Quantcast
Channel: forex
Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

نگاهی به داستان رستم و سهراب وعملکرد قهرمانان آن

$
0
0

نگاهی به داستان رستم و سهرابوعملکرد قهرمانان آن

خلاصة داستان:روزی رستم « غمی بد دلش ساز نخجیر کرد.» از مرز گذشت، وارد خاک توران شد، گوری شکار و بریان کرد و بخورد و بخفت.

سواران تورانی رخش را در دشت دیده به بند کردند.  رستم بیدار که شد در جستجوی رخش به سوی سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرایش مهمان کرد و وعده داد که رخش را می‌یابد.

نیمه شب تهمینه دختر شاه سمنگان که وصف دلاوری‌های رستم را شنیده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز کرد و گفت آرزو دارد فرزندی از رستم داشته باشد.

زمانی که رستم تهمینه را ترک ‌می‌کرد، مهره‌ای به او  داد تا در آینده موجب شناسایی فرزند رستم گردد.

نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا  آورد. « ورا نام تهمینه سهراب کرد.»  سهراب همچون پدر موجودی استثنایی بود. در سه سالگی چوگان می‌آموزد؛ در پنج سالگی تیر و کمان و در ده سالگی کسی هماورد او نبود

زمانی که  سهراب دانست  پدرش رستم است، تصمیم گرفت به ایران رفته، کیکاووس را برکنار و رستم را به جای او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جای افراسیاب بر تخت بنشیند.  «چو رستم پدر باشد و من پسر، نباید به گیتی کسی تاجور»

سهراب سپاهی فراهم کرد. افراسیاب چون  شنید سهراب تازه جوان می‌خواهد به جنگ کیکاووس رود،  سپاه بزرگی به سرکردگی هومان و بارمان همراه با هدایای بسیار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش کرد تا مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از آن که رستم به دست سهراب کشته شد، سهراب را نیز در خواب از پا درآورند.

سهراب به ایران حمله می‌کند. نگهبان دژ سپید در ناحیة مرزی،  هجیر،  با سهراب می‌جنگد و اسیر می‌شود. سپس گردآفرید دختر دلیر ایرانی با سهراب می‌جنگد. پس از جنگی سخت، سهراب می‌فهمد او دختر است و دلباختة او می‌شود اما گردآفرید با حیله به داخل دژ می‌رود،  همراه ساکنان آن جا، دژ را ترک و برای کیکاووس پیام می‌فرستند که سپاه توران به سرکردگی تازه‌جوانی به ایران حمله و دژ سپید را گرفته‌است.

نامه که به کیکاووس می‌رسد،  هراسان گیو را به زابل می‌فرستد تا رستم را برای نبرد با این یل جوان فرابخواند.

گیو وصف سهراب را که می‌گوید، رستم خیره می‌ماند. سه روز با گیو به شادخواری می‌پردازد و پس از آن به درگاه شاه می‌رود.

کیکاووس که از تأخیر رستم خشمگین است،  دستور می‌دهد رستم و گیو را بر دار کنند. رستم با خشم درگاه را ترک می‌کند و می‌گوید اگر راست می‌گویی دشمنی را که دم دروازه است بر دار کن.

کیکاووس که پشیمان شده، گودرز را از پی رستم می‌فرستد و او با تدبیر رستم را باز می‌گرداند.

سپاه ایران و توران در برابر هم صف‌آرایی می‌کنند.

شب رستم با لباس تورانیان به میان آن‌ها رفته و سهراب را از نزدیک می‌بیند. هنگام بازگشت،  زند را که ممکن بود پدر و پسر را به هم بشناساند، ناخواسته می‌کشد.

روز بعد سهراب از هجیر می‌خواهد رستم را به او نشان دهد اما هجیر از ترس آن که رستم به دست این سردار تورانی کشته شود، رستم را نمی‌شناساند.

