Quantcast
Channel: forex
Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

سیمرغ و قاف در ادبیات ایران

$
0
0

سیمرغ و قاف در ادبیات ایران

فردوسی و سیمرغ

 دهقانزاده آزاده ایرانی،فردوسی طوسی در مورد زال و سیمرغ داستان بسیار دلکشی‏ در شاهنامه دارد که در اینجا ملخص منثور آن ثبت میگردد امید که خوانندگان احساس لذتی‏ نمایند،داستان بدین ترتیب شروع میشود:

 چون فریدون با زندگی بدرود گفت و منوچهر دیهیم شاهنشاهی بسر نهاد همه گردان‏ و دلیران ایران زمین به شاهی او گردن نهادند و سام نیز که پهلوانسالاری فریدون را داشت‏ در پیشاپیش دلاوران و جنگاوران با او پیمان نو کرد.

 سام را فرزندی نبود و از این ره دل آزرده داشت،ماهروی مشکین موئی در شبستانش میزیست که سام امید داشت از او فرزندی ویرا پدید آید،یزدان نومیدش نساخت‏ و پرده‏نشین سام آبستن گردید....

از آن ماهش امید فرزند بود که خورشید چهر و برومند بود زسام نریمان همو بار داشت‏ ز بار گران تنش آزار داشت

 چون زمان آبستنی بپایان آمد،همسر سام پسری بزاد بسی زیبا و فریبا

زمادر جدا شد بران چند روز نگاری چو خورشید گیتی‏فروز بچهره چنان بود تا بنده شید و لیکن همه موی بودش سپید

 نوزاد را آنچنان موی سپید بود که بزالی میمانست،پردگیان ازین رو بسیار افسرده و دژم و نوان بودند و یارای بیان‏زاده شدن چنین کودکی را به سام نداشتند،چون‏ هفته‏ای بر کودک بگذشت دیدند چنین پیشامدی را به سان راز نتوان نهفت،دیر یا زود پرده‏ از آن برافتد،آنگاه پاسخ‏گوی پهلوان نتوان شد،ندبیر بر این کردند که دایه سام پسر زادن‏ پرده‏نشین ماهروی را بدو آگهی دهد.

دایه به نزد سام رفت و بر او آفرینها خواند و گفت:

که بر سام یل روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد

 آنچه از یزدان بخواهش خواسته بودی بهره‏ات شد

پس پرده تو در،ای نامجوی‏ یکی پور پاک آمد از ماهروی‏ تنش نقره سیم و رخ چون بهشت‏ برو بر بینی یک اندام زشت

 سام را این مژده شدان و شکوفان ساخت،روانش را خوشی و خرمی انباشت،دایه‏ نیز همچنان نکوئیهای نو رسیده را بازگو میکرد،در این خردی و زبوین پور جهان پهلوان‏ را شیردلی پیداست....

از آهو همان کش سپید است موی‏ چنین بود بخش توای نامجوی

 نشاید که از این بخشش ایزد دل بد کنی و ناسپاسی آغازی،روان رنجور مدار و داده پروردگار را بجان و دل پذیره باش و سپاس بجای آر.

 سام از تخت فرود آمد و به شبستان اندر شد،پورش را در کنار مادر به آرامی خفته‏ یافت،کودک زیبا بود،رخساری لاله‏گون و چشمانی چون شبه داشت ولی مویش چون پیران‏ سالخورده بسفیدی برف بود،براستی کودک را جز موی سپید آهوئی نبوده است،سام که از دیرگاه آرزوی فرزند میزیست،ترسید به سرزنش کسان گرفتار شود،نومید و خشم‏آلود....

سوی آسمان سر برآورد راست‏ زداد آور آنگاه فریاد خواست‏ که‏ای برتر از کژی و کاستی‏ بری زان فزاید که تو خواستی‏ اگر من گناهی گران کرده‏ام‏ و گر کیش اهرمن آورده‏ام‏ بپوزش گر کردگار جهان‏ بمن بر ببخشاید اندر نهان‏ به پیچید همی تیره جانم زشرم‏ بجوشید همی در دلم خون گرم‏ چو آیند و پرسند گردنکشان‏ چگویم ازین بچه بد نشان‏ از این ننگ بگذارم ایران زمین‏ نخواهم بر این بوم و بر آفرین

 دژم و ناشکیبا از بخت گله آغاز نمود،پاس گریه و زاری همسر نداشت،فرمانبرداران‏ را فرمود کودک بی‏گناه را از کنار مادربرگرفتند و بدامان کوهی سترک دور از آن دیار برده‏ بیفکنند،فرمان سام بیدرنگ انجام پذیرفت،نوزاد بیگناه،بی‏هیچ بزه بدست مرگ سپرده‏ شد،پدر را مهر بر او نجنبید و بکودک شیرخواریکه سیاه از سپید نمیدانست ستم رفت،کودک‏ شبانروزی بدون دایه و پرستار و پوشش در آن‏جایگاه خاموش بر گزند افتاده بود و بجای‏ پستان مادر سر انگشتان خود می‏مکید،براستی آنرا که یزدان زندگی و بزرگی می‏بخشد، آدمی چگونه خواهد توانست بستمهای اهریمنی نابودش سازد؟؟

 بر فراز آن کوه سترک،سیمرغ را لانه بود،در آشیان بلند فرزندانش را می‏پرورید، در آن هنگام برای فراهم ساختن خوراک بچگان از آشیان بپرواز درآمد،نگاه تیز بینش‏ کودک شیرخواره را که از گرسنگی بسختی میخروشید باز جست،کودک بروی سنگ خاره‏ای

فرو افتاده بود،خورشید پرتو سوزانش را بر او میتابانید،سیمرغ از فراز ابرها بزیر آمد و کودک را بچنگال بر گرفت و بآسمانش برد،بفراز البرز کوهش کشید تا بچگانش ویرا با چنگ و منقار بشگرند و شکمی پر سازند،جوجه‏های سیمرغ را مهر بر کودک بجنبید و بدو خو گرفتند،ازین شگفت کار سیمرغ نیز کودک را بمهر پذیرفت و با دگر بچگانش به پرورید....

ببخشود یزدان نیکی دهش‏ کجا بودنی داشت اندر برش‏ نگه کرد سیمرغ با بچگان‏ بر آن خورد خوان از دو دیده چکان‏ شگفتی ب راو برفکندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر شکاری که نازکتر آن برگزید که بی‏شیر مهمان همی خون مزید

 بدینگونه روزگاری دراز بگذشت،کودکی خرد که میباید بکام مرگ و نیستی‏ میرفت جوانی دلاور و ستبر شد.....

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو نشانش پراکنده شد در جهان‏ بدو نیک هرگز نماند نهان

 بسام آگهی رسید که دلاور جوانی موی سپید در البرز کوه میزید،کس را بدو دست‏ نیست،فر و شکوه از او نمایان است،سام را این آگهی بیاد پسر انداخت،چون شباهنگام‏ با دلی تنگ و آزرده از کار سپهر بخواب فرو رفت،خوابی هراسناک بدید،سراسیمه بیدار شد و مؤبدان را فرا خواند و بدانها گفت:

 بخواب دیدم مردی هندو سوار بر اسبی تازی‏نژاد به نزدم آمده و از فرزندی برومندی‏ برایم مژده آورده است،آیا شما را خرد با این افسانه همآهنگی دارد؟چگونه آنرا میتوانید برایم روشن کنید؟

هر آنکس که بودند پیر و جوان‏ زبان برگشادند بر پهلوان‏ که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ‏ چه ماهی بدریا درون با نهنگ‏ همه بچه را پروراننده‏اند ستایش به یزدان رساننده‏اند تو پیمان نیکی دهش بشکنی‏ چنان بی‏گنه بچه را بفکنی‏ به یزدان کنون سوی پوزش گرای‏ که اویت بر نیکوئی رهنمای

 و تو ای سام ندانستی که چون یزدان خواهد کسی را نگاه بدارد،به نیروی آهورائی‏ خود او را از سرما و گرما و تشنگی و گرسنگی و جانوران در امان دارد،خواسته ایزد برترین خواسته‏هاست و همی باید تو ازین خواب بخود آئی و بجستجوی فرزند برخیزی، موی سپید پسرت برایش آهوئی نمیتواند باشد،به جان روشن و پاکت از نیره ننگی‏ نخواهد رسید.

 سام را این بیان خوشایند نبود،سخن آنها را نشنید و بر دلش مهری از فرزند نجنبید،چون دیگر شب بخفت:

چنان دید در خواب کز کوه هند درفشی بر افراشتندی بلند جوانی پدید آمدی خوب روی‏ سپاهی گران کر پس پشت اوی

بدست چپش بر،یکی موبدی‏ سوی راستش نامور بخردی‏ یکی پیش سام آمدی زان دو مرد زبان بر گشادی بگفتار سرد که‏ای مرد بی‏باک ناپاک رای‏ دل و دیده شسته زشرم خدای‏ ترا دایه گر مرغ شاید همی‏ پس این پهلوانی چه باید همی‏ گر آهوست بر مرد موی سپید ترا ریش و سر گشت چون خنگ بید پس از آفریننده بیزار شو که در تنت هر روز رنگیست نو پسر گر به نزدیک تو بود خوار کنون هست پرورده کردگار کز او مهربانتر ورا دایه نیست‏ ترا خود بهمر اندرون مایه نیست

 سام سرآسیمه و هراسان از خواب برخاست،ناآرام و پریشان بود،از سپهسالاران‏ و بخردان و موبدان مجلسی بیاراست و خواب خود با آنها در میان نهاد و بچاره‏جوئی برخواست، همه رای دادند که سام باید با همه توان به کاوش فرزند برخیزد و بیش از این بخواسته یزدان‏ سرگرانی نکند چون بیم آن میرود که یزدان بر او خشم گیرد و فرو شکوهش را بازستاند، اینرای سام را پسند افتاد،با دلی پر از بیم و امید بدان البرز کوه رفت:

سر اندر ثریا یکی کوه دید که گفتی ستاره بخواهد کشید نشیمی از او برکشیده بلند که ناید زکیوان برو بر گزند فرو برده از شیر و صندل عمود یک اندرد گر ساخته چوب عود بدان سنگ خارا نگه کرد سام‏ بدان هیبت مرغ و هول کنام‏ یکی کاخ بد تارک اندر سماک‏ نه از دسترنج و نه از آب و خاک‏ ره بر شدن جست و کی بود راه‏ درو دام را بر چنان جایگاه‏ ابر آفریننده کرد آفرین‏ بمالید رخسارگان بر زمین

 در آن آشیان آسمان سای جوانی ستبر بازو و فراخ سینه را همخانه مرغان دید و بدرگاه یزدان نالید:

گر این کودک از پاک پشت من است‏ نه از تخم بد گوهر اهرمن است‏ از این بر شدن بنده را دستگیر مر این پر گنه را تو اندر پذیر

 سام برای ببر گرفتن فرزند مرغ پرورد بیتاب بود ولی هرچه بیش بنگریست و بیشتر جست راه بر شدن بر آن بلند آشیان را نیافت،در کار خود و توانائی یزدان فرو مانده‏ بود و دل از آن‏جایگاه بر نمی‏کند،او فرزندش را باز میخواست،فرزندی که رنج پرور اندیش‏ را نکشیده و مهرش را بدو ارزانی نداشته بود،سیمرغ را بر نگرانی پدری آرزومند دل‏ بسوخت،به پرورده‏اش گفت،فرزند بدان مرد که سرافرازتر از او میان مهمان نیست بنگر،او سام‏ یل پهلوان یگانه دوران است،پدر تست که به جستجویت رنج کوه پیمائی بر خویش هموار ساخته و میخواهد ترا باز پس گیرد و از داشتن دلاوری چون تو بر همگان ببالد،اگرچه عمری‏ چون دایه مهربان ترا پرورده و آنچنان بتو خو گرفته‏ام که دوریت مرا سخت رنجه میدارد، ولی در دل از دیدن پدری پشیمان و آرزومند آتشی سوزان دارم شایسته میدانم که ترا بچنگ

برگرفته و بدو در نشیب بسپرم،تو بدانها خواهی گفت بانگیزه دستانی که پدر با من کرد سیمرغ‏ مرا پذیره شد و دستان نامم نهاد.

 زال چون سخن سیمرغ بشنید،دیدگان پر آب کرد و بسوزد دل گفت:منکه مردمی‏ ندیده و از تو گفتگوی آموخته فراوان خرد و دانش اندوخته‏ام چگونه توانم از تو دوری گزید، این ناسپاسی است آشیان تو روشن‏ترین سرای برای من است،آیا از همنشینی من سیر شدی‏ که چنینم از خود میرانی؟

 سیمرغ با بیانی پر سوز پاسخ داد که:تو آدمئی و ترا با آدمیان باید نشست،چه بسا که چون فر و شکوه و تاج و تخت کیانی به بینی از این نشیمن بیزار شوی،من هیچگاه دل از تو بر نمی‏کنم و پری از خود بتو خواهم داد،این پر،فر و شکوه بر تو ارزانی خواهد داشت و چون سختی و نابسامانی بتو چیره شود آنرا در آتش فکن همانگه من پدیدار شوم....

همانگه بیایم چو ابر سیاه‏ بی‏آزارت آرم بدین جایگاه‏ فرامش مکن مهر دایه زدل‏ که در دل مرا مهر تو دل گسل

 سیمرغ چندان از اینگونه سخن بر دستان فرو خواند تا دلش نرم گردانید و از ناشکیبائی‏ پدرام شد،پس سیمرغ او را بچنگ برگرفت و از فراز کوه به نزد سام بر زمین نهاد،سام‏ پیش سیمرغ فرود آورد و گفت،این شاه مرغان،یزدان بتو این نیروی و ارج و هنر بدان‏ انگیزه داد که میداند هماره بیاوری بیچارگان بر میخیزی و بداندیشان و ناپاک گهران را بد داری و نژند میپسندی،از آفریننده میخواهم همواره شادمان و گرانقدرت بدارد،آنگاه‏ پسر را برگرفت و بدو نگریست،موی سرش تا به کمر رسیده و تنی چون پیل دمان داشت....

سرا پای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کئی را سزید برو بازوی شیر و خورشید روی‏ دل پهلوان،دست شمشیر جوی‏ سپیدش مژه دیدگان قیرگون‏ چون بسد لب و رخ بمانند خون‏ دل سام شد چون بهشت برین‏ بر آن پاک فرزند کرد آفرین

 آنگاه فرزند را گفت با من مهربان باش و گذشته را که بنامهربانی من سر کردی‏ فراموش نما با دلی سرشار از مهر ایزد سوگند میخورم ازین پس گذشته را با برآوردن‏ خواسته‏های تو از یادت بزدایم و هیچگاه با تو دل بد نکنم و آنچه را که تو بخواهی روا دارم.

 فرمان داد جامه‏ای پهلوانی باو پوشانیدند و بر پیلی سوارش کرده بشادی و خرمی‏ بشهر باز گشتند.

 در شاهنامه از سیمرغ و کارهای نمایان او سخن بسیار رفته که جویندگان میتوانند ازین اثر بزرگ حماسی کسب اطلاع نمایند.

سیمرغ در منطق الطیر عطار

 شیخ فرید الدین ابو حامد محمد بن ابو بکر ابراهیم بن اسحق متخلص به عطار نیشابوری‏ پیر طریقت و صوفی وارسته و بزرگوار ایران بهترین اثر ادبی و عرفانی خود را بنام منطق الطیر

درباره سیمرغ بوجود آورده است،منتهی عطار در این اثر جاودانی و پر شور و حال سیمرغ‏ را از جنبه عرفانی مورد توجه قرار داده و ابدا در موجودیت آن بحثی ندارد،غرضش‏ حقیقت مطلق،عقل کل و ذات باری تعالی است،نه مرغی عظیم و عجیب،مکان سیمرغ‏ عطار در لا مکان است،مثل و ثانی ندارد،واحد است و برای رسیدن باو باید دست از جان‏ شست و عاشقانه به جستجویش پرداخت.

مجمعی کردند مرغان در جهان‏ هر چه بودند آشکارا و نهان

 در اجتماع عظیم مرغان این بحث مطرح گردید که هر ملت و کشور را پادشاهی است، پادشاه حافظ ناموس ملی و مملکتی است،وجود شاه موجب سلامت اجتماع است و ما مرغان چرا باید از نعمت این سلامت و امنیت برخوردار نباشیم؟باید برای انتخاب پادشاهی‏ تصمیم بگیریم و از جان و دل بفرمانهای او تسلیم گردیم،این بحث با شدت و شوق ادامه یافت، همه به لزوم وجود شاه مقر و معترف و همزبان بودند که:

هدهد آشفته دل در انتظار در میان جمع آمد بی‏قرار

 اجازه سخن خواست زبان گشود و نظر همه را تأیید کرد،آنگاه بصداقت و بی‏ریائی‏ خود اشاره نمود و اضافه کرد همه شما بخوبی آگاهید که من مصاحب و مخبر حضرت سلیمان‏ بوده‏ام،سلیمان را بمن علاقه و محبتی وافر بود و بهمین سبب نیز در رکاب او سفرها نموده‏ و مسافتها پیموده‏ام،در طول این گشت و گذارها پی برده‏ام که:

هست ما را پادشاهی بی‏خلاف‏ در پس کوهی،که هست آن کوه قاف‏ نام او سیمرغ،سلطان طیور او بما نزدیک و ما زو دور دور دائما او پادشاه مطلق است‏ در کمال عز خود متسغرق است‏ فهم طایر چون پرد آنجا که اوست‏ کی رسد علم و خرد آنجا که اوست‏ نی بدور و نی شکیبائی از او صد هزاران خلق سودائی از او وصف او جز کار جان پاک نیست‏ عقل را سرمایه ادراک نیست‏ لا جرم هم عقل و هم جان خیره ماند در صفاتش با دو چشم تیره ماند هیچ دانائی کمال او ندید هیچ بینائی جمال او ندید در کمالش آفرینش ره نیافت‏ دانش از پی رفت و بینش ره نیافت‏ فهم خلقان زان کمال و آن جمال‏ هست گر برهم نهی،مشتی خیال

 ولی مقام و نشیمنگاه او از ما بسیار بدور است،از دریاهای ژرف،کوههای ستبر، دشتهای سوزان مهیب،دره‏های پر خوف و خطر،تاریکیها و روشنائیهای کورکننده باید گذشت،جانفشانیها باید کرد،خودگذشتگیها باید داشت،ای یاران عزیز،قدم نهادن‏ در این راه و رسیدن باو اولین گامی است که در فنای خود برداشته می‏شود،عشق و ایمان‏ میتواند ما را به سیمرغ که موجد آثار فراوان است رهنمون شود،ولی برای بهتر شناختن‏ او میگوئیم:

ابتدای کار سیمرغ ای عجب‏ جلوه‏گر بگذشت در چنین نیمشب‏ در میان چین فتاد از وی پری‏ لا جرم پرشور شد هر کشوری‏ هرکسی نقشی از آن پر بر گرفت‏ هر که دید آن نقش کاری در گرفت‏ هست آن پر در نگارستان چین‏ اطلبوا العلم و لو بالسین به بین‏ گر نگشتی نقش پر او عیان‏ اینهمه غوغا نبودی در جهان‏ اینهمه آثار صنع از فر اوست‏ نقشها جمله زنقش پر اوست‏ چون نه سر پیداست وصفش را نه بن‏ نیست لایق ازین گفتن سخن

 این وصفی ناقص از سیمرغ بود که برای شما بیان نمودم و آیا با وجود چنین شاهی‏ باز هم بحث از انتخاب کسی مینمائید؟و چون مرغان را با خود همصدا یافت گفت و ما را چاره‏ئی نیست مگر اینکه سختیها و رنجها را قبول نموده بسوی او پرواز کنیم و تمنی نمائیم‏ بر ما منتهی نهاده و رسما پیشوائی ما را بپذیرد،اکنون با وضع تشریح شده و مصایبی که در این سفر عجیب بر همه ما نازل خواهد شد اگر مرد راهید بهمراهی من آماده شوید که بسوی‏ او پرواز نمائیم.

 مرغان که برای دیدار سیمرغ بیتاب بودند،بدون مخالفت و توجه به بلایا و رنجها با هدهد به پرواز درآمدند،همه بدنبال مقصودی بزرگ میپریدند،عشق و ایمان راهنمایشان‏ بود ولی رنج و مشقت هم در کمین نشسته بود تا با استفاده از فرصتی مناسب راه را بر آنها سد نماید و پس از اندک مدتی این توفیق را یافت،بلبل اظهار خستگی مفرط و عدم همراهی نمود!

گفت بر من ختم شد اسرار عشق‏ جمله شب میکنم تکرار عشق‏ در سرم از عشق گل سودا بس است‏ زانکه معشوقم گل رعنا بس است‏ طاقت سیمرغ نادر بلبلی‏ بلبلی را بس بود عشق گلی

 من عاشقی دین و دل از کف داده‏ام،معشوق از بس ناز و جفا بر من روا داشته و آنچنان‏ غرقه دریای غم و تعبم که بال و پر پروازم شکسته شد،همان به که دست از من بدارید و توقع‏ همگامی در اینراهیکه پایانش ناپیداست و با روح عشقباز من سازگاری ندارد نداشته باشید ایمرغان آرزومند تیز پرواز....

من نیارم در بر سیمرغ تاب‏ بس بود از چشمه خضرم یک آب

 هدهد را این سست رائی و عقیده عجیب،سخت بر آشفت،طعنه‏زنان جواب داد...
بهتر آن باشد که چون مرغان زدام‏ دور میباشیم از هم والسلام

 اگرچه بلبل از خیل مرغان سیمرغ جو کناره گرفت،ولی دیگر مرغان را پای طلب‏ بسنگ نیامد،براه خویش ادامه دادند،میخواستند به قاف برسند و جمال محبوب بر آنها تجلی نماید،اما راه دراز بود و همت نارسا،سست رایان را دیدار جمال یار میسر نیست و کوردلان را راهنمایان دلسوز نمی‏توانند بسر منزل مقصود برسانند،اینان پند نپذیرند و نور حق را چشم دیدار ندارند،طاووس را خودپسندی کور کرده،پای زشت و نازکش نمیتواند

ره‏پیما باشد،شگفتی نیست،اگر زبان بگشاید،از زیبائی خود،از نقش و نگار خود،از جلوه‏های‏ خود،داستانها بسراید و ضعف را بهانه نماید و سر آخر بگوید....

کی بود سیمرغ را پروای من‏ بس بود فردوس اعلی جای من

 مرحله آزمایش مشکل میشده درد و بلا و تعب بجان مرغان میریخت،قدرت اراده‏ آنها رو به زوال میرفت،هدهد همه اینها رامیدید و رنج میکشید،دل آزرده از خودستائی‏ طاووس با بیانی شیرین و عارفانه سرزنش آغاز نمود و گفت،ای طاووس زیبا،خود را بزیبائی‏ و مقام ستودی،بیانی واقع و حقیقتی روشن بود،اما....

گر تو هستی مرد کل،کل را به‏بین‏ کل طلب،کل باش،کل شو،کل گزین

 دم گرم هدهد طاووس را نرم ساخت،سر خود پیش گرفت،از دیگر یاران ببرید، مرغان باز هم به پرواز ادامه دادند،بسوی مقصود راه سپردند،اهل طلب،به رنج و مصیبت‏ و بعد مسافت توجه ندارند،اینان پاکبازانی هستند که در راه طلب خود را فنا میکنند اما بعد اهل طلب نبود،از ینرو بناله زبان گشود و گفت:

 مرا بگو که بطلب سیمرغ خود را میآزارم،آیا میان من و سیمرغ نسبتی وجود دارد،منکه در آغوش امواج پرورش یافته‏ام و بر آبها نشیمن دارم با سیمرغ قاب نشین چگونه‏ همآهنگی خواهم داشت،او را کوهساران و مرا ابرها نصیب شده،ابر فیاض است و کوه‏ سنگ خاره....

من ره وادی کجا دانم برید زانکه با سیمرغ نتوانم پرید آنکه باشد قله آبش تمام‏ کی تواند یافت از سیمرف کام

 عذر او نیز پذیرفته شد،اندک‏اندک دیو شک و ضعف به دیگر مرغان مستولی گردید، هدهد بخوبی از این حقیقت آگاه بود ولی کاری از او بر نمیآمد جز آنکه بهر نحوی هست‏ عشق را در آنها زنده بدارد،این تنها راه بنظر میرسید لیکن یقین به موفقیت خود نداشت و میدانست که تعداد زیادی از مرغان سر خود خواهند گرفت و ترک یاری و یاران خواهند نمود، اتفاقا کبک در اینمیان زودتر از دیگران عذرخواه آمد.....

چون ره سیمرغ راهی مشکل است‏ پای من بر سنگ و گوهر در گل است‏ من به سیمرغ قویدل کی رسم‏ دست بر سر پای در گل کی رسم

 هدهد میداند نصایحش به سمت رایان،چو باد در قفس است و چو آب در غربال، برای وصول بمقصد و مقصودی که خطرهای فراوان دارد،رد راه میخواهد و عزم آهنین، چه بهتر که بید پایان در کناره‏های سست نهر بی‏آرام سرنگون شوند و سد راه اهل طلب نشوند، بود و نبود آنها یکی است،بی‏تفاوت است،هدهد اندیشناک پایان کار بود که باز هم فریاد اعتراض برخاست....

پیش جمع آمد همای سایه‏بخش‏ خسروان را ظل او سرمایه‏بخش‏ زان هما اینان همایون آمده‏ کز همه در همت افزون آمده

گفت:ای پرندگان بحر و بر من نیم مرغی چو مرغان دگر همت عالیم در کار آمده‏ عزلت از حلقم پدیدار آمده‏ نفس سگ را خوار دارم لا جرم‏ عزت از من یافت افریدون و جم‏ پادشاهان سایه پرورد منتد چون گدا طبعند کی مرد منند نفس سگ را استخوانی میدهم‏ روح را زین سگ امانی میدهم‏ نفس را چون استخوان دادم مدام‏ جان من زان یافت این عالی مقام‏ آنکه شه خیزد زظل پر او چون توان پیچید سر از فر او جمله را در پر او باید نشست‏ تا زظلش ذره‏ای آید بدست‏ کی بود سیمرغ سرکش یار من‏ بس بود خسرو نشانی کار من

 جدا شدن هما و رجز خوانیهایش برای هدهد شکست بزرگی است،او که کنج‏ قناعت گرفته و بر همه مرغان شرف یافته است،هوسی ندارد،نعمت و راحت دنیا چشم دلش‏ را کور نکرده،چرا،آخر چرا برای یک هدف بزرگ و مقدس پایمردی ندارد؟او که‏ سایه بالش اگر بر سر آدمیان افتد سعادت و اقبال نصیبشان خواهد نمود،او که اگر بخواهد میتواند از ارزنده‏ترین نعم جهان برخوردار شود ولی به استخوانی قناعت میورزد،بچه جهت‏ حاضر نیست با همجنسان خود بدیار جانان سفر کند؟

 این سئوالات هدهد را ناراحت میکرد و شکنجه میداد میخواست به کنه این دلبستگی‏ واقف شود،بعد از صغری و کبری فراوان باین نتیجه میرسد که ارج و قربی را که آدمیان‏ و پرندگان برای هما قائلند او را دچار کبر و خودبینی ساخته است،خودبین خدابین نمیتواند بشود،چه بهتر او هم برود،عشق خاکساری و مرگ میطلبید نه انزوائیکه زائیده کبر و خودبینی است.

 باز هم ذاتا متکبر است،بخود نمائی خود کرده،از کبر و غرور گذشته،ضعیف کش‏ و خون آشام و دشمن بدخواه هرچه عاجز و مسکین است،ما و منی در طلب وجود ندارد، عشق با غرور و خودنمائی نمی‏سازد،او هم لایق جرگه جگر سوختگان نیست،چه بهتر سر خود گیرد و زحمت سالکان روا ندارد،راست میگوید:

من کجا سیمرغ را بینم بخواب‏ چون کنم بیهوده سوی او شتاب

 بوتیمار آب پروردیکه خاشاک‏وار بر سر امواج می‏نشیند قادر براه‏پیمائی نیست، عذر او پذیرفته است.

چون منی را عشق دریا بس بود در سرم زین شیوه سودا بس بود جز غم دریا نخواهم این زمان‏ تاب سیمرغم نباشد در جهان‏ آن‏که او را قطره آبست اصل‏ کی تواند یافت از سیمرف وصل

 پختگی از عالم خامی جداست،خام را به عشق و طلب معرفتی نیست،استغنا جگر گوشه‏ معرفت است،سالک تا نسوزد،تا تاریکیهای درون را رد نور معرفت نشوید کجا میتواند به‏ مرحله استغنا دست یابد،خرابه نشینی جغد دلیل پاکبازی و معرفت ذاتش نمی‏باشد،او

فرو رفته تاریکیها و دست پرورد سیاهیهاست نمی‏تواند رهسپر دیار روشنائیها باشد،عجبی‏ ندارد اگر زبان باعتراض بگشاید.

عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست‏ زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست

 او از نور میگریزد،حق دارد چشمه خورشید را افسانه بداند،صعوه نیز ضعیف‏ و بی‏اراده است،مستضعفین را پای ثبات نیست،قطع مرحله معرفت همت میخواهد،صعوه‏ عاجز کجا و همت عالی.

من نه پر دارم نه بال و هیچ چیز کی رسم در گرد سیمرغ ایعزیز پیش او این مرغ عاجز کی رسد صعوه در سیمرغ،هرگز کی‏رسد

 در پای رفتار مرغان شکست میافتد.....

هر یکی را بود عذری لنگ لنگ‏ اینچنین کس کی کند عنقا بچنگ‏ هرکه عنقا راست از جان خواستار دست از جان باز دارد مردوار هرکه را در آشیان سی دانه نیست‏ زین سفر زد اگر دیوانه نیست‏ چون نداری ایرا حوصله‏ کی تو با سیمرغ باشی هم چله

 مرغان برآشفتند،راه دور طی شده،رنج فراوان را پیمائی همه را فرسوده و کوفته کرده بود،خسته بودند و استقامت پیشروی را نداشتند،هدهد را سئوال پیچ میکنند.....

کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع‏ گر رسد آنجا کسی،باشد بدیع‏ نسبت او چیست با ما بازگوی‏ زانکه نتوان شد به عمیا راز جوی‏ گر میان ما و او نسبت بدی‏ هر یکی را سوی او رغبت بدی‏ او سلیمان است و مامور گدا درنگر تو،او کجا،ما از کجا گشته موری در میان چاه بند کی رسد در گرد سیمرغ بلند

 هدهد باید در سالکان ایجاد شوق و رغبت نماید،عشق اگر دستگیری کند قطع‏ مراحل آسان است،شور و شوق رهسپاران را بفداکاری و جانبازی وامیدارد،مرغان راست‏ میگویند بعد از اینهمه رنج هنوز به درستی نمیدانند خواهند توانست از جمال معشوق روح را جلائی ببخشند یا نه،مناسب‏ترین فرصتها است،باید پرده را اندکی بکنار زد.....

تو بدان آنگه که سیمرغ از نقاب‏ آشکارا کرد رخ چون آفتاب

 انوار فیض‏بخش جمالش عالم حیوانی را روشن ساخت،شما مرغان پدیدار شدید....

گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار هیچ مرغی می‏نبودی سایه‏دار باز اگر سیمرغ میگشتی نهان‏ سایه‏ای هرگز نبودی در جهان‏ دیده سیمرغ بین گر نیستت‏ دل چو آئینه منور نیستت‏ پادشاه خویشرا در دل به‏بین‏ عرش را در ذره حاصل به‏بین‏ گر ترا سیمرغ بنماید جمال‏ سایه را سیمرغ بینی خیال‏ گر همه چل مرغ و گر سی‏مرغ بود چون بدیده سایه سیمرغ بود سایه از سیمرغ چون نبود جدا گر جدا گوئی از او نبود روا

هر دو خود هستند باهم باز جوی‏ در گذر از سایه وانگه راز جوی‏ چون تو گم گشتی چنین در سایه‏ای‏ کی زسیمرغت بو همسایه‏ای

 سخنان هدهد مستدل است،روح میدهد،شور میریزد،شوق میانگیزد،مرغان‏ مجاب میشوند ولی میپرسند که با اینهمه ضعف چگونه طی راه دور و رسیدن به سیمرغ ممکن‏ است،هدهد بقدرت عشق و ایمان اشاره مینماید،میگوید عاشق جانباز از آب و آتش و قرب‏ و بعد پروا ندارد اما عشق تنها کافی نیست درد طلب و سوز معرفت لازم است،پرطنین‏ترین‏ صدا در اینراه بی‏صدائی است...

 عشق و طلب در مرغان از نو جان میگیرد و برای اینکه جلو هر نوع اعتراضی گرفته‏ شود و باز هم اختلافی ایجاد نگردد مصمم به انتخاب حاکمی میگردند،قرعه فال بنام هدهد میافتد،تاجی بسرش مینهند و بفرمان رهنمای بخرد بسوی قاف روان میشوند.

 راه بی‏پایان خوف و وحشتی عظیم بوجود میآورد،مرغان به پیش هدهد رفته‏ درخواست میکنند تا به مقامی فرود آمده و بار دیگر گره‏گشای مشکلات آنها شود،هدهد خواسته مرغان را انجام میدهد پرده اسرار را باز هم کنارتر میزند،آنوقت.....

جمله دانستند کان مشکل گمان‏ نیست بر بازوی مشتی ناتوان‏ زانسخن شد جان ایشان بی‏قرار هم در آنمنزل بسی مردند زار وان دگر مرغان همه از جایگاه‏ سر نهادند از سر حیرت به راه

 سالهائی دراز به پرواز گذشت،عده‏ای در دریا غرق گشتند،جمعی بر قلل کوههای‏ رفیع جان سپردند عده‏ئی را تف آفتاب بال و پر بسوخت و تن کباب کرد،بعضی طعمه پلنگ و شیر گشتند،برخی از خوف خطرات جان سپردند،جمعی در بیابانهای خشک از تشنگی‏ بمردند،عده‏ای از قحط دانه جان در باختند،بعضی از رنجوری و بیماری از پای درافتادند، دسته‏ای را شگفتی‏های راه از رفتن بازداشت و تعدادی نیز فریب زیبائیها را خورده بتماشا و طرب پرداخته دست از طلب برداشتند.....

عاقبت از صد هزاران تا یکی‏ بیش نرسیدند آنجا اندکی‏ عالمی مرغان که میبردند راه‏ بیش نرسیدند سی آنجایگاه‏ سی تن بی‏بال و پر،رنجور و سست‏ دل شکسته تن شده،جان نادرست‏ حضرتی دیدند بی‏وصف و صفت‏ برتر از ادراک عقل و معرفت‏ برق استغنا چو می‏افروختی‏ صد جهان در یکزمان میسوختی

 عاقبت سیمرغ با جلال و شکوه خاص خود بر آنها تجلی میکند

چون نگه کردند آن سیمرغ زار در خط این رقعه پر اعتبار هم زعکس روی سیمرغ جهان‏ چهره سیمرغ دیدند آنزمان‏ چون نگه کردند این سی‏مرغ زود بیشک این سی‏مرغ آن سیمرغ بود در تحیر جمله سرگردان شدند این ندانستند تا خود آن شدند خویشرا دیدند سیمرغ تمام‏ بود خود سیمرغ سی‏مرغ تمام‏ چون سوی سیمرغ کردند نگاه‏ بود خود سی‏مرغ در آنجایگاه

ور بسوی خویش کردندی نظر بود این سی‏مرغ ایشان و ان دگر ور نظر در هر دو کردندی بهم‏ هر دو یک سیمرغ بودی و بیش و کم‏ بود این یک و آن یک بود این‏ در همه عالم کسی نشنود این‏ آنهمه غرق تحیر ماندند بی‏تفکر در تفکر ماندند چون ندانستند هیچ از هیچ حال‏ بی‏زبان کردند از آنحضرت سئوال‏ کشف این سر قوی درخواستند حل مائی و توئی در خواستند بی‏زبان آمد از آنحضرت جواب‏ کاینه است آنحضرت چون آفتاب‏ هرکه آید خویشتن بیند در او جان و تن هم جان و تن بیند در او چون شما سی‏مرغ اینجا آمدید سی در این آئینه پیدا آمدید گرچه بسیاری بسر گریده‏اند خویشرا دیدند و خود را دیده‏اید چون شما سی‏مرغ حیران مانده‏اید بی‏دل و بی‏صبر و بی‏جان مانده‏اید ما بسی مرغی بسی اولی تریم‏ زانکه سیمرغ حقیقت گوهریم‏ محو ما گردید درصد عز و ناز تا بها در خویش را یابید باز محو او گشتند آخر بر دوام‏ سایه درخورشید گم شد والسلام

 در این مثنوی شورانگیز عارفه حقیقتی بزرگ نهفته است،چشم دل و تنزیه باطن‏ میخواهد که این حقیقت را ادراک نماید،عطار از سیمرغ تخیلی به مبدأ خلقت و دستگاه‏ آفرینش و ذات حضرت ذو الجلال راه یافته و طریق سالک وارسته،سرا پا سوخته را روشن میکند.

 در افسانه‏های محلی نیز قصه‏هائی در مورد سیمرغ داریم که جمع‏آوری آنها بفرصتی‏ بیشتر نیاز دارد ولی در همه این افسانه‏ها از سیمرغ به بزرگی،بی‏نیازی،علو همت و بالاخره‏ قدرتی ما فوق قدرتها یاد شده که کمترین بقدر وسع،با قلت بضاعت علمی و ادبی اهم آنها را در این مختصر جمع‏آوری نمود،باشد که مقبول اهل فضل و هنر واقع گردد.

منابع مورد استفاده برای تهیه این مقاله

 1-برهان قاطع مؤلف محمد حسین بن خلف تبریزی،تصحیح دکتر معین،چاپ تهران 2-فرهنگ‏ عمید،مؤلف آقای حسن عمید چاپ تهران 3-فرهنگ معین،مؤلف آقای دکتر معین،چاپ‏ تهران 4-فرهنگ اسدی مؤلف ابو منصور علی بن احمد اسدی طوسی،تصحیح استاد عباس‏ اقبال چاپ تهران 5-مجمع الفرس مؤلف محمد قاسم بن حاجی محمد کاشانی متخلص به‏ سروری چاپ تهران 6-اوستا«پشتها و یسنا»تفسیر استاد پور داود چاپ بمبئی‏ 7-شاهنامه فردوسی چاپ مسکو 8-مجمل التواریخ و القصص،تصحیح ملک الشعراء بهار چاپ تهران 9-تاریخ ایران سرپرسی سایکس ترجمه فخر داعی گیلانی چاپ تهران‏ 10-روضة الصفا میر خواند چاپ تهران 11-حبیب السیر،خواند میر تصحیح استاد همائی‏ چاپ تهران 12-مثنوی تصنیف مولانا چاپ تهران 13-کلیات سعدی چاپ تهران‏ 14-دیوان حافظ چاپ تهران 15-دیوان عطار چاپ تهران 16-منطق الطیر چاپ تهران‏ 17-نوروزنامه حکیم عمر خیام.


پایان مقاله

منبع:مجله وحید » اسفند 1345 - شماره 39 نویسنده : نوزاد، فریدون

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

Trending Articles