تأثیر شعر در دگرگونی احوال و تصمیمگیری افراد
چکیده:
احمد بن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خربنده بودی، به امیری خراسان چون افتادی؟ گفت: به باد غیس در خجستان روزی دیوان حنظله باد غیسی همی خواندم، بدین دو بیت رسیدم:
مهتری گر به کام شیر دراست
شو خطر کن زکام شیر بجوی
یا بزرگی و عزّ و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیه در باطن من پدید آمد که به هیچ وجه در آن حالت که اندر بودم، راضی نتوانستم بود، خران را بفروختم و اسب خریدم، و از وطن خویش رحلت کردم و به خدمت علی بن اللیث رسیدم ...
] تا اینکه [ دست از طاعت صفاریان باز داشتم و خواف را غارت کردم و به روستای بُشت بیرون شدم، و به بیهق درآمدم. دو هزار سوار بر من جمع شد. بیامدم و نیشابور بگرفتم، و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جمله خراسان، خویش را مستلخص گردانیدم. اصل و سبب این دو بیت شعر بود
.. . )چهار مقاله، نظامی عروضی سمرقندی)
سرآغاز سخن، با نقل بخشی اندک از کتاب چهار مقاله بود که در آن دو بیت شعر سبب به امارت رسیدن یک نفر خربنده (خرکچی) شده بود.
آنچه در خصوص رودکی سمرقندی و قصیده بوی جوی مولیان وی و منقلب شدن امیر سامانی آمده، یا دربارۀ فرخی سیستانی و قصیده با کاروان حلّه وی خواندهایم و میدانیم یا حکایتهای اسکافی، صاحب بن عباد، یا دیگر مضامین و مفاهیمی که در کتابهای مختلف میخوانیم، در مییابیم که چگونه یک بیت شعر یا یک عبارت ساده میتواند به آن اندازه مؤثر باشد، به گونهای که نظیر آن را هرگز نمیتوان ایجاد کرد و یا با دیگر محرکهها، برای شخص یا اشخاصی به وجود آورد.
این خاصیت شعر است و یا عبارت ساده ادبی که مربوط است به بخشی از علوم، با عنوان علوم انسانی و یا به قولی، علوم بشری، که شاید در چشم و نگاه بسیاری از عالمان علوم غیربشری هیچ مینماید و کسی آن را در حساب نمیآورد. در خانه هر مسلمانی کتاب قرآن و دیگر کتب مربوط را میتوان دید. دیوان حافظ را در کنار قرآن کریم، روی تاقچه میگذارند و یک غزل آن را تیمّناً سر آغاز کار میدانند و روح و جانشان را با خواندن و شنیدن آن طراوت و لطافت میبخشند و آرامش خاطر مییابند و بر همان حال و آرامش تصمیم میگیرند و خشم خویش فرو می نشانند.
در این مقاله کوشش خواهد شد تا نمونههایی از تأثیر علوم انسانی، و به طور جزئیتر ادبیات فارسی، در امور مدیریتی و تصمیمگیریهای مربوط به آن بیان شود.
کلمه های کلیدی:
• مدیریت
• علوم انسانی
• شعر
• ادبیات
• تصمیمگیری
مقدمه:
از قدیمیترین کتبی که در شمارش علوم تألیف شده، میتوان از احصاء العلوم فارابی (تألیف قبل از 339ﻫ .) نام برد که در5 فصل تدوین شده است:
1. علم اللسان 2. علم منطق 3. علم تعالیم (ریاضیات مثل عدد، هندسه، مناظر یا بصریات، نجوم تعلیمی، علم موسیقی و فروع مهم آن، علم رفع و جراثقال و علم حیل) 4. علم الهی 5. علم مدنی (علم اخلاق و سیاست) و علم فقه و کلام.
خوارزمی کتاب مفاتیح العلوم خود را بین سالهای 367 تا 372ﻫ . تألیف کرد که شامل دو مقالت بود:
مقالت اول شامل 1. فقه 2.کلام 3. نحو 4. نویسندگی 5. شعر و عروض 6. اخبار
مقالت دوم 1. فلسفه 2. منطق 3. طب 4. ارثما طیقی یا عدد 5. هندسه 6. نجوم 7. موسیقی 8.حیل 9. کیمیا.
هر کدام از مقالات به تعدادی فصول تقسیم شده است.