جنگ تن به تن مابین رستم و سهراب در می‌گیرند. دو پهلوان تمام روز با نیزه و سنان و شمشیر و عمود گران به جنگ پرداختند. سپس با تیر و کمان به جنگ هم رفتند و زمانی که هر دو از شکست حریف درمانده شدند، هر کدام به سپاه دیگری حمله و بسیاری از ایرانیان و تورانیان را به خاک افکندند. پس از چندی به خود آمدند و جنگ تن به تن را به روز دیگر موکول کردند.

شب رستم به برادرش زواره وصیت کرد و سهراب از هومان پرسید آیا پهلوانی که امروز با او جنگیدم رستم نبود که هومان همان طور که افراسیاب از او خواسته بود،  رستم را به او نشناساند.

روز دیگر دو پهلوان کشتی گرفتند. پس از چندی سهراب رستم را بر زمین زد و تا خواست سرش را با خنجر از تن جدا کند، رستم گفت در آئین ما کشتن در نخستین نبرد رسم نیست. سهراب او را رها کرد.

بار دیگر رستم و سهراب به کشتی گرفتن پرداختند و این بار رستم سهراب را بر زمین زد و با خنجر پهلوی او را درید.

سهراب گفت کسی پیدا خواهد شد تا به رستم خبر ببرد که تو فرزند او را کشته‌ای. آن وقت اگر ماهی شوی و به دریا بروی یا ستاره در آسمان، رستم ترا خواهد یافت و به کین پسر ترا خواهد کشت.

رستم از هوش رفت (مبهوت شد!؟) و چون به خود آمد، از او پرسید چه نشانه‌ای از رستم داری؟ سهراب بازو بندش را با همان مهره به رستم نشان داد. رستم خواست خود را بکشد که بزرگان نگذاشتند. سهراب از او خواست از سواران توران کسی را هلاک نکنند که پذیرفته شد.

رستم به یاد نوشدارو افتاد و کسی را نزد کیکاووس فرستاد تا اگر اندکی از نیکویی‌های او را به یاد می‌آورد، نوشدارو را برای درمان فرزندش سهراب  بفرستد.

کیکاووس از ترس آن که با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زیر آورند، از دادن نوشدارو خودداری کرد و بدینسان سهراب بمرد.

 

عملکرد قهرمانان داستان:

 

تهمینه:  صداقت و شجاعت تهمینه در ابراز عشق به رستم حتی در مقیاس زمان حاضر  بی‌همتاست. تهمینه  بی‌باکانه در عشق‌ورزی پیش‌‌قدم می‌شود و سپس ترسان می‌خواهد سهراب را برای خود نگه‌دارد.

تهمینه از طرفی همة آداب سواری و رزم و بزم را به سهراب می‌آموزد و با پرورش توانایی‌های او،  او را کاملأ مشابه پدر تربیت می‌کند و از طرفی نام پدر را مخفی نگاه می‌دارد. این دوگانگی رفتار فقط از زنی عاشق در ناحیة مرزی بین دو دشمن، می‌تواند سر زند.

تهمینه، زنی در سمنگان ، مرز ایران و توران، که بارها شاهد جنگ‌های دو کشور بوده،  می‌پندارد اگر افراسیاب بداند سهراب فرزند رستم است،  از خشمی که به رستم دارد، به فرزندش آسیب خواهد رساند و از آن سو اگر رستم بداند که چنین فرزندی دارد،  سهراب را نزد خود خواهد خواند و او باز هم تنها خواهد ماند؛ غافل از آن‌که افراسیاب به آسانی پی به اصل سهراب می‌برد و او را تقویت می‌کند و به جنگ پدر می‌فرستد و از آن سو رستم پسر را نمی‌شناسد و او را از پا درمی‌آورد.

