حافظ از آسمانیترین سخنسرایان جهان است. بهرهوری او از عالم بالا، با هوشیاری شگفتِ او در حوزهی زبان و توانمندی بیهمانندش در به کارگیری امکانات بیانی، گره خورده و او را بر ستیغ بلند سخن فارسی نشانده است.
بسیاری از مردم با مرگ خود به فراموشی سپرده میشوند و از یادها میروند اما هنرمندان بزرگ و خالقان آثار ماندگار جهانی متناسب با ارزشِ اثر خود در همهی زمانها و همهی مکانها گسترده میشوند و حافظ از جمله کسانیست که روز به روز زندهتر میشود. چرا؟ برای این که آنچه او آفریده است از جنس هنر است. (همچنان که مهندس گدار فرانسوی در حدود 67 سال پیش 1937م طرح هنری آرامگاه حافظ را پی ریخت.)
امروز، این واژههای هنری و این رستاخیز شگفت کلمات، حافظ را در ما میدمند، حافظ را در ما میگسترند و ما را از حافظ پر میکنند.
سه عنصر و ویژگی مهم را همیشه باید در پیوند با حافظ و برای درک و دریافت شعر حافظ در نظر داشت:
1- توانمندی شگفت هنری حافظ و پدید آوردن سخنی لایه لایه و تو در تو.
2- پیوند معنوی با کتاب وحی و اُنس همیشگی با قرآن مجید و به دست آوردن روحانیتی ستایشبرانگیز که لقب «لسانالغیب» و «ترجمانالاسرار» را برای او به ارمغان آورده است.
3- هوشیاری و دردمندی اجتماعی؛ به گونهای که هرگز از زخمها و دردهای جامعهی خود غافل نبوده است.
و این ویژگیها دست به دست هم داده و باعث شده که حافظ با هنریترین شیوههای بیانی، شدیدترین و پلیدترین رذایل اخلاقی جامعهی خودش (ریا، دروغ، تزویر و ...) را هدف بگیرد و آنها را افشا کند.
دربارهی حافظ همواره دیدگاههای گوناگون، متناقض و متعارض وجود داشته و دارد. و خودِ حافظ، البته بیش از همه، در پدید آمدن این اختلافها نقش داشته است.
حافظ خود، شخصیت غریب و پیچیدهای است. او با شگردی شگفت و ترفندی هنری، چنان پدیدههای متناقض و متعارض را در کنار هم نشانده و آنها را با هم آشتی داده است که زیباتر از آن از دست کسی دیگر بر نیامده است.
همین همنشینی پدیدههای متعارض و متناقض موجب شده است که سلیقههای گوناگون و طبایع مختلف، چهرهی خود را ـ هر کس به گونهای ـ در آینهی سرودههای حافظ ببیند.
حاصل جمع این تعارضات چنان است که سرودههایی از حافظ را هم در قنوت نماز میخوانند و هم بر سکوی میخانه، هم بر سر منبر میخوانند هم در مجلس رقص و آواز، هم در کلاس فلسفه میخوانند هم در حلقهی خانقاه و همه جا و همه جا.
شخصیت شگفت حافظ به منشوری میماند که از هر سو مینگری فروغی دیگر، رنگی دیگر و نقشی دیگر باز میتابد:
از یک سو او را فردی ناآرام، آزاداندیش، عصیانگر و پرخاشجو میبینیم و از سویی دیگر او را فردی متفکر، روشنبین و ژرفاندیش. از یک سو او را عارفی دلآگاه و واصل میبینیم که پردههای راز را یک سو زده و تا ناشناختهترین سرزمینهای اسرار پیش رفته و از سویی دیگر او را شاعری چیرهدست و افسونکار میبینیم که آتش به جان همهی واژهها زده و هنریترین شعر هستی را آفریده است.
راستی کیست که اندکی به او همانند باشد؟!