ابوعلی سینا کتاب شفا را بین سالهای 412-414 تألیف کرد که دایره المعارف گونهای است در علوم منطق، فلسفه طبیعی، الهی و ریاضی. (مقدمه مفاتیح العلوم)
ابن خلدون مقدمه خود را بین سالهای 776- 808 ﻫ . ﻕ نگاشت که ارزش جهانی یافت. وی در آغاز کار، فکر خود را روی بحث در زمینه معرفت تاریخی متمرکز کرده بود، سپس به تدریج به موضوع علم تاریخ یا فلسفه تاریخ پرداخته است و مبادیای را پایهگذاری کرد که دامنهاش به فلسفه تاریخ و جامعهشناسی و اقتصاد و دیگر رشتههای علمی کشیده شد. او در همان آغاز میگوید: علمی که قادر به توضیح سیر تکاملی تاریخ باشد، تنها علم «عمران» است. علمی که در ذات خویش مستقل است و موضوعش «تمدن انسانی» است و رخدادهای اجتماعی بطور کلی معرف آن است. (دانشنامه ایران و اسلام، از مقدمه مفاتیح العلوم)
اگر به مشهورترین علوم مربوط به جامعه و خانواده نظری داشته باشیم که قدما نیز به آن توجه داشته اند، به سه رشته علم می رسیم که عبارت است از: علم اخلاق، سیاست مدن و تدبیر منزل.
دقت و عنایت به این علوم، نشان میدهد که هر سه در زمینه انسانسازی است و توأماً می تواند جامعه بشری را اعم از انسان و ویژگیهای او، سیاستگذاری و اداره مملکت و حکومتداری، و امور مربوط به زندگی خانوادگی و روابط اجتماعی و ... را شامل شود و عدم توجه به آنها بدون شک اساس و بنیان خانواده و جامعه و اخلاق را از هم خواهد پاشید.
در طول تاریخ مدنیّت و شهرنشینی و تمدن، توجهی خاص به این علوم بوده است.(البته رادع و مانعی هم برای سایر رشتههای علوم نبوده، بلکه توأماً برای ساختن جوامع به کار گرفته شده است).
در قرن حاضر، با ایجاد مدارس جدید و ورود به عرصههای مختلف فناوریهای جدید، هجوم بی سابقه تاریخی برای ورود به رشتههای علمی غیر انسانی صورت گرفت و از آنجا که فراگیری آنها، در زمینههای ریاضیات محض و کاربردی، فنی و ... نقشی بسزا در ایجاد فنون و فناوریهای نو داشتند، اقبال مردم به آنها روز افزون شد تا جایی که علوم انسانی به فراموشی سپرده شد و مدیران جامعه و دستاندرکاران امور حکومتی و سیاست هم، بدون توجه به رشتههای تحصیلی آنان که ربطی به علوم انسانی و سیاستگذاری خرد و کلان نداشت. از همان افراد برگزیده شدند و برای خیلیها ،پرداختن به علوم انسانی، کاری عبث و بیهوده مینمود، اما در همین روزگار شاهد توجه جوامع پیشرفته و دارای فناوری (اعم از شرق و غرب) به علوم انسانی هستیم که عدم توجه به آن را به منزله فروپاشی فرهنگ و تمدن و بنیانهای اصیل اجتماعی دانستند و پس از یک دوره هجوم بیسابقه به علوم محض، عنایت خاص به علوم انسانی در دستور کار خاص آنان قرار گرفت.
در این نوشته کوتاه، نگارنده بر آن است تا نمونههایی هر چند مختصر و گزیده که نشان از نقش یکی از رشتههای علوم انسانی در جوامع بشری و سیاستگذاریها و تصمیمگیریهای صاحبان قدرت است، بیان کند تا نشان دهد که هر علمی به جای خویش نیکوست و در ادبیات فارسی و شعر که در نگاه بسیاری از علم زدگان هیچ مینماید، تا چه اندازه میتواند کارساز باشد، و چه بسا که یک بیت شعر یا یک رباعی، یا یک عبارت ساده توانسته است منشأ بسیاری از تحولات اجتماعی قرار گیرد.
بر همگان روشن است که عامل و سبب نابینا ساختن هزاران نفر از مردم کرمان، به دست آغا محمد خان قاجار، همان شعارهایی بود که برای وی سردادند که: «آغا محمد خان شلخته (یا بخته) باید بری پا تخته، این هفته نه اون هفته » و همین اشعار کوتاه، هزاران چشم را از حدقه بیرون آورد.
نظامی عروضی سمرقندی، در کتاب مجمع النوادر یا چهار مقاله خود، در بیان ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر، نمونههایی از بدیهه گویی شاعران را ذکر کرده که از طرفی باعث تصمیم و فرمان پادشاه بر امری بزرگ و خطیر شده و از طرف دیگر خود نیز اقبالها یافتهاند. بیان خلاصه و اشارهای از آنها، بیانگر نقش علوم بشری و به ویژه زبان و ادب در جوامع بشری است.