تهمینه می‌بایست سهراب را از لشکرکشی به ایران منصرف می‌کرد. می‌بایست به او هشدار می‌داد فریب افراسیاب را نخورد. می‌بایست او را از پذیرفتن هدایای افراسیاب بر حذر می‌داشت. می‌بایست به او می‌گفت وقتی افراسیاب سپاهی کلان  در اختیار او می‌گذارد،  هدفی دارد و شایسته نیست سهراب آلت دست افراسیاب شود.

در نهایت می‌توانست خودش هم همراه پسرش حرکت کند تا مانع از وقوع آن چه پیش آمد، بشود.

تهمینه به شکلی سهمگین برای آن چه می‌بایست انجام می‌داد و نداد،  تنبیه شد.

 

هجیر:  شجاع و از خود گذشته است. عملکرد هجیر نشان دهندة آن است که سهراب را قوی‌تر از رستم می داند.

اگر هجیر سهراب را فریب می‌دهد و از جان خود می‌گذرد و رستم را به او نمی‌شناساند،  از آن روست که می‌خواهد به رستم گزندی نرسد و ایران پشت و پناه خود را از دست ندهد.

 

گردآفرید:  نمونة یک زن شجاع‌ و زیرک است.  او سهراب،  سرکردة سپاه توران را فریب می‌دهد و به داخل دژ می‌گریزد. او رستم را پشت و پناه ایران می‌داند.

 

گژدهم:  فرمانده دژ سپید در نامه‌ای به کیکاووس سهراب را در میان تورانیانی که تا آن زمان دیده بی همتا معرفی  و خطر او را به طور جدی گوشزد می‌کند.

 

افراسیاب:  افراسیاب گویی منتظر بوده  سهراب ببالد، تا او را به جنگ پدر بفرستد. همین که می‌شنود سهراب  می‌خواهد به ایران حمله کند،  «خوش آمدش، خندید و شادی نمود.»  با دادن هدایای بسیار، اسب و استر و جواهر و فرستادن سپاهی بزرگ به سرکردگی هومان و بارمان، سهراب را زیر نظر و در مسیری قرار می‌دهد که خود می‌خواهد.  در نهایت به دو سردارش گوشزد می‌کند مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از کشته شدن رستم  به دست سهراب، در خواب بر او بتازند و سهراب را نیز از پا در آورند.

افراسیاب سهراب را قوی تر از رستم  اما همچنان رستم را دشمن اصلی خود می‌داند.

آن چه افراسیاب انجام می دهد، کاری است که از دشمن انتظار می‌رود.

 

سهراب:  زمانی که می‌فهمد فرزند رستم است،  هیجان زده می‌شود و فکر می‌کند با بودن پدر و پسری چون او و رستم،  «نباید به گیتی کسی تاجور» می‌خواهد با لشکرکشی به ایران کیکاووس را بر کنار و رستم را بر تخت بنشاند و سپس به توران تاخته، افراسیاب را سرنگون و خود بر تخت افراسیاب نشیند.

سهراب فکر می‌کند می‌تواند به همین سادگی دنیا را به مسیری دیگر اندازد و از روی سر دیگرانی که عمرها بر سر آبادانی و پراکندن عدل و داد گذاشته‌اند،  بپرد.

وارد این مقوله که حکومت فرهیختگان و  پهلوانان چگونه به امکانات بشر برای سعادت و نیکبختی خواهد افزود، و یا اساساً امکان پذیر است یا نه، نمی‌شوم؛ اما این که سهراب نوجوان بی گفتگو با پدری جهان‌پهلوان،  بی هیچ تماسی با او،  برای او تصمیم‌گیری کند و پندار خامش را بی فراهم کردن تمهیدات لازم،  عملی کند؛  حداقل، دست کم گرفتن رستم است و تنها از بی تجربگی ناشی می‌شود.

