراض کرد؛به معراج بردند و عقبی عرضه کردند چشم را بخوابانید،چون چنین ادب نگاهداشت به قیامت تاثیر فضل حق بهشت بود و تأثیر عدل او دوزخ او،و کلید هردو را به او دادند که هرکه را خواهی میده و هرکه را خواهی بازدار...»51آنچه پس از هیبت روی مینماید خوفی خاص است که البته با بیم از عذاب میانهای ندارد چه،«هیبت جلال باشد:نه خوف عذاب زیرا که خوف عذاب تپیدن برای خود است و نگهداری خود و هیبت جلال تعظیم حق است و نسیان نفس.»61و اندوهی که در چنین حالی دست می ژدهد مناسب با وضعی است که برای سالک در مشاهدهء جلال ایجاد میشودهلموت ریتر در مقابل این پرسش که آگاهان از عجز،در برابر تکالیف الهی و احساس عدماختیار و شناختنی نبودن علّت جهانی چه میکنند؟پاسخ میدهد«پارسایان و زاهدان قدیم در برابر این وضع،حال و طبع حزن و اندوه به خود میگیرند و به عقیده ایشان فرورفتن در این حال رفتاری مناسب و سازگار با وضعیت است...»و حزن نشانهای است که مرد خدا را از اهل عیش و عشرت این دنیا جدا میسازد.»،71و گریستن این غرقهشدگان در دریای عظمت الهی گریستنی جز به چشم است،توصیف آن را از زبان پیز هرات بشنویم که:«گریستن از بهر حق دو قسم است:گریستن به چشم و گریستن به دل...و گریستن به دل گریستن عارفان است که از بیم
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 55)
دیدار خدا بر جلال و عظمت خویش گریند.»81امّا جلوهء جمال چون بر چشم نموده شود عارف را انس دست میدهد یعنی درحالیکه شکوه و عظمت معنوی برجای میماند ترس و بیم ظاهری از میان میرود چنانکه جنید در پاسخ این پرسش که انس چیست؟ میگوید:«حشمت برخاستن و هیبت برحای بداشتن.»91مستملی بخاری در شرح این سخن مینویسد:«این از بهر آن گفت که هرکه عارفتر خایفتر و هرکه محبتر باانستر،تولّد خوف از معرفت خیزد و تولّد انس از محبّت و شک نیست که از ازل تا به ابد کسی حق را محبتر از مصطفی علیه السّلام نبود.»02در باور پیر هرات«انس آسایش است و آرام به نزدیک دوست و آن سهکس راست مرید صادق را که وعده شنود و عارف را که نشان یابد و محبت را که به مراد نگرد.»12نتیجه انس سکر است و شادمانگی که«چون بنده را کشف کنند به نعمت جمال، سکر حاصل آید و طرب روح،و دلش از جای برخیزد»22و«بنده اندر حال سکر مشاهد جمال بود.»32عین القضات همدانی هم در این معنی میگوید که«[مشتاق]محبوب را هر احظه و هر روز در جمالی زیادت و شکلی افزونتر بیند عشق زیادت شود و ارادت دیدن مشتاق زیادتر.»42فخر الدین عراقی را نیز در این معنی اشارتی نغز است که«معشوق هرلحظه از دریچه صفتی با عاشق روی دیگر نماید،عین عاشق از پرتو روی او هراحظه روشنایی دیگر یابد و نفس بینایی دیگز کسب کند زیرا هرچند جمال پیش عرضه کند عشق غالبتر آید و عشق هر چند مستولی گردد جمال خوبتر نماید و بیگانگی معشوق از عاشق بیشتر شود تا عاشق از جفای معشوق در پناه عشق میگریزد و از دوگانگی در یگانگی میآویزد.»52چکیدهءاین سخنان و زبدهء این منقولات همان است که مستملی بخاری در شرح معرفت بدان اشاره میکند و میگوید«چون بنده به این[مقام]عرفان رسید،بسیاری خویش را مستغرق داند در اندکی حق،یعنی یک منّت حق که او را بیند و یاد دارد همهء افعال خویش فراموش گرداند اگرچه بسیار باشد.62مشاهده جلال و جمال هردو از آن منتهیان است و نشان مجذوبان،این مشاهدهگران هردو در عظمت حق و در بیکرانگی پیشگاه او به تحیّر رسیدهاند اگرچه گونههای این تحیّر متفاوت است.این تحیّر جز از آن اولیا نتواند بود و اینان چه محبّ باشند که جلوهء جمال آنان را به نشاط وامیدارد و چه متحیّر که شکوه جلال آنان را در بیکرانگی حق شگفتزده میکند،
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 56)
رستگارانی بخت منداند که پیش از لقان او آرامش یابند و قطرههایی صاف و زلالاند که مستغرق دریای عظمت شوند چه،«عارفترین کس به خدا آن باشد که او در خدا متحیّرتر باشد...وچندانکه خدمت پیش آرد خویشتن عاجزتر بیند و حیرت زیادت گردد.»72و این همه عنایت اوست که«کار او دارد و حکم او راست،یکی را دل از شناخت خود دربند دارد و یکی را در انس با خود به روی او بگشاید یکی در مضیق خوف،حیران و نکی در مندان رجا شادمان،یکی از قهر قبض او هراسان و یکی بر بسط وی نازان.»82
بررسی مقایسهای توصیفهای عطار و مولوی از منازل سلوک:
پیش از بررسی توصیفها و هرگونه قضاوت برمبنای آن باید گفت وادیهای سلوک در آثار عرفانی،حالها و مقامهایی است که سالک درگذاراز نفس بهطور عینی یا دریافتی با آن برخورد دارد و توصیف ویژکیها و واردات آنها،سیر کمالی سالک را در حصول مقصود و وصول به حق سرعت میبحشد.عطّار در منطق الطیر چونان معلمی آگاه ویژگیهای هر منزل و خطرات و خاطرات آن را گوشزد میکند تا هم هشداری برای سالک باشد و هم بایستههای هر وادی را بازگو کرده باشد.لگرچه این مراحل از سوی اثر عارفان پذیرفته شده و در آثار تعلیمی صوفیان هم آمده است اما هرکس از جهتی بدان نگریسته و بخشهایی را برجستهتر نشان داده است از اینرو بررسیهای تطبیقی در همهء اجزاء صادق نیست.مثلا روش تعلیمی عطّار را نمیتوان در همهء جهات با روش تفسیری مولوی تطبیق داد امّا مقایسهء حالها و مقامها میتواند بیانگر تفاوتها و نمایان کنندهء جلوههای مختلف معشوق باشد.
الف-طلب:طلب به عنوان اول منزل سلوک بران عطّار همراه با رنج و بلاست در هرقدم دامی و با هر دم بلایی است.در این وادی سالک خود را در عظمت و شکوه بیکرانهء محبوب ذرهای بیمقدار مییابد که در مقایسه با هیمنه و شکوه راه در حساب نیست:
چون فرود آیی به وادّی طلب پیشت آید هر زمانی صد تعب صد بلا در هر نفس اینجا بود طوطی گردون مگس اینجا بود جدّ و جهد ایجات باید سالها زانکه اینجا قلب گردد حالها....
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 57)
در میان خونت باید آمدن وز همه بیرونت باید آمدن چون نماند هیچ معلومت به دست دل بباید پاک کرد از هرچه هست چون دل تو پاک گردد از صفات تا ختن گیرد ز حضرت نور ذات چون شود آن نور بر دل آشکار در تل تو یک طلب گردد هزار92
در این حال است که سالک در آرزوی دریافت اسرار به جرعهای می که از ساقی الست میگیرد همهچیز را از یاد میبرد و معرفتخواه میگردد:
ز آرزوی آنکه سر بشناسد او و اژدهای جانستان نهراسد او کفر و لعنت گر بهم پیش آیدش در پذیرد تا دری بگشایدش
منطق الطّیر،181
البته برای کذشتن از مخاطرات،شیر مردی از بند نفس رسته میخواهد تا گرم روانه به مجاهده بپردازد؛چه،در هر قدم هزاران دام است و در هر دام گونهگون دانههای فریبکار.امّا عطّار وادی طلب را گام اول سلوک گرفته و چنان توصیف میکند که گویی اولین قدم سالک مبتدی است درحالیکه به نظر نمیرسد مولوی چنین تصوّری داشته باشد،و مقایسه واردات طلب در توصیف عطّار با تفسیر که مولوی از همین موارد،دریافت متفاوت آن دو را از راه و مرتبهء راهرو مشخّص میکند.مولوی طلب را مانعکش،مفتاح مطلوبات،رکن بخت،وارده الهی،نمایندهء جذبهء حق،هشدار دهنده و نشان توفیق معشوق میداند و سالک را هر لحظه در طلب انگیزه میدهد:
این طلبکاری مبارک جنبشی این طلب در راه حق مانعکشی است این طلب مفتاح مطلوبات تست این سپاه و نصرت و رایات تست گرچه آلت نیستت تو میطلب نیست آلت حاجت اندر راه رب03
مثنوی
برای او طلب خواست سالک و دروازهء سلوک نیست بلکه نشان جذبهء حق است و وظیفهء سالک،مجاهده برای افزونی آن است نه ایجاد آن:
این طلب در ما هم از ایجاد تست رستن از بیداد یا رب داد تست
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 58)
بیطلب تو این طلب مان دادهای بیشمار و حد عطاها دادهای
مثنوی،8/1-7731
طبیعی است که سلوک در راه حق و یادکرد پروردگار هم به نسبت خود سبب جلب عنایت و افزونی طلب است:
کین طلب در تو گروگان خداست ز آنک هر طالب به مطلوبی سزاست جهد کن تا این طلب افزون شود تا دلت زین چاه تن بیرون شود
مثنوی،5/5-4371
در نظر مولوی طلبکاری خود نشان یافتن است13و پاسخ مناسب از حق،کمند لطفی است که از جذبهء معشوق مایه میگیرد و بند گسل است:
آن یکی اللّه میگفتی شبی تا که شیرین میشد از ذکرش لبی گفت شیطان آخر ای بسیارگو این همه اللّه را لبّیک گو؟... او شکسته دل شد و بنهاد سر دید در خواب او خضر را خضر گفت هین از ذکر چون واماندهای چون پشیمانی از آن کش خواندهای گفت لبّیکم نمیآید جواب زان همی ترسم که باشم ردّ باب گفت آن اللّه تو لبّیک ماست آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست حیلهها و چارهجوییهای تو جذب ما بود و گشاد این پای تو ترس و عشق تو کمند لطف ماست زیر هر یا ربّ تو لبّیکهاست جان جاهل زین دعا جز دور نیست زان که یا رب گفتنش دستور نیست بر دهان و بر دلش قفل است و بند تا ننالد با خد وقت گزند
مثنوی،981/3 به بعد
طی این مرحله برای عطار نیازمند مقدماتی است که از جملهء آنها عزلتجویی،رها کردن تعلقات و تمایلات و مانن آنهاست اما در نظر مولانا عنی عنایت است و افرایش آن به همّت و جویندگی بستگی دارد.هدف آرمانی عطار در این منزل پاکی دل است اما خواست مولوی استغراق قطره در دریا و غرقه شدن طالب در وحدت مطلوب است.