رودکی و نصر بن احمد
نصر بن احمد سامانی با لشکر خود، زمستان در بخارا اقامت میگزید و تابستان به سمرقند و یا یکی از شهرهای خراسان میرفت. یک سال نوبت هری (هرات) بود. بهار در باد غیس (ولایت شمالی هرات) گذراند و باز هرات آمد که میوههای الوان داشت و یکصد و بیست نوع انگور، مهرگانش خوش بود و زمستانش با نارنج (ترنج) مازندران دلنشین و بهارش در غایت خوشی، گاه هرات و گاهی باد غیس، تا اینکه چهار سال به درازا کشید و لشکر ملول شدند و آرزوی خانمان درآنها به شدت پدید آمد، کسی هم جرئت نداشت پادشاه را از عزم خود که اقامت در آنجا بود، باز دارد؛ پس سران لشکر و مهتران ملک به نزدیک استاد رودکی رفتند که نزد پادشاه، احتشامی داشت و گفتند ما پنج هزار دینار، تو را خدمت کنیم اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دلهای ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما از اشتیاق بخارا همی برآید. (چهار مقاله :32).
رودکی قبول کرد و چون مزاج امیر را میشناخت و میدانست که با نثر کاری از پیش نمیرود و در او اثری نمیگذارد، قصیدهای بگفت و به وقتی که امیر صبوح کرده بود، در آمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان آرام شدند، چنگ به دست گرفت و در پرده عشاق (از پرده های موسیقی) این قصیده آغاز کرد:
بوی جوی مولیان آید همی بوی یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیرزی میرزی تو شادمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آید همی
چون رودکی بدین بیت رسید، امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بی موزه (کفش) پای در رکاب اسب آورد و روی به بخارا نهاد و چنانکه کفشهای او را تا دو فرسنگ به دنبالش بردند تا آنجا به پای کرد و رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشکر بستد و گفتهاند که رودکی در آن نوبت هنگام رسیدن به سمرقند، چهارصد شتر زیر بار و بند او بود. و این است حال یک ادیب علوم انسانی در 11 قرن پیش و عنایت و توجه یک پادشاه به شعر و علوم انسانی. (چهار مقاله نظامی: 31-34)
فردوسی و محمود
آنچه باعث شد که فردوسی به دربار محمود راه یابد، قولی این است که وقتی «عنصری» و «عسجدی» و «فرخی» برای طبع آزمایی فردوسی هر کدام مصرعی گفتند و فردوسی مصرع چهارم را گفت، عنصری بر قدرت شاعری فردوسی آگاه شد و او را پیش سلطان محمود برد. آن چهار مصرع چنین است:
عنصری: چون طلعت تو ماه نباشد روشن
عسجدی: مانند رخت گل نبود در گلشن
فرخی: مژگانت گذر کند همی از جوشن
فردوسی: مانند سنان گیو در جنگ پشن
و گفته اند سبب در خواست سلطان محمود برای سرودن شاهنامه ابیاتی بود که فردوسی سروده، از جمله:
«چو کودک لب از شیر مادر بشست به گهواره محمود گوید همی»
و چون پس از سروده شدن شاهنامه ، سلطان محمود به ازای هر بیت به جای دینار ، دِرهم فرستاد، فردوسی نپذیرفت و در چند بیت او را هجو کرد، از جمله:
«اگر شاه را شاه بودی پدر به سر بر نهادی مرا تاج زر
وگر مادر شاه بانو بدی مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چو اندر تبارش بزرگی نبود نیارست نام بزرگان شنود»
همین ابیات بود که به سبب سرودن آن، محمود غزنوی قصد جان فردوسی کرد و فردوسی گریخته نزد والی طبرستان یا رستمدار رفت و چون سلطان محمود خبر یافت، به والی طبرستان نوشت که اگر فردوسی را به بارگاه نفرستد، ملک وی را زیر پای پیلان ویران خواهد کرد، و کلماتی که اسپهبد، والی طبرستان در حاشیه نامه سلطان نوشت و باز گردانید، باعث شد که سلطان از سر آن آزاد مرد در گذرد. و چون محمود به پادشاه دهلی نامهای تهدیدآمیز نوشت، به خواجه حسن میمندی گفت: اگر جواب ناصواب آید، چه باید کرد؟ خواجه این بیت از شاهنامه خواند :
«اگر نه به کام من آید جواب من و گرز و میدان افراسیاب»
سلطان را رقّتی پیدا شد و گفت: در حق فردوسی جفا کردم! پس شصت هزار دینار بر شتران بار کرده، با خلعتهای خاصه به طوس فرستاد. اگر چه این زر و خلعتها نیز به نوشداروی بعد از مرگ سهراب میمانست و زمانی به طوس رسید که فردوسی در گذشته و جنازه او را برای دفن می بردند، اما برای بیان اهمیت کلمه و کلام و ابیات شعر شاعران و نقش آن در پیدایی یک اثر ماندگار و دگرگونی احوال پادشاهان و تأثیر سخن در تصمیم های حکومتی آنان می تواند نمونه ای باشد. (تذکره حسینی :
244-246)
محمود و عنصری
سلطان محمود در حالت مستی کارد به دست ایاز داد و گفت نیمی از زلفین خود را ببرد، و ایاز چنین کرد. محمود به خواب رفت و چون با وزش نسیم سحرگاهی هشیار شد، از شدت پشیمانی از کاری که کرده بود گاه برمیخاست و گاه مینشست و به شدت اندوهناک بود و کسی هم جرئت پرسیدن سبب آن نداشت. سرانجام علی قریب، حاجب بزرگ، نزد عنصری (شاعر دربار) رفت و خواست که نزد سلطان رود و علت جویا شود و سلطان خوش طبع گردد. عنصری پیش سلطان شد و ادب به جای آورد، سلطان خود به سخن آمد و گفت میبینی که ما را در این معنی چه افتاده است، چیزی بگو که لایق حال باشد. عنصری خدمت کرد و بر بدیهه گفت:
کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای به غم نشستن و خاستن است
جای طرب و نشاط و می خواستن است کآراستن سرو ز پیراستن است
سلطان محمود با این دو بیتی چنان منفعل گشت و حال خوش بدو دست داد که فرمود تا جواهر بیاورند و سه بار دهان عنصری را پر از جواهر کرد و مطربان خواست وآن روز تا شب بدین دو بیت خوش بودند (چهار مقاله : 34 و 35).