فراموش نکنیم که برخی از پهلوانان شاهنامه،  همچون زال و رستم می‌توانسته‌اند تاج بر سر نهند و شاه ایران شوند؛ اما ترجیح داده‌اند پهلوان باقی بمانند. پشت و پناه مردم، شاهان و سرزمین‌شان باشند و هر زمان فر‏‏ّه ایزدی از شاهی،  با خارج شدن از مسیر داد و دهش، گسست،  شاهی دادگر بیابند. در سراسر شاهنامه مهم‌ترین وظیفة پهلوانان غیر از دفاع از سرزمین‌شان، نظارت بر کار شاهان است؛ مهار خودکامگی؛ نصیحت شاهان و در صورت لزوم تنبیه آن‌ها و این همه امکان را با اثبات غمخواری و از خودگذشتگی کسب کرده‌اند. هر زمان لازم بوده از هیچ کوششی برای  یاری رساندن به مردم و سرزمینشان فروگذار نکرده‌اند.

 

برخی آرزوی سهراب را «آرمانی والا»  دانسته‌اند که سهراب سرش را در راه آن بر باد می‌دهد.

سهراب برای عملی کردن این «آرمان والا» ی  خود، با پذیرفتن اسلحه و مهمات و نفرات و سرمایه از افراسیاب،  اجازه می‌دهد افراسیاب او را راه ببرد. هومان و بارمان به ظاهر زیر فرمان او هستند اما افراسیاب به وسیلة آن دو، برنامة مهار این پیلتن نوجوان و انداختن او را به مسیری دلخواه پیاده می‌کند.  سهراب با دیدن سپاه توران «سپه دید چندان، دلش گشت شاد»  و پذیرفتن خلعت شهریار توران،  نه خود دانست و نه کسی به او گفت که این کار با آرمان او همخوانی ندارد.

چنین برنامة  اجرایی برای آن «آرمان والا» تنها از جوان ناپخته و سرد و گرم روزگار نچشیده و به تعبیر فردوسی «نارسیده ترنج» ی  چون سهراب بر می‌آمد و در کمال تعجب مورد استقبال مردان سرد و گرم روزگار چشیدة دوران  ما قرار می‌گیرد. کار استقبال از این آرمان‌خواه نوجوان به آن جا می‌رسد که رستم را نماینده  و حافظ نظم کهنه و پوسیده می دانند که آرمان‌خواهی فرزند را بر نتابیده و آگاهانه دست به فرزندکشی زده است.

 

سهراب هجیر را امان می‌دهد و نمی‌کشد. هم از آن رو که او را هماورد خود نمی داند و هم از آن رو که می خواهد در شناسایی رستم او را یاری دهد.

سهراب گردآفرید را هم نمی‌کشد هم از آن رو که او هماورد واقعی‌اش نیست و هم دلباخته‌اش شده.

اولین زشتکاری سهراب تاراج حول و حوش دژ سپید است پس از آگاهی بر آن  که گردآفرید فریبش داده.

 

سهراب نوجوان است و بسیار به طبیعت نزدیک.  از این رو مهر در دلش سر برمی‌دارد. احساس در او قوی‌تر از خرد و منطق است. در حالی که رستم سالخورده است و تجربیات و آموخته‌ها و پیچیدگی‌های زندگی موجب می‌شود مهر در دلش به آسانی سر بر‌ندارد.

از سویی بخشی از  شکی که سهراب به رستم دارد از آن  روست که هماورد خود را برتر از سایرین می‌بیند. ای کاش  به جای آن همه پرسش از رستم و دیگران،  «گمانی برم من که او رستم است»  می‌توانست بازوبند خود را همچون پرچمی بر بازو ببندد و بدین گونه رستم را و خود را یاری کند.

سهراب بی تجربه است و به آسانی فریب می‌خورد؛ فریب افراسیاب، گردآفرید، هجیر، هومان و رستم.

سهراب روز دوم با رستم کشتی می‌گیرد و زمانی که  او را بر زمین می‌زند و می‌خواهد سرش را ازتن جدا کند، رستم می‌گوید آئین ما این است که: «کسی کو به کشتی نبرد آورد، سر مهتری زیر گرد آورد، نخستین که پشتش نهد بر زمین، نبرد سرش گر چه باشد به کین.»  رستم چاره زنده ماندن خود را در فریب حریف می‌بیند و سهراب آمادة جوانمردی گفتار او را می‌پذیرد. سهراب جوان و سرشار از نیروی جوانی است و می‌پندارد اگر هزار بار هم با این پهلوان پیر نبرد کند،  خواهد توانست او را شکست دهد و از این رو امان دادن در بار اول را برای خود مرگ‌بار نمی‌داند. در حالی که پهلوان سالخورده چنین وضعیتی ندارد.

 

کیکاووس:  شهریاری است که به گفتة رستم  «همه کارش از یکدگر بدتر است.»  از سهراب به شدت می‌ترسد و می‌داند که به رستم بیش از هر زمانی نیاز دارد،  اما با او تندی می‌کند و فرمان می‌دهد رستم را بر دار کنند. وقتی رستم بارگاه را ترک می‌کند  و می‌گوید اگر راست می‌گویی دشمنی را که دم دروازه است بر دار کن،  پشیمان می‌شود.  او می‌داند که بی رستم نخواهد توانست حملة سهراب را دفع کند.

وقتی گودرز با خردمندی موفق می‌شود رستم را باز گرداند،  در حضور همه می‌گوید:  «چو آزرده گشتی تو ای پیلتن، پشیمان شدم؛ خاکم اندر دهن.»

همین کیکاووس پس از آن که رستم به پاس همة نیکی‌ها و خدماتش  از او برای درمان پسرش نوشدارو می‌طلبد،  نوشدارو را از او دریغ می دارد. به این بهانه که :  « اگر زنده ماند چنان پیلتن، شود پشت رستم به نیروترا. هلاک آورد بی گمانی مرا»

کیکاووس خود می‌داند مدت‌هاست از راه داد گشته و رستم منتظر فرصت است. او به حکم ضرورتی که برای حفظ خود احساس می کند نوشدارو را نمی‌دهد. کیکاووس نیکویی‌های رستم را  پاس نمی‌دارد.

این کیکاووس است که همراه افراسیاب برندگان واقعی جنگ رستم و سهراب هستند.

از کار نسنجیدة سهراب همان‌هایی سود می‌برند که سهراب می‌خواست سرنگونشان سازد. «آرمان والا» ی سهراب به ضد خود بدل شد.

در شاهنامه خرد بارها و بارها ستوده شده. چنین مضامینی  بسیار زیاد است که: «سر بی خرد را نباید ستود.»  سهراب برای همة نیکویی‌هایش قابل ستایش است؛ اما کتمان کردنی نیست که برای بی خردی و کار نسنجیده‌اش کشته می‌‌‌شود.

 

رستم:  زمانی که گیو فرستادة کیکاووس نزد رستم می‌رسد و وصف سهراب را می‌گوید،  تهمتن «بخندید زان کار و خیره بماند.»  رستم می‌گوید:  «من از دخت شاه سمنگان یکی، پسر دارم و باشد او کودکی»  و ادامه می دهد که:  «آن ارجمند، بسی بر نیاید که گردد بلند.»

از آن چه رستم می‌گوید چنین بر می‌آید که رستم انتظار ندارد پسرش به سنی رسیده باشد که به جنگ برود اما می‌گوید از شواهد چنین بر می‌آید که او هم به زودی جوانی پرخاشجو خواهد شد.

جهان پهلوان سه روز با گیو به شادخواری می‌گذراند به این بهانه که:  «مگر بخت رخشنده بیدار نیست، وگر نه چنین کار دشوار نیست.»

رستم وانمود می‌کند که جنگ پیش رو جنگ مهمی نیست اما با توجه به شواهد دیگر،  رستم آن را جنگ  بسیار سختی پیش‌بینی می‌کند.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

Trending Articles