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 59)
ب-عشق:منزل عشق شورانگیزترین و پرجاذبهترین منزلهاست.شورانگیزترین است که راه است و راهنما و پرجاذبهترین که عاشق به بند کمند معشوق گرفتار است و از این گرفتاری خشنود و سخت بدان مشتاق؛اما عشق هم با همهء پرتوهای جانبخش خود برای عطار بیکرانه است و بیپایان،غرق آتش است و آتش بودن را میطلبد:
بعد از این وادی عشق آید پدید غرق آتش شد کسی کانجا رسید کس در این وادی به جز آتش مباد و آنک آتش نیست عیشش خوش مباد عاشق آن باشد که چون آتش بود گرمرو،سوزنده و سرکش بود... نیک و بد در راه او یکسان بود خود چو عشق آمد نه این نه آن بود
منطق الطّیر،681
همین مضمونها را مولوی در مقدمهء مثنوی آورده است اما به گونهای دیگر و با حالی خوشتر:
آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
مثنوی،9/1 و بعد
اینجا همه آرزومندی است و همه آتشخواهی.آتش عشقی است که موجد خلقت است و در کلّ موجودات ساری و جاری است.سخنش توصیف است نه شکایت و نشان ازگرمی و گرم روی دارد نه سوزندگی.گویی زندگی موجودات و دوگانگی وجود انسانها است که در این ابیات موج میزند:
همچون نی زهری و تریاقی که دید همچو نی دمساز و مستاقی که دید نی حدیث راه پرخون میکند قصّههای عشق مجنون میکند محرم این هوش جز بیهوش نیست مرزبان را مشتری جز گوش نیست...
مثنوی،21/1 به بعد
مولوی با اینکه مخاطرات و عدم وصول را در نظر دارد و همهکس را مرد این راه نمیداند اما هدف را بیمانگیز توصیف نمیکند بلکه خواننده را به هر وسیله انگیزه میدهد تا برای
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 60)
دریافت آن مقام،از تلاش باز نایستد:
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بیروزی است روزش دیر شد
مثنوی،71/1
و در طریق جاذبهبخشی و ایجاد انگیزههای تازه دریافت آن را از آن هرکس نمیداند و سرزنشآمیز سخن را کوتاه میکند که خود بیدارگر غرور انسانی و انگیزهای نو در جهت دریافت است:
درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید و السّلام
مثنوی،81/1
عطار در غزلها هم،عشق را منشأ گرفتاری میداند و مشکلآفرین توصیف میکند:
تا که عشق تو حاصل افتادست کار ما مخت مشکل افتادست آب از دیدهها از آن باریم کاتش عشق در دل افتادست در ازل پیش از آفرینش جسم جان به عشق تو مایل افتادست دل عطار بر دلت به مثل مرغکی نیم بسمل افتادست23
سایهء هیبتی که در دل اوست حتی خواننده را هم بیمناک میکند در صورتی که سودای عشق برای مولانا همه جوش است و خروش.گویی بیهشانهاش دادهاند که فریاد میزند:
گرجانِ عاشق دم زند آتش درین عالم زند وین عالم بیاصل را چون ذرّهها بر هم زند عالم همه دریا شود،دریا ز هیبت لا شود آدم نماند و آدمی،گر خویش با آدم زند دودی برآید از فلک،نی خلق ماند نی ملک زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان شوری درافتددر جهان،وین سور بر ماتم زند گه آب را آتش برد،گه آب آتش را خورد گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند خورشید افتد در کمی،از نور جان آدمی کمپرس از نامحرمان آنجا که محرم کم زند مرّیخ بگذرد نری،دفتر بسوزد مشتری مه را نماند مهتری،شادی او بر غم زند افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل زَهره نماند زُهره را تا پردهء خرّم زند...33
البته برای او هم راهی پرخون است و نشان از ناکامی مجنون دارد اما انبساط و انس چنان
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 61)
شادمانش میکند که این خونریز بیدیت را تنها دوا میداند،چون با لب دمساز خود جفت میشود غرقهای است که عشق را مشتاق مییابد و خود را همهچیز میبیند:
بار نگار میکشد،چون شتران مهار من یارکُشی است کار او،بارکَشی است کار من پیشرو قطارها کرد مرا و میکَشَد آن شتران مست را جمله درین قطار من اشتر مست او منم خارپرست او منم گاه کشد مهار من،گاه شود سوار من... راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم کف چو به کفّ او رسد جوش کند بخار من کار کنم چو کهتران،بارکشم چو اشتران بار که میکشم ببین عزّت کار و بام من... باغ و بهار را بگو:«لاف خوشی چه میزنی؟» من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من می چو خوری بگو:به می«بر سر من چه میزنی؟» در سر خود ندیدهای بادهء بیخمار من43
به واقع برای او همه عشق است و او خود عاشق:
هرچه گوید مرد عاشق بوی عشق از دهانش میجهد در کوی عشق گر بگوید فقه فقر آید همه بوی فقر آید از آن خوش دمدمه ور بگوید کفر دارد بوی دین ور به شک گوید شکش گردد یقین
مثنوی 2882/1 به بعد
ج-معرفت:معرفت هم راه است و هم هدف هم مقدمه است و هم نتیجه؛چه، «شناخت»،اول قدم آشنایی و مهمتر خویشکاری انسانهاست.
اما برای عطار وادی معرفت هم بیکرانه و بیآغاز و انجام است با راههای گونهگون و اندیشههای متفاوت که هرکس درخور کمال خود از آن بهره میبرد:
بعد از آن بنمایدت پیش نظر معرفت را وادیی بیپا و سر هیچکس نبود که او اینجایگاه مختلف گردد ز بسیاری راه هیچ ره در وی نه نم آن دیگر است سالک تن سالک جان دیگر است باز جان و تن ز نقصان و کمال هست دایم در ترّقی و زوال لاجرم بس ره که پیش آمد پدید هر یکی بر حدّ خویش آمد پدید... معرفت ز اینجا تفاوت یافته است این یکی محراب و آن بت یافته است
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 62)
چون بتابد آفتاب معرفت از سپهر این ره عالی صفت هر یکی بنیا شود بر قدر خویش بازیابد از حقیقت صدر خویش سرّ ذرّاتش همه روشن شود گلخن دنیا بر او گلشن شود
منطق الطّیر،صص 591-491
اما معرفت در کلام مولوی موقوف بر شناخت نفس و دریافت مرتبهء انسان است:
آدم اصطرلاب اوصاف علوست وصف آدم مظهر آیات اوست هرچه در وی مینماید عکس اوست همچو عکس ماه اندر آبِ جوست
مثنوی،8313/6 و بعد
خلق را چون آب دان صاف و زلال اندر آن تابان صفات ذو الجلال علمشان و عقلشان و لطفشان چون ستارهء چرخ در آب روان
هماه 6713/6
و آنگاه که انسان خود را شناخت،جا دارد که همهچیز را از خویشتن بطلبد که:«دیباچهء جمال و جلال و مجموعهء کمال اوست.»53
جوهر است انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و سایهاند و او غرض ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش چون چینی خویش را ارزان فروش خدمتت بر جمله هستی مفترض جوهری چون نجده خواهد از عرض... بخر علمی در نمی پنهان شده در سه گز تن عالمی پنهان شده
مثنوی،5753/5
نتیجهء معرفت دریافت رازها و مشاهدهء دوست از طریق کشف بر دل است که:
مغز بیند از درون نه پوست او خوتد نبیند ذرّهای جز دوست او هرچه بیند روی او بیند مدام ذرّه ذرّه کوی او بیند مدام صدهزار اسرار از زیر نقاب روز میبنایدت چون آفتاب
منطق الطّیر،591
برای مولوی معرفت رویش کشت زهد است و نتیجهء بندگی پیشینه:
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 63)
جان شرع و جان تقوا عارف است معرفت محصول زهد سالف است زهد اندر کاشتن کوشیدن است معرفت آن کشت را روئیدن است
مثنوی 19/6-0902
و نیز بها و خونبها هم اوست:
ما بها و خونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
همان 0571/1
د-استغنا:استغنا خاص حق است و بنده هرگز نتواند سخن از بینیازی گوید،چه، «معشوق[خود]به همه حال معشوق است پس استغنا صفت اوست و عاشق به همه حالی عاشق است و افتقار همیشه صفت او.عاشق را همیشه معشوق درباید لاجرم افتقار صفت او بود و معشوق را هیچچیز در نباید که خود را داد لاجرم استغنا صفت او بود.»63فخر الدین عراقی نیز استغنای معشوق را از طبیعت عشق میداند و آن را منشأ اصلی میشمارد که:«عشق سلطنت و استغنا به معشوق داد و مذلّت و افتقار به عاشق،عاشق مذلت از عزّت عشق کشد نه از عزّت معشوق.علی کل حال،غنا صفت معشوق آمد و فقر صفت عاشق.»73