فرخی و ملکشاه
فرخی سیستانی که شاعری خوش طبع بود، نزد مالکی بود که هر سال 200 کیله پنج منی غله و صد درم سیم (نقره) به او می داد. وقتی فرخی ازدواج کرد و خرجش بیشتر شد، نزد مالک رفت و طلب معاش بیشتر کرد که مالک نپذیرفت و او به دنبال محلی برای در آمد بیشتر بود. قصیده ای با مطلع:
«با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله تنیده ز دل بافته زجان»
سرود و عازم دربار امیر ابوالمظفر چغانی شد. خواجه عمید اسعد که کدخدای امیر بود، و شعر شناس، شعر فرخی را پسندید، ولی ظاهر آشفته و ژولیده و لباس پاره اش، وی را به شک انداخت، از درِ امتحان به او گفت که امیر در داغگاه است و آنجا جایی خوش است. شراب می نوشند و چنگ مینوازند و اسبان را داغ میکنند و به نشاط میگذرانند، قصیدهای در وصف آنجا بگو تا تو را پیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیدهای پرداخت و بامداد پیش عمید اسعد آورد، با مطلع:
«چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار»
خواجه عمید متحیر شد و کارها را رها کرد و فرخی را به نزد امیر برد. فرخی ابتدا با آوازی خوش ، قصیده «با کاروان حله برفتم ز سیستان» را خواند و امیر که خود شعر شناس بود، متحیر شد و پس از آن فرخی قصیده «داغگاه» را خواند که امیر رو به فرخی کرد و گفت: هزار سر کرّه آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید، هر چقدر توانستی بگیر، از آن تو باشد. فرخی خود را در میان گله افکند و گروهی را جدا کرد و به رباطی برد، که چهل و دو سر بودند. خبر که به امیر بردند، امیر خندید و دیگر روز او را بنواخت و همه کرگان را بدو داد و خیمه و سه استر و پنج سراپرده و جامه پوشیدنی و ... بدو ارزانی داشت، همه به سبب دو قصیده بود. (چهار مقاله: 36- 40)
معزی و ملکشاه
مطلبی که نظامی عروضی در چهار مقاله آورده و ادوارد براون هم در تاریخ ادبیات نقل میکند و آن را از نظر اهمیت تاریخی با ارزش میداند، دو رباعی از امیر معزی است که ارتجالاً برای ملکشاه سلجوقی سروده و همان هم باعث نیل او به مقام ملک الشعرایی دربار بوده است. در ابتدا ، هنگامی که امیر الشعرا برهانی، پدر معزی می خواهد پسر را به ملکشاه بسپارد، چنین میگوید:
من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق او را به خدا و به خداوند سپردم
معزی حدود یک سال در خدمت پادشاه بوده ولی فقط چند بار او را از دور دیده و مقرری و حقوق هم برایش وضع نکردهاند. معزی نزد علاء الدوله امیر علی فرامرز که داماد ملکشاه بوده میرود و عرض حال میدهد. امیر علی میگوید که سلطان ملکشاه نماز شام برای دیدن ماه (عید رمضان) بیرون میآید، آنجا حاضر باش. پس از نماز عصر به سراپرده سلطان میرود، علاءالدوله هم وارد میشود و نزد ملکشاه میروند، در حالی که از سراپرده بیرون میآمده و کمان گروههای (کمانی که در آن گلوله مینهند و رها میکنند) نیز در دست داشته است. معزی سلام میکند و پادشاه به ماه دیدن مشغول میشود. اول کسی که ماه میبیند سلطان است، شاد میشود و علاءالدوله به معزی میگوید که در آن ماه نوشعری بگو، و معزی بیدرنگ میگوید:
ای ماه چو ابروان یاری گویی یا نی، چو کمان شهریاری گویی
نعلی زده از زر عیاری گویی در گوش سپهر گوشواری گویی