مدتی است که تصویر جالبی در ذهن من نقش میبندد و به جلوه در میآید، در این تصویر من میبینم که مردم ایران در هر قرن، نمایندهای را به عنوانِ «فریادگر» آن قرن برگزیدهاند و همهی این برگزیدگان در یک همخوانی و همآوازی، به شکل گروه کر، دردهای آدمیان همهی قرنها را از گلوی حافظ فریاد میکنند:
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را
* * *
مباش در پیِ آزار و هر چه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
* * *
بادهنوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
* * *
نفاق و زرق نبخشد صفای دل، حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
این چنین است که حافظ در شعر خویش از «من» خود گذشته و به «ما» رسیده است. دردهای او دردهای کوچک و حقیر شخصی نیست، بلکه دردهای عمیقِ همگانیست:
چیست این سقف بلندِ سادهی بسیار نقش
هیچ دانا زین معما در جهان آگاه نیست
* * *
شهر خالیست ز عشاق مگر کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
او با پذیرش اندیشههای گوناگون، همگان را به مدارا و همزیستی دوستانه فرا میخواند:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا
* * *
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
در دیدگاه او باورها، مذهبها و سلیقههای گونهگون، چندان تفاوتی با هم ندارند و همهی آنها هدفهایی همسان را دنبال میکنند:
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همهجا خانهی عشق است چه مسجدچهکنشت
* * *
در عشق و خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
از همین رو صداقت، راستی و ترکِ خودبینی و خودرایی از بنیادیترین اصولِ فکری اوست:
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیهروی گشت صبح نخست
* * *
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفراست در این مذهب خودبینی وخودرایی
دیوان حافظ ـ از دیدگاه معناشناسی ـ صورتی بازآفریده شده از سرودههای پیشینیان اوست. به بیانی دیگر: هیچکدام از مفاهیم دیوان حافظ مفهومی نیست که برای نخستین بار مطرح شده باشد، بلکه حافظ با هوشمندی و ژرفنگری در آثار پیشِ از خود، اساسیترین، عمیقترین و عمومیترین آنها را برگزیده و با ترفندهای هنری ویژهی خود به گونهای بیهمانند آنها را بازآفریده و جاودانی کرده است.
این خود یکی دیگر از راز و رمزهای ماندگاری سخن خواجه است.
حافظ فشردهی فردوسی، خیام، نظامی و مولوی و سعدی است.
برای درکِ درستِ سرودههای حافظ، بجز آنچه گفته شد، شناخت شایسته از زمان او و نیز آشنایی با برخی اصطلاحات ویژه در دیوان او، بایسته است؛ اصطلاحاتی همچون: نظربازی، علم نظر، رند، ملامت، پیر مغان، آن و ... .
برای درکِ بخشی از سخنان حافظ و دلیل اختلاف آن با نگرههای برخی از عالمان، عارفان و مبلغان دینی باید دو شاخهی مهم تصوف و عرفان را در ایران بازشناسی کرد. دو گونهی اندیشه که در بسیاری از موارد روبهروی هم ایستادهاند و با هم در تعارض بودهاند:
تصوف زاهدانه و تصوف عاشقانه.
تصوف زاهدانه با نمایندگانی چون حسن بصری، ابراهیم ادهم، ابنخفیف، شیخابوالحسن کازرونی و دیگران سازندهی فرهنگی در تاریخ ما بوده است که هنوز هم در ذهنِ بخشی از جامعهی دینی ما جاریست.
و تصوف عاشقانه با نمایندگانی چون رابعه بلخی، بایزید بسطامی، ابوسعید ابوالخیر، عطار، مولوی، سعدی و حافظ نیز اندیشههای دیگری در فرهنگ ایرانی دمیدهاند که هنوز در ذهن بخشی از جامعهی دینی ما جاریست.
این اختلاف در دو کتاب همسان «کشفالمحجوب» هجویری و «تذکرهالاولیا»ی عطار هم به روشنی دیده میشود.
برای نمونه در تصوف زاهدانه همواره دنیا مکانی پلید و پلشت و نکوهیده است، به همین دلیل صوفیانِ زاهد، همیشه پیروان خود را از توجه به دنیا بر حذر میداشتند و به آنها سفارش میکردند که چشم بر همهی زیباییهای دنیوی ببندند، و به آنها مشغول نشوند حتی گاهی توصیه میکردند که همسر برنگزینند و اگر گزیدند زیبارو نباشد تا سالک شیفتهی زیبایی این جهانی نشود. در دیدگاه تصوف زاهدانه باید همه چیز برای آخرت پسانداز شود. زیرا هر لذتی که در این جهانِ گذرا به شخصی برسد، به همان اندازه در جهان جاودان آخرت او را از آنگونه لذت محروم میکنند.
از همین روست که صاحبان اینگونه نگرش با دنیاگریزی و انزواطلبی، خود را به انواعِ ریاضتها و محرومیتها دچار میکردند تا آخرت خود را آباد کنند، مثلاً لباس خشن، سخت و آزاردهنده میپوشیدند تا نفس خود را تنبیه و تربیت کنند.
اما از دیدگاه عرفان عاشقانه دنیا هرگز پلید و پلشت و نکوهیده نیست، بلکه عالم تجلیگاهِ معشوقِ ازلیست، که از هر سو نگریسته شود جلوهای از زیباییهای او دیده میشود.
به همین دلیل است که سعدی میگوید:
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.