عطار در بیان عظمت معشوق و استغنای او،خود را کوچک مییابد و این شکوه و هیبت را سامانبخش کار عاشق میشناسد:
بعد از این وادی استغنا بود نه در او دعوی و نه معنی بود میجهد از بینیازی صرصری میزند بر هم به یک دم کشوری هفت دریا یک شمر اینجا بود هفت اخگر یک شرر اینجا بود هشت جنت هیز اینجا مردهای است هفت روزخ همچو یخ افسردهای است... هست موری را هم اینجا ای عجب هر نفس صد پیل اجری بیسبب تا کلاغی را شود پُر،حوصله کس نماند زنده در صد قافله صد هزاران سبزپوش از غم بسوخت تا که آدم را چراغی برفروخت صد هزاران جسم خالی شد ز روح تا در این حضرت دروگر گشت نوح
منطق الطّیر،002
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 64)
و جای این عظمت و شکوه نیز هست که
«هو الغنیّ الحمید»
83
هـ-توحید:وادی توحید سرمنزل تجرید و یگانگی است در بیکران آن همگان اگرچه بسیار باشند سر از یک گریبان برآورند و نفس یگانه گردند که اینجا سخن از سالک نیست استغراق قطره در دریاست و عطار و مولوی را سخن از این جهت همانند است:
بعد از این وادی توحید آیدت منزل تفرید و تجرید آیدت رویها چون زین بیابان در کنند جمله سر از یک گریبان برکنند گر بسی بینی عدد ور اندکی آن یکی باشد در این ره در یکی چون بسی باشد یک اندر یک مدام آن یک اندر یک،یکی باشد تمام...
منطق الّطیر،602
و مولانا هم:
چیست توحید خدا آموختن خوتیشتن را پیش واحد سوختن گر همی خواهی که بفروزی چو روز هستی همچون شب خود را بسوز هشتیت در هست آن هستی نواز همچو مس در کیمیا اندر گداز
مثنوی،9003/1 به بعد
و برای او خم عیسن مظهر یکرنگی است و تمثیل گویای وحدت:
صبغة اللّه هست خمّ رنگ هو پیسهها یک رنگ گردد اند او چون در آن خم افتد و گوییش قُم از طرب گوید منم خم لاتَلُم آن منم خم،خود ال الحق گفتن است رنگ آتش دارد الاّ آهن است رنگ آهن محو رنگ آتش است ز آتشی میلافد و خامش وش است93
مثنوی،5431/2 به بعد
و-حیرت:حیرت را مقام عطار دانسته و او را غرقهء دریای حیرت شمردهاند که در این مقام از نفی و اثبات فرومانده است.شواهد نیزتحیّر او را تأیید میکند:
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی در میان این و آن درمانده حیران چون کنم04
یا در غزل:
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 65)
کجا بودم کجا رفتم کجالم من نمیدانم به تاریکی درافتادم ره روشن نمیدانم ندارم من در این حیرت به شرح حال خود حاجت که او داند که من چونم اگرچه من نمیدانم14
از نظر وی در این وادی درد و حسرت دایم ملازم سالک است و همراه او،هر نفسش شمشیری برنده است و هر دم دریغ و افسوس.آنچه دارد درد و سوز است و آنچه خواهد، شناخت و دیدار:
بعد از این وادی حیرت آیدت کار دایم درد و حسرت آیدت هر نفس اینجا چو تیفی باشدت هر دمی اینجا دریغی باشدت آه باشد درد باشد سوز هم روز و شب باشد نه شب نه روز هم از بن هر موی این کس نه به تیغ میچکد خوی مینگارد این دریغ مرد حیران چون رسد اینجایگاه در تحیّر مانده و گم کرده راه.. گوید اصلا میندانم چیز من وان ندانم هم ندانم نیز من عاشقم امّا ندانم بر کیم نه مسلمانم نه کافر پس چیم
منطق الطّیر،212
اما مولوی حیرت ناشی از عظمت معشوق را لازم معرفت میداند که از مقامات عارفان است نهایت اینکه مراتب آن را متناسب با دریافت کشفی چنین توصیف میکند:
کار بیچون را که کیفیت نهد اینکه گفتم هم ضرورت میدهد گه چنین بنماید و گه ضد این جز که حیرانی نباشد کار دین نه چنان حیران که پشتش سوی اوست بل چنین حیران و غرق و مست دوست آن یکی را روی او شد سوی دوست و آن یکی را روی او خود روی اوست
مثنوی؛113/1 به بعد
که گرچه عارف رو به حق،در شمار ابدال است اما ولی مطلق،مستغرق دریای بقا و در حکم حق است؛خود راهدان است و راهنما و به واسطه اوست که آنچه بر دلها میگذرد، میداند و میشناسد.
ز-فقر و فنا:در فقر و فنا عطار را جای سخن نیست که وادی فراموشان است اینجا بحر
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 66)
کلّی در جنبش آمده و هزاران سایه در خورشید گم شده است.در اینجا همهء وجودهای مجازی چون نقش بر آب بینمود و بیتأثیرند:
بعد از این وادی فقرست و فنا کی بود اینجا سخن گفتن روا عین وادیّ فراموشی بود لنگی و کرّی و بیهوشی بود صد هزاران سایهء جاوید تو گم شده بینی ز یک خورشید تو بحر کلّی چون به جیبش کرد رای نقشها بر بحر کی ماند به جای هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرکه گوید نیست این سوداست بس هرکه در دریای کل گم بوده شد دایما گم بودهء آسوده شد
منطق الطّیر،صص 022-912
اما برای مولانا نیستی آینهء هستی است و فنا مقدمهء بقا،که این بقا مقراج است و آن بقا عروج و هردو در جهت استغراق:
آینهء هستی چه باشد نیستی نیستی کَر،گر تو ابله نیستی هستی اندر نیستی بتوان نمود مالداران بر فقیر آرند جود
مثنوی،2/1-1023
چیست معراج فلک،این نیستی عاشقان را مذهب و دین،نیستی
همان،332/6
بستگی فقر وفنا هم تعلق ذاتی و صفاتی است نه بدان معنی که یکی را بر دیگری برتری باشد بلکه بدان صفت که فقر هم چون فنا دروازهء بقا و مقدمهء آن است که فقیر در کمال خود به بقا میرسد که:«اذت تمّ الفقر هو اللّه.»24مولوی در این معنی عظمت و شکوه پیامبر(ص)را یاد میکند:
فخر فخری نز خلاف است و گزاف صد هزاران عزّ پنهان است و لاف... فقر فخری را فنا پیرایه شد چون زبانهء شمع او بیسایه شد شمع جمله شد زبانه پا و سر سایه را نبود به گرد او گرد او گذر
مثنوی،276/5 به بعد
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 67)
و آنکه به فنا رسید از هوشیاری دنیایی رسته و محرم اسرار گشته است:
راه فانی گشته راهی دیگر است زانک هشیاری گناهی دیگر است هست هشیاری زیاد ما مضی ماضی و مستقبلت پردهء خدا آتش اندر زن به هردو تا به کی پرگره باشی از این هردو چو نی تا گره با نی بود همراز نیست همنشین آن لب و آواز نیست
همان،0022/1 به بعد
مقایسهء عمدهترین واردات و مشاهدات منازل سلوک برای عطار و مولوی:
عطار\تعب،بلا،بیمقداری سالک،سوختن در آتش،هجر،سرگشتگی و تحیّر،درد، حسرت،دریغ و افسوس،آه و سوز،فراموشی،کرّی و بیهوشی.
مولوی\مانعکشی،کلید خواستها،رکن بخت،آرزوخواهی،توفیق،پاکیبخش،سرسبزی و نشاط،رازنما،آزادیبخش،بقابخش،طبیب دردها،باعث زندگی،روزی خاص، معرفت،کمال،عروج به بقا.
واردات و مشاهدات مولوی در مقایسه با جمال حق و جلوههای آن:
جلال و جلوههای آن\تعریف جلوهء جلال\تجلی حق به وجه حقیقت از برای ذات خود.
\نوع جلوه\ظهور کمالات معشوق از جهت زیادت رغبت.
\حکم سالک در این تجلی\«مراد»که«شناسای سرّ»است.
\نشانهء تجلی\لطف،رحمت،قرب،رعایت
\حال سالک پس از تجلی\غلبهء عشق،محبّت،طلبکاری معشوق.
\تعلق مقامی\انس و ناز وصال
\مشاهدات\جمال حقّ
\اثر مشاهدات\انس،فرح وصال،شکر و شادمانی
\واردات و مشاهدات مولوی\مانعکش،کلید خواستها،رکن بخت،آرزوخواهی،
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 68)
توفیق،پاکیبخش،سرسبزی و نشاط،رازنما، آزادیبخش،بقابخش،طبیب دردها،باعث زندگی،روزی خاص،معرفت،کمال،عروج به بقا.
واردات و مشاهدات عطار در مقایسه با جلال حق و جلوههای آن:
جمال و جلوههای آن\تعریف تجلی جمالی\احتجاب حق به حجاب عزت و کبریایی از عباد
\نوع جلوه\ظهور بزرگی معشوق در جهت نفی غرور عاشق
\حکم سالک در این تجلی\«مرید»که«دانای امر»است.
\حال سالک پس از تجلی\قهر،غضب،بعد،اندوه
\حال سالک پس از تجلی\حیرت،استغراق در سلطنت حقّ
\تعلق مقامی\هیبت و بیم جدایی
\مشاهدات\هیبت و شکوه
\اثر مشاهدات\دریافت کوچکی و نیاز،نفی روح و فرح،انزعاج خشیت و اندوه
\واردات و مشاهدت عطار\تعب،بلا،بیمعداری سالک،سوختن در آتش هجر،سرگشتگی و تحیّر،درد،حسرت،دریغ و افسوس،آه و سوز،فراموشی،کرّی و بیهوشی.
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 69)
واردات و مشاهدات منازل ملوک از نظر عطار و مولوی:
(به تصویر صفحه مراجعه شود)
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 70)
با دقت در این موارد و با توجه به این مقایسه میتوان نتیجه گرفت آن روح شادمانهای که مولوی را زمزمهگر و فریادخوان قرب دراد و لفظ به لفظ آثارش را پر از هیجان و آگنده از شور و شوق بر جای خود نشانده است در اثر«مشاهدهء جلال بود به عین جمال،که رجا است و رجا نزدیکی دل است از لطف...و شادی دل به وعدههای نیکو»،34این مشاهده او را در مقام رجا بر تخت انس آرام داده است،آنچه میگوید از آن لب دمساز است که سیلابهء رازهای جوشان را موج زنان به دریای دلها جاری میکند و کلام او را چنان جذبهای میبخشد که کس نمیتواند و نتوانسته است به قلههای شعری اندیشههای نابش نزدیک شود.عطار هم اگرچه گاه گریبان به دست عشق میدهد و اشتیاق در جانش موج زن میگردد اما در اندیشهء همان خوفی است که «مشاهدهء جلال است به عین جلال و...و به مستقبل تعلق دارد زیراکه از آن ترسد که خواهدبود و...از شرط ایمان بود...و حاصلش هیبت که از شرط معرفت بود»44و این سایه افکنی هیبت است که بیشترین نمودش را عطار در وادیهای سلوک به صورت وارداتی چون درد و رنج و حالاتی چون قبض و هیبت توصیف میکند.
پینوشتها و منابع
--------------
(1)-عبادی،قطب الدین ابو المظفر منصور بن اردشیر،التّصفیه فی احوال المتصوفّه(صوفینامه)،به تصحیح دکتر غلامحسین یوسفی،انتشارات بنیاد فرهنگ ایران،چاپ اوّل 7431،ص 791(نقل به مضمون).
(2)-افلاکی،شمس الدین،مناقب العارفین،به کوشش تحسین یازیحی،انتشارات انجمن تاریخ ترک،آنقره 1691، ج اول ص 022.
(3)-ابن اثیر،الکامل،ترجمه ابو القاسم حالت،جلد 12،ص 42(نقل به مضمون).
(4)-ظهیر الّین نیشابوری،سلجوقنامه،تهران،کلالهء خاور،2231،ص 05.
(5)-الکامل،ج 91 ص 813 و ج 02،ص 951
(6)-جوینی،عطاملک،تاریخ جهانگشا،به کوشش علامه محمد قزوینی،جلد اول،تهران 9231،ص 041.
(7)-غنیمه،عبد الرحیم،تاریخ دانشگاههای بزرگ اسلامی،ترجمه دکتر نور اللّه کسائی،چاپ اول،انتشارات دانشگاه تهران،4631،ص 02 مقدمه مترجم.
(8)-زرین کوب،دکتر عبد الحسین،جستجو در تصوف ایران،انتشارات امیرکبیر،چاپ اول 5731،ص 462؛نیز
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 71)
--------------
فروزانفر،بدیع الزّمان،شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطار،ص 933 به بعد(دریافت از مضمون).
(9)-عطّار نیشابوری،شیخ فرید الّدین محمد،منطق الطیر،به اهتمام سیّد صادق گوهرین،شرکت انتشارات علمی و فرهنگی،چاپ هفتم 0731،صص 76-66
(01)-لاهیجی،شیخ محمد،مفاتیح الاعجاز یا شرح گلشن راز،انتشارات کتابفروشی محمودی،با مقدمه کیوان سمیعی،ص 255؛نیز سجادی دکتر سید جعفر،فرهنگ معارف معارف اسلامی،انتشارات شرکت مولفان مترجمان ایران به گفتهء شاه نعمت اللّه ولی(جمال تجلّی حق است به وجه حق برای حق،و جمال مطلق جلال است و این قهاریت جمال است،در هر جمالی جلالی دارد و در هر جلال او را جمالی است.عارف به جلال او نگرد بنالد و مجّب به جمال او نگرد بنازد،آن یکی مینالد از بیم فصال و این یکی مینازد به امید وصال؛نیز همدانی متخلّص به عراقی، فخر الدین ابراهیم،کلیات دیوان،به کوشش سعید نفیسی،انتشارات کتابخانه سنائی،ص 114.جلال:ظاهر کردن بزرگی معشوق است از جهت استغنا از عاشق و نفی غرور عاشق و اثبات بیچارگی او بر روی معشوق.جمال:ظاهر کردن معشوق کمالات را گویند به جهت زیادتی رغبت و طلب عاشق.
--------------
(11)-غزالی،احمد،مجموعه آثار فارسی،به اهتمام احمد مجاهد،دانشگاه تهران،0731،ص 13.
(21)-همانجا.
(31)-مجموعه آثار فارسی،صص 51-41.
(41)-التّصفیه،صص 8-791.
(51)-مستملی بخاری،خواجه امام ابو ابراهیم اسماعیل بن محمد،شرح التعّرف لمذهب التصوّف،با مقدمه و تصحیح و تحشیه محمد روشن انتشارات اساطیر،ربع سوم،ص 2531.
(61)-انصاری هروی،خواجه عبد اللّه،منازل السائرین،دکتر روان فرهادی،نشر ایران،1631،انتشارات مولی،ص 682.
(71)-هلموت،ریتر،دریای جان،ترجمه دکتر عباس زریاب خوئی و دکتر مهرآفاق بایبوردی،جلد اول،ص 491.
(81)-منازل السائرین،ص 872
(91)-شرح التعّرف،ربع سوم،ص 1531
(02)-همانجا
--------------
(12)-منازل السائرین،ص 183
(22)-ترجمه رساله قشیریه،ص 211.
(32)-همان،ص 411
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 72)
(42)-همدانی،عین القضات،تمهیدات،به کوشش عفیف عسیران،انتشارات کتابخانه منوچهری،ص 421.
(52)-کلیات دیوان عراقی،ص 593.
(62)-شرح التّعرف،ربع چهارم،ص 6761.
(72)-همان،صص 9-8761 نیز در مورد محبّان:الحارثی المکّی،محمد بن علی بن عطیّه،قوت القلوب فی معاملة المجبوب،الجزء الثانی،ص 121
(82)-فرهنگ معارف اسلامی
(92)-منطق الطّیر،صص 181-081
(03)-مولوی،جلال الدین محمد،مثنوی،به کوشش دکتر نصر الله پورجوادی،انتشارات امیرکبیر،دفترسوم،بیت 3341 به بعد.همه ارجاعهای متن به همین چاپ است.
--------------
(13)-اعتقاد خواجه عبد الله انصاری نیز همین است که میگوید:«سالک طلب از یافتن یافت نه،یافتن از طلب»نک: انصاری،خواجه عبد الله،سخنان پیر هرات،به کوشش محمد جواد شریعت،شرکت سهامی کتابهای جیبی،چاپ دوم،ص 401.
(23)-عطار،شیخ فرید الدین،دیوان غزلیات و ترجیعات و قصاید،با تصحیح و مقابله و مقدمه سعید نفیسی، انتشارات کتابخانهء سنایی،تهران،5331،ص 02 غزل 94.
(33)-مولوی،جلال الدین محمّد،کلیات شمس یا دیوان کبیر،با تصحیحات بدیع الزّمان فروزانفر،انتشارات امیرکبیر،چاپ سوم،جزو دوم،ص 3.
(43)-همان،جزو چهارم،ص 321؛نیز در توصیف عشق و مراتب آن نک:مثنوی دفتر اول،ابیات 62-03،1671، 3971،6863 به بعد.
دفتر دوم 2671.
دفتر سوم ابیات 6521،2032،1203 به بعد،9174 به بعد.
دفتر پنجم ابیات 5372 تا 4472،9812،1912.
دفتر ششم ابیات 5762 تا 0862،0604.
(53)-کاشفی،ملاحسین واعظ،لب لباب مثنوی،به کوشش سعید نفیسی،بنگاه مطبوعاتی افشاری،چاپ دوم 2631 ص 663.
(63)-مجموعه آثار فارسی احمد غزالی،ص 461.
(73)-فخر الدین عراقی،کلیات دیوان صص 004-993.
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 73)
(83)-آیه 51 سورة الفاطر.
(93)-در توجیه این تمثیل نک:تمثیل ایهامی در مثنوی،محمد رضا راشد محصّل،مجموعه مقالات کنگرهء بین المللی علاّمه محمد تقی جعفری و بررسی آثار و افکار او،انتشارات دانشگاه تبریز،ص 781.
(04)-عطار،فرید الدین،دیوان اشعار،به کوشش دکتر تقی تفضّلی،انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب،ص 074.
--------------
(14)-همان،ص 454.
(24)-از اقوال رایج در میان صوفیان است:«در شدح منتخبات تمهیدات آمده است:«یعنی چون این شخص فانی الصّفت شد از صفت فنا ترقّی کرد ذات خود را به عین صفات فانی یافت او در میان نماند فقر تمام شد فقر صفت بود،او به صفته و ذاته از میان فانی شد باقی ماند ذات تعالی و تقدس فهو اللّه درست آید.نک:تمهیدات،عین القضات،ص 563.
(34)-ترجمه رسالهء قشیریه،با تصحیحات و استدارکات بدیع الزمان فروزانفر،مرکز انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم 1631،ص 991.
(44)-همان،ص 091.
ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » شماره 3 (صفحه 74)
پایان مقاله
مجله ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه بیرجند) » تابستان 1382 - شماره 3 (از صفحه 49 تا 74)
نویسنده : راشدمحصل، محمد رضا