امیر علی او را تحسین میکند و سلطان هم میگوید: «برو از آخور هر کدام اسب که خواهی بگشا» که امیر علی اسبی را پیشنهاد میکند و میآورند، به قیمت سیصد دینار نیشابوری ارزش داشته، به کسان معزی میدهند. بعد با سلطان به مصلی میروند و نمازشان میگزارند و بر سر سفره میروند. باز امیر علی میگوید: ای پسر برهانی! در این تشریفی (هدیهای) که خداوند جهان فرمود، هیچ نگفتی! حالی دو بیتی بگو. معزی برمیخیزد و ادب به جا میآورد و این دو بیت میگوید:
«چون آتش خاطر مرا شاه بدید از خاک مرا بر زَبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید چون باد یکی مرکب خاصم بخشید»
علاءالدوله تحسین میکند و به همین سبب سلطان هزار دینار به معزی میبخشد. علاءالدوله میگوید که جامگی و اجراش (حقوق و مزایای فرخی) نرسیده است، سلطان دستور میدهد که همه را بپردازند، و بعد میگوید او را به لقب من باز خوانید و لقب سلطان، «معزالدنیا و الدین» بوده، همان گاه امیر علی او را «خواجه معزی» مینامد و سلطان میگوید: «امیر معزی» و فردا ظهر هزار دینار به او میبخشد و هزار و دویست دینار نیز جامگی و برات. و پس از رمضان هم «معزی» ندیم سلطان میشود و اقبال او هر روز در ترقی روی میدهد. (تاریخ ادبیات ایران، فردوسی تا سعدی: 59- 63 و چهار مقاله نظامی عروضی: 40 - 43)
آنچه که باعث چنین انگیزه ای گردید و پادشاه را چنان برانگیخت که مال و زر را ببخشد و شاعری فراموش شده را «امیر» بنامد و ندیم خود سازد، چیزی نبود جز دو رباعی که معزی آن را بجا و به هنگام و بربدیهه سرود.
خجستانی و شعر حنظله
داعیهای که در احمد بن عبدالله الخجستانی پدید آمد و او را از خربندگی به طغیان علیه حکومت صفّاری واداشت و به امارت خراسان رساند، در حالی که به هیچ وجه در آن حالت نبود، همان دو بیت معروف از حنظله باد غیسی بود که:
«مهتری گر به کام شیر دراست شو خطر کن زکام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی»
(چهار مقاله: 26- 27)
و این ابیات تنها چند واژه سادهای است که بعد از هزار سال هنوز هم برای هر ایرانی و پارسی زبان مأنوس و قابل فهم است، هرچند از نظر متون و تخیلات شاعرانه نیز ویژگی خاص ندارد.
به قول صاحب چهار مقاله، «کاراحمد بن عبدالله، به درجهای رسید که به نیشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ، از ملوک قاهره، یکی اوست. اصل آن دوبیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است.» (چهار مقاله: 27)
و به قول همو، بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخششهای گران کردند و براین شعرای مُفلق سپردند که امروز از ایشان آثار نیست و از خدم و حشم ایشان دیّار نه، و بسا کوشکهای منقش و باغهای دلکش که بنا کردند و بیاراستند که امروز با زمین هموار گشته است، منصف گوید:
«بسا کاخا که محمودش بنا کرد که از نعمت همی با مه مِری کرد
نبینی زان همه یک خشت برپای مدیح عنصری مانده است بر جای»
(همان: 28- 29)
و همه میدانند که از حشمت محمود(غزنوی) چیزی نمانده و آنچه مانده، حرمت فردوسی است و نه او (همان).
شرف الدین علی و شاه طهماسب
روزی شاه طهماسب با شرف الدین علی بافقی سخن گفت و او به واسطه کری (ناشنوایی) که داشت، نشنید، بعد از اطلاع یافتن، این قطعه انشاء نمود:
از گرانی خبر نشد گوشم قول شه را که بود دّر ثمین
جای آن داشت کز گرانی گوش پای تا سر فرو روم به زمین
(تذکره حسینی: 171)
و این باعث شد تا خشم شاه نسبت به او فرو نشیند.