و حافظ میگوید:
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست و امـروز نیـز شاهـد مـهرو و جام می
و اینگونه است که حافظ زاهدان را نیز از بهشتِ آخرت و لذتهای آن محروم میبیند:
ز میـوههـای بهشتـی چـه ذوق دریابد کسی که سیب زنخدان شاهدی نگزید
یا:
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو کـه مستحـق کـرامـت گنـاهکـاراننـد
و سعدی، استاد حافظ، پیش از او گفته است:
هر آن نـاظر کـه منظـوری ندارد چـراغ دانشـش نـوری ندارد
چه کار اندر بهشت آن مدعی را که میل امروز با حوری ندارد
میـان عارفان صاحبنظر نیست که خاطر پیش منظوری ندارد
البته حافظ گاهی دنیا را در معنیِ مادی و غیر روحانی آن نکوهش میکند و آن را قفسی تنگ و دامگاهی غیر قابل تحمل میبیند:
چنین قفس نه سزای چو من خوشالحانیست روم بـه گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
تـو را ز کـنگـرهی عـرش مـیزنـنـد صفیــر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
کـه ای بـلنـدنـظـر شـاهـبـاز سـدرهنـشـیـن نشیمن تـو نه این کنج محنتآبـاد است
آنچه در این نوع نگرش نکوهیده و زشت است آلودهنظری و آلودهدلیست نه عشق پاک و چشم عفیف:
چشم آلودهنظـر از رخ جانان دور است بـر رخ او نـظـر از آیـنـهی پـاک انـداز
او را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جلوهی آن ماهپاره نیست
تراکم معانی
یکی از ویژگیهای بنیادی شعر حافظ تراکم معانی است، که نمونههایی از آنها را باز مینگریم:
ـ چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
ـ یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
ـ کس به دور نرگست طرفی نبست ازعافیت
ـ در عین گوشهگیری بودم چو چشم مستت
ـ چنین که صومعه آلوده شد به خون دلم
همچو لاله جگرم بیمی و پیمانه بسوخت
دود آهیش در آیینهی ادراک انداز
به که نفروشند مستوری به مستان شما
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
پیوند هنری واژگانی و سختی ترجمه
ـ ای که انگشتنمایی به کرم در همه شهر
ـ دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
ـ ز نقشبند قضا هست امید آن حافظ
ـ درر به شوق برآرند ماهیان به نثار
ـ خط ساقی گر از اینگونه زند نقش بر آب
ـ عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
ـ چون اشک بیندازیاش از دیدهی مردم
ـ چه جای صحبت نامحرم است مجلس اُنس
ـ از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
ـ ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
ـ ای فروغ ماه حُسن از روی رخشان شما
ـ کشتی باده بیاور که مرا بیرخ دوست
ـ چشمجادوی تو خود عین سواد سحر است
ـ نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
ـ از حیای لب شیرین تو ای چشمهی نوش
وه که در کار غریبان عجب اهمالیست
برق دولت که برفت از نظرم باز آید
که همچو سرو به دستم نگار باز آید
اگر سفینهی حافظ رسد به دریایی
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
نسبت دوست به هر بیسر و پا نتوان کرد
آن را که دمی از نظر خویش برانی
سر پیاله بپوشان که خرقهپوش آمد
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
بدینسرچشمهاشبنشانکه خوشآبی رواندارد
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
گشته هر گوشهی چشم از غم دل دریایی
لیکن این هستکه ایننسخهسقیم افتادهست
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
غرق آبوعرقاکنونشکری نیستکه نیست
آشناییزدایی
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیدهی من بینظر نکرد
طنز
ـ حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
ـ وصل تو اجل را ز سرم باز همی داشت
ـ راز درون پرده ز رندان مست پرس
ـ من ارچه عاشقم و رند و مست و نامهسیاه
ـ ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
ـ ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
ـ قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ـ ز خانقاه به میخانه میرود حافظ
ـ ز کوی میکده برگشتهام ز راه خطا
ـ تو و طوبا و ما و قامت یار
(عربی + فارسی)
ـ یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ـ اشکم احرام طواف حرمت میبندد
ـ در عین گوشهگیری بودم چو چشم مستت
ـ چشم جادوی توخود عین سواد سحر است
ـ هر دم به خون دیده چهحاجت وضو که نیست
ـ حافظ مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
ـ شکرِ ایزد که به اقبالِ کلهگوشهی گُل
ـ ماجرای دل خونگشته نگویم با کس
ـ ای که انگشتنمایی به کرم در همه شهر
یعنیاز وصل تواش نیست بجز باد به دست
از دولت هجر تو کنون نور نمانده است
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را
هزار شکر که یاران شهر بیگنهند
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
تسبیح شیخ و خرقهی رند شرابخوار
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
مرا دگر ز کرم با رهِ صواب انداز
فکر هر کس به قدر همت اوست
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
و اکنون شدم به مستان جون ابروی تو مایل
لیکناین هستکهاین نسخه سقیم افتادهست
بیطاق ابروی تو نماز مرا جواز
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمساز؟
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
دکتر کاووس حسنلی
دانشگاه شیراز