ناگفتههای آغداشلو از داستان و مرگ «غزاله علیزاده»
اما مگر می شود از آن استعداد درخشان و خودویرانگر یاد نکرد و گذشت؟» شبی که خبر رفتن او را از همسرم فیروزه شنیدم، تا صبح در بالکن آپارتمان خیابان جمشیدیه مان بیدار نشستم و چشم انداز شب شهر گسترده تا دور دست را تماشا کردم و گریه کردم. یاد همه شب هایی افتادم که جماعتی می شدیم: من و فیروزه و بهرام بیضایی و رضا براهنی و محمدعلی سپانلو و عزیز معتضدی و شهره و نوذر و همراه با دیگرانی که او دوست شان داشت و من اغلب شان را دوست نداشتم، به خانه اش می رفتیم و بعد از شام، بازی های بچگانه ای را که او پیشنهاد می کرد – از طرح معماها تا مسابقه ها- اجرا می کردیم و می خندیدیم و کیف می کردیم و دوباره برمی گشتیم به نوجوانی هایمان.
در همان مقاله نوشتم:« غزاله، نوشتن را از دهه 1340 شروع کرد و ادامه داد تا قصه بلند خانه ادریسی ها، در دو جلد، و در این 30سال (در آن 30 سال) همیشه نویسنده ای حرفه ای باقی ماند هرچند حاصل عمر نویسندگی اش مختصر است اما زیاد کار کرد و آرام آرام توانست نثر و نگرش شخصی اش را پیدا کند. پروپیمان زندگی کرد و در عمر کوتاهش از تندی و خشم و عناد و مهر و لطف و عنایت هیچ کم نگذاشت. همیشه خانمی بود تمام و کمال و در عین رفاهی که داشت، دغدغه امور جاری زندگی دست وپا گیرش نشد و چونان بزرگ زاده ای متشخص زندگانی کرد.
اهل مراقبت و حمایت از هر گم گشته ای بود و در خانه اش به روی همه باز. هرجا که دعوت می شد دخترش سلمی را که از بیژن الهی داشت، و دو دختر دیگرش را که برکشیده و برگرفته و غرق مهر و حمایت و مراقبت شان کرده بود، با دوستان و دوستداران فراوان به همراه می برد و ورودش انگار با صدای طبل و شیپور جارچیان اعلام می شد! فاصله اش را همیشه نگاه می داشت – نه اینکه چیزی در رفاقت کم بگذارد- اما مثل این بود که حرف مهم و ناگفته مانده ای را می خواهد همچنان نگوید، و ناچار رفتارش را در هاله ای از مزاح و حرف های پیش پا افتاده می پیچید و چه خوب بلد بود خودش را به گیجی و بی خبری بزند و قصه ای را که بارها شنیده طوری با علاقه و تعجب گوش کند که انگار بار اولش است! و اغلب فریب می خوردی و گمان می کردی همه حواسش پیش توست، که نبود، و لابد داشت قصه هایش را در ذهنش می نوشت و مرور می کرد. همین قصه ها را که در «کارگاه خیال»ش شکل می داد، نمی نوشت و «تقریر» می کرد و محررها و منشی هایی داشت که تقریرش را «می نگاشتند» و او – شبیه مجسمه «پولین بناپارت» کانووای مجسمه ساز- یک بر روی کاناپه دراز می کشید و چشم هایش را می بست و بلند بلند قصه هایش را می گفت.
کتاب «دو منظره »اش که منتشر شد خاطرم جمع شد که صاحب نویسنده ای شده ایم. اما «خانه ادریسی ها»ی پرحجمش را نتوانستم بیشتر از 70صفحه بخوانم. قصه ای بود انباشه و پیچیده که انگار خواسته بود آن انبار گردآمده در طی سال ها را یک کاسه کند و درجا بیرون بریزد. از کجا می دانست عمرش اینقدر کوتاه است؟ این سال های آخر را قهر بودیم، ظاهرا به خاطر امضایی که پای اعلامیه خطاب به واسلاوهاوال گذاشته بود، اما در باطن بر نمی تابیدم تداوم رفتار آدمی چنان هوشمند و با استعداد را که چنان منظم و یکسره در کار ویرانی و انهدام خود بود. قهر نماندیم، اما دور ماندیم.»
غزاله استعداد هوش ربایی داشت، اما هاله درخشانی که به همراه و به یمن آن هدیه می شد را با بی اعتنایی و بازیگوشی به این سو و آن سو پرتاب می کرد و می خندید و من نمی خندیدم. حیف که چنان سخت بیمار شد و چنین کم طاقت بود – اما حد درست و لازم طاقت دیگران را چطور می شود تعیین کرد؟- و کم حاصل ماند. حیف. او «با همان شوق و شیدایی مرگ را طلبید که زندگی را. کلک زد و راه دراز خراسان تا مازندران را با شتاب طی کرد.
جایی را در جنگلی جست و یافت که چشم اندازی گشوده به نزهت و پاکی دریا و درختان سرسبز و آسمان آبی پوشیده از ابرهای پنبه ای داشت. لابد وقتی داشت طناب را از لای شاخه های درهم پیچیده درختان اریب سربه سوی هم خم کرده می گذراند، آرامش از کف رفته ای را جست وجو می کرد که از آن چیزی به ما نگفته بود، اما داشت لمسش می کرد و در حال رسیدن به آن بود؛ مثل مهدی کتاب دومنظره اش که در سکرات مرگ ... منظره ای می دید، دشتی سبز ... با خورشیدی در آسمان فیروزه گون و نوری چون سیلان انگبین مذاب، روبه دشت سبز جاری... دریچه گشوده بود و آسمان آبی صبح با لمعانی زرین می درخشید...»
گردآوری گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: روزنامه شرق