ظهیر و قاضی
ظهیر الدین فاریابی وقتی به طریق سیر و سفر به اصفهان رفته بود، به دیدار قاضی القضات خواجه صدرالدین عبداللطیف رفت و سلام کرد. خواجه التفات نفرمود، ظهیر این قطعه را بر بدیهه گفت و بر وی بخواند:
«بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت
که هیچکس نرسیده بدین سرفرازی
به من نظر تو به بازی مکن از آنکه به فضل
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
تواین سپر که زدنیا کشیده ای بر رو
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به هیچ مظلمه دیگری نپردازی»
چون خواجه این قطعه را شنید، عذر خواست و به احترام پرداخت، اما ظهیر قانع نشد و از همانجا باز گشت و راهی تبریز شد و در آنجا عزلت گزید تا اینکه به سال 650 ﻫ . رحلت کرد. (تذکره الشعرا: 109- 114 و تذکره حسینی، ص 200)
عطار و درویش
اگر عطار نیشابوری به آن درجه از مقام والای عرفان رسید و هفت شهر عشق را درنوردید، یک عبارت درویشی ساده بود که وقتی به دکان عطار وارد شد و سؤال کرد، عطار مشغول خریداران بوده، توجهی نمیکند. درویش میگوید: ای عطار! مگر مردن فراموش کردی؟ و عطار می گوید: تو یاد داری؟ درویش می گوید: بلی! بنگر که من یاد دارم. آنگاه پیش دکان دراز می کشد و همان دم جان به حق تسلیم میکند. و همان است که حال شیخ را دگرگون میسازد و دکان را حراج میکند و در فقر به کمال میرسد و خرقه از مجدالدین بغدادی مییابد. (تذکره حسینی: 202)
نظامی و مَلِکِ جبال
نظامی عروضی در مقاله دوم از چهار مقاله، درباره خود و بدیهه گویی خویش و عنایت پادشاه وقت بیان میدارد که وقتی در خدمت ملک الجبال بوده، روز عید فطر در بلخ، نظامی را میخواهد و میگویند اینجاست و او را به گمان اینکه نظامی منیری است فرا میخواند و نظامی وارد مجلس شاه میشود و در جای خود مینشیند، در حالی که امیر عمید او را نمیشناخته، میگوید نظامی نیامد، ملک جبال میگوید: اینک انجا نشسته، و امیر عمید میگوید: بلی، دو نام دیگر هست، یکی سمرقندی که او را منیری گویند و یکی نیشابوری و او را نظامی اثیری گویند و من بنده نظامی عروضی، ... در هر حال امیر عمید وصف دو دیگر میکند و نسبت به نظامی عروضی اظهار بیاطلاعی، که ملک الجبال از نظامی میخواهد تا شعری بگوید که امیر میخواهد. نظامی این ابیات را می سراید:
«در جهان سه نظامی ایم ای شاه که جهانی زما به افغانند
من به «ورساد»پیش تخت شهم آن دو در مرو پیش سلطانند
بحقیقت که در سخن امروز هر یکی مفخر خراسانند
گرچه همچون روان سخن گویند ورچه همچون خرد سخندانند
من شرابم که شان چو دریابم هر دو از کار خود فرو مانند»
(چهار مقاله: 53)
پس از اینکه نظامی این ابیات را میخواند، امیر عمید تعریفها میکند و ملک رو به نظامی عروضی کرده، پس از تحسین میگوید که معدن سرب «ورساد» از این عید (فطر) تا عید گوسفندکشان (قربان) به تو دادم. عاملی بفرست، و نظامی کسی را برای بردن سرب میفرستد که اگرچه تابستان بوده و هوا گرم، در مدت 70 روز دوازده هزار من سرب از آن معدن نصیب او میشود و اعتقاد پادشاه نسبت به او یکی هزار میگردد، و این نیز نمونهای دیگر است از تأثیر ابیاتی چند با آنهمه درآمد و پی آمد. (چهار مقاله: 53- 51)
محمود و مجدالدوله
مجدالدوله دیلمی به سال 387 ﻫ . در حالی که کودکی بیش نبود، به سلطنت رسید و مادرش عملاً زمام امور را به دست گرفت. سلطان محمود غزنوی از وی باج و خراج طلب کرد و تهدید کرد که اگر نفرستد، «دو هزار فیل جنگی میفرستد تا خاک ری را به غزنین نقل کنند» مادر مجدالدوله، فرستاده محمود را گرامی داشت و نامهای درجواب سلطان نوشت بدین مضمون که تا وقتی که شوهرم فخرالدوله در حیات بود، از تاختن سلطان محمود بیمناک بودیم، ولی از وقتی که شوهرم به رحمت حق واصل شده، آن اندیشه از خاطرم محو است، چرا که سلطان پادشاهی بزرگ است و صاحب ناموس، بر سر پیرزنی لشکر نخواهد کشید، و اگر جنگ کند، من نیز جنگ میکنم، و اگر ظفر مرا باشد، تا دامن قیامت مرا شکوه است و اگر ظفر او را باشد، مردم گویند پیرزنی را شکست، و فتحنامهها به ممالک چگونه نویسند؟ «چه مردی بود کز زنی کم بود» این نامه سخت مؤثر افتاد و تا مادر مجدالدوله زنده بود، به ری لشکر نکشید. (تاریخ ادبیات براون، از فردوسی تا سعدی: 231 و تذکره دولتشاه: 42-44)
خورده و عادلشاه
باقر خورده کاشی، معاصر شاه عباس ماضی بود، به هند رفت و در مدح ابراهیم خان عادلشاه، پادشاه دکن قصاید گفت و جایزهای نیافت. دراین حال معلوم او شد که ظهور ترشیزی مدحی انشا کرده وصله معقول گرفته، آتش حسد در سینهاش مشتعل شده، این رباعی گفته و به خدمت شاه فرستاده و پس از آن جایزه یافته اشت:
«خوارند دوجابه دهر در باب سخن نزد شه غزنین و شهنشاه دکن
بیجا صله بردند ظهوری و حسن بی جایزه ماند شعر فردوسی و من»
(ریاض العارفین: 101)
عضد و محمد مظفر
سید جلال الدین بن عضد یزدی، پدرش وزیر سلطان محمود مظفر بود. وقتی محمد مظفر به مکتب رفت و از معلم مکتب احوالات جلالالدین را که هنوز مکتبی بود، پرسیده و معلم نشانیهای او را داد، محمد مظفر بر ذهن معلم آفرین کرد و سید جلال را طلبید و گفت قطعهای بنویس تا خط تو را تماشا کنم. سید زاده بدیهه این قطعه را نظم کرد و قلم بر دست گرفته کتابت نمود و به دست سلطان داد:
چارچیز است که در سنگ اگر جمع شود
لعل و یاقوت شود سنگ بدان خارایی
پاکی طینت و اصل گهر و استعداد
تربیت کردن مهر از فلک مینایی
در من این هر سه صفت هست ولی می باید
تربیت از تو که خورشید جهان آرایی
محمد مظفر در حسن خط و زیبایی شعر و قابلیت سید زاده حیران شد و سید عضد را گفت که این پسر صاحب فضل است و مرا آرزو کرد که او را ملازمت فرمایم... در تربیت او تقصیر مکن، سپس ده هزار درم به سید زاده، جلال الدین، انعام فرمود، و سید در روزگار خود سرآمد بود. این نیز به سبب تأثیر ادبیات و علوم انسانی بود. (تذکره الشعرا: 295- 294)
نعمت خان عالی
نعمت خان عالی شیرازی از معاصران عالمگیر پادشاه و از شاعران خوش قریحه و لطیفهگو بوده است. روزی جیغه مرصع (زیوری که بر سر دستار زنند) خود را به زیب النسابیگم دختر عالمگیر میفروشد و مدتی که میگذرد، زیب النساء میپسندد اما فراموش میکند که پول آن را بپردازد. «عالی» دو بیت شعر برای وی میفرستد که همان سبب میشود تا زیب النساء جیغه را با پنج هزار روپیه انعام برای نعمت خان بفرستد:
ای بندگیت سعادت اختر من در خدمت تو عیان شده جوهر من
گر جیغه خریدنی است پس کو زر من ورنیست خریدنی، بزن بر سر من
(تذکره حسینی: 216)
محمود و پسران پیغو
پیغو ابن طغان در زمان سلطان محمود غزنوی، حاکم «قبا» بود. در هنگام مرگ، ملک را بر پنج پسر خود قسمت کرد. سلطان محمود پس از فتح سمرقند و ماوراءالنهر، از آن پنج برادر خراج خواست. ایشان این ابیات را به سلطان فرستادند:
«ما پنج برادر از قباییم دریا دل و آفتاب راییم
ما ملک زمین همه گرفتیم اکنون به تفکر شماییم
گر چرخ به کام ما نگردد چنبر ز همش فرو گشاییم»
سلطان محمود دریافت که غرور و نخوت در دماغ ایشان متمکن شده و پنداشتهاند که غیر از «قبا» در جهان ملک دیگر نیست، ابتدا عنصری را گفت که در جواب آنان دو بیت بفرستد و عنصری چنین سرود:
«نمرود به گاه پور آزر میگفت خدای خلق ماییم
جبار به نیم پشّه او را خوش داد سزا که ما گواییم»
پس از آن سلطان محمود، ارسلان جاذب را با لشکر انبوه برای گوشمال ایشان فرستاد. مدتی شهر قبا محاصره شد تا اینکه پنج برادر عاجز گشتند و این قطعه را برای سلطان فرستادند:
«ما پنج برادر قباییم در قحط و نیاز مبتلاییم
شاها تو عزیز ملک مصری و اخوان گناهکار ماییم
ما را که بضاعت است مزجاه شرمنده ز حضرت شماییم
بر حالت زار ما ببخشای از فضل و کرم که بینواییم»
سلطان چون این شعر را مطالعه کرد، رحم آمدش و گفت: قطعه او از غرور بود، واجب بود گوشمال دادن و این قطعه از عجز و نامرادیست، در طریقت این زمان از جریمه ایشان گذشتن خوب مینماید. بعد دستور داد تا لشکر از ولایت ایشان بازگردد، ولایت را به آن پنج برادر سپرد. (تذکره الشعرا: 176- 174)
شیخ جلال الدین آذری و سلطان محمود تابع
شیخ جلال الدین آذری از مریدان شیح محییالدین طوسی بود و مدت چهل سال به سجاده عبادت و قناعت تکیه زده و بسیاری از امرا و ملوک معتقد او بودند. روزی سلطان محمود در وقت عزیمت عراق برای دیدن شیخ آمد. شیخ را مواعظ و نصایح دلپسند کرد. سلطان اعتقادی بیشتر بدو پیدا کرد . دستور داد تا کیسهای زر پیش شیخ ریختند. شیخ قبول نکرد و این بیت فرمود:
«زر که ستانی و برافشانیش بهتر آن است که نستانیش»
(تذکره حسینی: 34)
و این سخنی محکم و گیرا و مؤثر در سلطان محمود بود. شیخ زرها را نگرفت و شیخ مجاهد هندی یک مشت آن را برداشت و گفت: یا شیخ! تو این زر بر خود حرام کردی، خدا بر من حلال گرداند، سلطان بخندید و بقیه را هم به او بخشید.
رشید وطواط و سنجر
در سال 542 ﻫ . که سلطان سنجر برای بار دوم قصد تسخیر خوارزم کرد، ابتدا قصبۀ هزارسف را که بعداً در آب غرق شد، دو ماه محاصره کرد. در این سفر «انوری ابیوردی» در خدمت سلطان سنجر بود. دو بیت شعر بر تیری نوشت و در هزارسف انداخت:
ای شاه همه ملک زمین حسب توراست
وز دولت و اقبال جهان کسب توراست
امروز به یک حمله هزارسف بگیر
فردا خوارزم و صد هزار اسب توراست
رشید وطواط داخل هزارسف و همراه «اتسز» بود، در جواب انوری، این شعر بر تیر نوشت و بینداخت:
«گر خصم تو ای شاه بود رستم گرد یک خر زهزار اسب تو نتواند برد»
چون سلطان سنجر پس از مشقت بسیار، هزارسف را گرفت، به سبب شعر وطواط و دیگر شعرهای او عظیم در خشم بود و سوگند خورده که چون او را باز یابند، هفت عضو او را از یکدیگر جدا کنند و حتی منادی فرستاد. و رشید وطواط هم صحرا به صحرا میگریخت، آخرالامر منتجب الدین در مجلسی بود، سرانجام سخن را به رشید وطواط رساند. آنگاه برخاست و به سلطان گفت که یک التماس دارم، اینکه وطواط مرغکی ضعیف باشد، طاقت آن ندارد که او را هفت پاره کنند، اگر فرمان شود او را به دو پاره کنند. سلطان بخندید و جان وطواط بخشید.
(مقدمه حدایق السحر فی دقایق الشعر، از عباس اقبال، ص «ی» و تاریخ جهانگشای جوینی، ج2: 7-10)
در این روزگار نیز میتوان بسیار مواردی یافت که یک بیت، در حد اعلا اثر گذار بوده است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، یکی از وزرای دوران سابق نیز دستگیر و زندانی میشود تا جایی که احتمال کشتن وی میرود، آن شخص طی نامهای، دو بیت شعر برای شورای انقلاب میفرستد که پس از آن، مرحوم شهید مطهری میگویند، ایشان حسناتشان بیش از سیئاتشان است و بهتر است که آزاد شوند، و شورا نیز بر آزادی آن فرد رأی میدهد.
یکی از همکلاسیهای دوران طلبگی امام خمینی (ره) برای دیدار ایشان به جماران میرود. نگهبانان مانع از ورود آن فرد میشوند، وی این بیت حافظ را روی کاغذ مینویسد و میگوید به دست امام (ره) برسانند:
«حریف بزم تو بودم چو ماه نو بودی کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار»
امام (ره) پس از مشاهده بیت، دستور میدهند تا آن فرد را اجازۀ حضور و ملاقات بدهند.
این اجمال، اندکی بود از بدیهه گویی ها و سخنان نغز و مؤثری که بر زبان و قلم شاعر یا نویسنده و گویندهای جاری میشد و پاداش و جزا و مکافات و یا تحول و دگرگونی روحی شنونده و یا خواننده را دربرداشت. و نمونه هایی بود از یکی از شاخههای علوم انسانی، موسوم به ادبیات، که نقشی خاص در مدیریت و بهینهسازی آن داشته و دارد و پیامد و تأثیر آن را در هر زمان میتوان شاهد بود که در این مختصر نمیگنجد و تواریخ، تذکرهها، لطایف و ... امثال این تأثیر و تأثرها را فراوان نوشته اند. والسلام
پینوشت
1- در خصوص نامه و جواب آن، نظامی عروضی گفته است که وقتی محمود از هندوستان باز گشته بود و روی به غزنین نهاده، در راه متمرّدی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود، پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و باز گردی. دیگر روز محمود بر نشست و خواجه بزرگ بر دست راست او همی راند. که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان به خواجه گفت: چه جواب داده باشد؟ خواجه این بیت فردوسی را خواند: «اگر جز به کام من آید جواب....» بعد محمود سؤال می کند که این بیت از کیست؟ می گوید از فردوسی، محمود می گوید خوب کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شده ام... . (چهار مقاله: 50 - 51)
منابع: