عشق، آن شگرف شیرین
عشق،این آشناترین آشنای آدمی،این آزمودهترین آزمون وی در درازنای هزارهها چیست که همواره هرزمان که با آن آشنایی میگیرند و در نهان نهاد میآزمایندش، نوآیین و شگفتانگیز و بیپیشینه مینماید؟چرا داستان عشق داستانی است بارها شنیده و آزموده که از هرزبان که میشنوندش نامکرّر و شگرف و شگفتآور فرا چشم میآید؟همان عشق که گرامیترین و گرانبهاترین ارمغان خداوند است به انسان؛که او را بدان،نیک برکشیده است و ارج نهاده است؛تا از دیگر آفریدگان برتر آید و بر سر آید؛ همان ارمغان که فرشته،با همه پاکی و والاییش،از آن بیبهره مانده است؛بدانسان که سالار سرمستان و خواجهء رندان فرموده است:
فرشته عشق نداند که چیست،قصّه مخوان! بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز
براستی چه افسونی افسانهای در عشق نهفته است که سخنوران نازکاندیش،چامه سرایان نغزگوی،غزلپردازان چربدست و شیرینکار در ادب ایران و جهان آن مایه شیدا و شورانگیز،تبآلوده و شررخیز،گاه با پروا و بپرهیز،گاه نیز ناباک و شوخ و هوشخیز از آن یاد کردهاند؛و هرکدام بهگونهای،رویی از آن را باز نمودهاند؛و رازی از آن را
برگشودهاند؛اما عشق همواره همچنان فسونکار و رازآلود،نهفته و ناشناخته،در پردهء پوشیدگی مانده است؟چرا پیوسته آن آشناترین بر شیفتگانی که آن را از بن جان آزمودهاند،نیز بر ژرفکاوانی خردهسنج و باریکبین که آن را پژوهیدهاند و باز نمودهاند، بیگانهترین مانده است؟چرا این بیگانهترین آشنا،یا آشناترین بیگانه،با آنکه بیش از هر زمینهای دیگر دربارهء آن کاویدهاند و نوشتهاند و سرودهاند،هرگز فرسودهء روزگاران نشده است؛و همواره گمبودهء یاران و دوستداران مانده است؟را این جادوی پایدار در چیست؟از دیدگاههایی گونهگون میتوان پاسخهایی بدین پرسش بنیادین در «روانشناسی و نهادشناسی شیفتگی»داد؛اما پاسخی فراگیر بدین پرسش آن است که:
اگر عشق همواره برومند و برنا مانده است؛و شکوفنده و توفنده،دلها را شکوفانیده است؛و توفانهایی از تب و تاب،از شور و شتاب،در آنها برانگیخته است،از آنجاست که هرعشق عشقی است دیگرگون.هرگز دو دلدار عشق را به یکسان نمیآزمایند؛ دلربایی و دلداری و در پی آن،دلشدگی همواره دیگرسان است.هیچ دو دلداری به یکدیگر نمیمانند؛ازآنروی،هیچ دو دلباختهای مانندهء یکدیگر نیستند؛سرانجام،هیچ دو دلشدگی را نیز نمیتوان همانند یکدیگر شمرد.آزمونهای شیفتگی،یا به گفتهء خواجهء دلشدگان،«کاروبار»دلداری هرزمان نو میشود؛و نمود و نشانی نوآیین و دیگرگون مییابد.آن«لطیفهء نهایی»که خاستگاه عشق است در هردلشدهای کار و ساز و روند و رفتاری دیگر دارد؛ازاینروی،هرعشقی را سرشت و سرنوشتی است دیگر که تنها ویژهء آن عشق است؛و هرگز دوباره نمیشود:
لطیفهای است نهانی که عشق از آن خیزد؛ که نام آن نه لب لعل و خطّ زنگاری است جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال؛ هزار نکته در این کار و بار دلداری است
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 107)
ما میکوشین که در پی،یکی از این هزاران نکته را که در کاروبار دلداری نهفته است؛ و از آن است که قلم هرچند تیز و توانا باشد و نهاننمای و رازگشای چون بدان میرسد بر خود میشکافد،باز نماییم.
آن نکته این است که:چرا در دبستانهای درویشی و آیینهای نهانگرایی ایرانی،عشق چنان پایهای بلند یافته است؛بهگونهای که در بسیاری از این دبستانها و آیینها،از آن گریزی نیست؛و رهرو خداجوی نمیتواند،در پویه و جویهء خویش،عشق را فرونهد و از آن چشم درپوشد.در پیمودن زینههای سلوک و منزلهای راه،عشق کارمایه و نیرویی است شگرف و پایانناپذیر که بناچار همواره میباید بر آن بنیاد کرد؛و از آن بهره جست. آری!در این راه دشوار و پیچدرپیچ که همه مغاک است و دیولاخ،فراخ گام نمیتوان برداشت؛و گستاخ کام نمیتوان یافت،مگر به یاری و پایمردی عشق.اگر عشق دستگیر مرد راه نیابد،وی بیگمان از پای در خواهد افتاد؛بدانگونه که دیگر بار از جای برنخواهد خاست.
چرا که در درویشی که آیین دلریشی است،از عشق گزیری نیست؟عشق با درویشی دلریش چه میکند که او را به انجام شگرفها توانا میگرداند و از فراز تنگناها و دشواریها برمیجهاند و به پیش میراند؟چرا با عشق میتوان یک شبه راه صد ساله را پیمود؟چرا آنجا که عقل با همهء نازانی و تازانی،با همهء توانایی و دانایی درمیماند،عشق توانمند و کارساز و پیشتاز است؟چرا گفتهاند که:عقل در راه خداشناسی و خداجویی،در«کار و بار دلداری»،به پایی میماند که بدان میتواند پویید؛امّا عشق به بالی که بدان میتوان پرید؟عقل،اگر نیکپرورده و پرمایه،انگیخته و فرهیخته باشد،پای پویه است؛لیک عشق،از همان آغاز که با شوریدهای دمساز و همراز میشود،پر پرواز؟کسی را که بویهء پرواز است،پای پویه به کار نمیتواند آمد.نیز اگرش به کار آید،تنها تا بدانجاست که او را به پرگشایی و پرواز برساند.با پای خرد،هرچند که بس تندپوی و چالاک باشد،تنها
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 108)
اندکی از راه شناخت خداوند را میتوان درنوشت؛بیشینهء آنرا بناچار میباید،انگیخته و افروخته از شور شیفتگی،بر پرید و فروبرید.
هنر شگرف عشق و ورج و ارج بیمانند آن در نزد صوفیان در آن است که عشق چونان نیرویی چیره،ایستادگیناپذیر،توفنده،توانها و اندیشهها و روندههای روانی را در شیفتهء آشفته به یگانگی و یکپارچگی میرساند.بنیاد خرد بر پراکندگی و پریشانی نهاده شده است.آموزهها خرد را میپرورند و میگسترند.خاستگاه و ابزار خرد سر است؛ دستاوردها و یافتههای حسّی،رنگرنگ و گونهگون،به سر میرسند؛در آن اندوخته میشوند؛و بدینسان خرد را مایه میدهند و میپرورند.سر یا مغز به کانونی میماند که آگاهیها و ستاندههای بیشمار حسّی در آن گرد میآیند.بیاین ستاندهها و آگاهیها کاری از سر شناخته نیست؛و خردی که از آن برمیتراود و برمیخیزد خردی تنگ و تنک خواهد بود؛لیک از دیگر سوی،هرچه سر بیش آموزهها و یافتههای حسّی را میستاند، بیش به پراکندگی و گسستگی میگراید؛و نهاد آدمی را بیش از یگانگی و یکپارچگی و پیوستگی دور میگرداند.از آنجاست که سر-نیز خردی که از آن برمیخیزد- پریشاندیش است.به یاری این خرد که از آموزهها و آگاهیها و یافتههای حسّی،پراکنده و پارهپاره،و توان گرفته است،جز پارهها و پراکندهها را نمیتوان دریافت و شناخت.این خرد تنگ از آن روی که از پراکندگی برآمده است و از دستاوردهای حسّ پرورده شده است،تنها آنچه را به حس درمیتواند آمد؛یا بهگونهای با یافتههای پراکندهء حسّی پیوند میتواند گرفت،درمییابد.با چنین خردی تنگ و تیره هرگز نمیتوان به شناختی راستین و روشن و یکباره از پدیدههای هستی رسید؛و بدان،نهان جان و جهان نهان را کاوید و بر رسید و شاخت و گزارد.
این خرد که درویشان آنرا«عقل جزیی»«عقل مکتسب»یا«عقل مدرسی»نامیدهاند، خردی است که بناچار انچه را میخواهد دریابد و بشناسد،نخست به قلمرو آزمونهای
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 109)
حسّی درمیکشاند.در میانهء حسّهای پنجگانه،بویژه بینای در پروردن این خرد بهرهای بسیار دارد.خرد ما بیشتر خردی دیداری است.ما آنچه را میخواهیم دریابیم،اگر نمود و نمونهای دیداری در جهان نداشته باشد،نخست به شیوهای،به نمود میآوریم و در نمادی کالبدینه میگردانیم؛تا بتوانیم آنرا دریابیم و بشناسیم.نمونهای برجسته و گویا از این کار و ساز درونی و ذهنی را در زبان مییابیم:آنچه ما آنرا اندیشیدن مینامیم، براستی،جز گذراندن واژگان از ذهن نیست؛اندیشیدن تنها گفتگویی است خاموش در درون،با خویشتن.ما،به یاری نمادهایی که زبان در دسترس ذهن و خردمان میگذارد، به یاری واژگان،خاموش با خود به سخن مینشینیم؛و این رفتار را اندیشیدن میخوانیم. برای نمونه،اگر ما بخواهیم به مهر یا به کین بیندیشیم که در جهان برون نمود و پیکری ندارند،به واژهء کین(یعنی:ک،ی،ن)یا به واژهء مهر(یعنی:م،ه:ر)میاندیشیم؛اگر چنین نکنیم،مهر و کین را به شیوهای دیگر به نمود میکشانیم؛آن دو را در کسی که در چشم ما نهاد مهر یا کین است به کالبد درمیآوریم؛و بدان نمادها که مهر یا کین در آنها پیکر پذیرفته است و به نمود آمده است،میاندیشیم.
با خردی چنین تنگ و لنگ راه دراز و دشوار شناخت را،آنچنانکه شایستهء آن است، نمیتوان پیمود1از آنجاست که صوفیان میکوشند از این خرد بگسلند؛و سر را که خاستگاه و اندام آن است فروهلند؛از خامی و بیسرانجامی این خرد است که آنان دست نیاز به سوی عشق مییازند؛و دل را که خاستگاه و کانون عشق است،به آتش شیفتگی و افروختگی میگدازند؛دل،آنگاه که در این آتش تافت و گداخت،از آلایشها و تیرگیها پیراسته خواهد شد؛و به آیینهای ماننده خواهد گردید،بیزنگار و رخشان که شناخت و آگاهی راستین بیکبارگی و بیمیانجی د رآن برخواهد تافت.از آن است که صوفیان در پی آموختن سر نیستند؛آرمان و آماج آنان افروختن دل است.آنان را با آموزهها کاری نیست؛سودایی انگیزههایند.خرد از سر بر میآید و آنرا میپرورد؛عشق
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 110)
از دل برمیخیزد و بر آن شرر میریزد.سر و خرد وابسته بدان،از پریشنیها و پراکندگیها برمیآیند و میپرورند؛لیک دل و عشق انگیخته در آن،ریشه در پیوندها و همبستگیها دارند؛آن دو میپریشند و میگسلند؛این دو میآمیزند و میپیوندند.در آن دو،پریشانی است؛در این دو،بسامانی.از آن دو،دویی و«منی»برمیخیزد؛از این دو،یکی و بیخویشتنی؛آن دو در پی جداییاند؛این دو شوریدهء رهایی.آن دو در اندیشهء سوزیانند؛این دو از سوداییان و سوزیان.آن دو در زندان دوریاند؛این دو از رندان لوری؛آن دو،خام و نافرجام،در دام ننگ و نامند؛این دو،دوزخ آشام پدرام کام و جام. ان دو با خویشانی نادرویشند؛این دو بیخویشانی فرخنده کیش.آن دو همه«من»اند و در خویش میپویند؛این دو همه اویند و از خویش میمویند.نیز به همان سان، فزوناندیشان پیروان سرند و مردان هرد؛لیک درویشان مردان دردند و پیروان دل که آنان را از خویش میبرد و میبرد.
داستان این دو گروه که یکی پیروان عقلند و دیگری نوازنان نوان عشق،داستان چینیان و رومیان است که سالار شیفتگان و شورآفرین شوریدگان،مولانا به شیوایی و دلارایی آنرا در نخستین دفتر از رازنامهء سترگ خویش مثنوی که پروازنامهء جان است به سوی جانان،در پیوسته و بازگفته است:چینیان و رومیان را در هنر نگارگری هماوردی و چالشی در میانه میافتد؛هریک،استوار،برآنند که از آن دیگری در نگارگری چربدستتر و چیرهتراند؛پادشاه میگوید:«باک نیست؛میآزماییم!»چینیان در سویی و رومیان در دیگر سوی،گرم کار میشوند؛پردهای در میانه آویخته شده است.چینیان رنگهای بسیار از گنجخانهء پادشاه میستانند؛و نقشها و نگارههایی فسونآمیز و هوشربای پدید میآورند؛لیک رومیان هیچ رنگی نمیستانند؛زیرا اندیشه و آهنگی دیگر در سر دارند.در آن هنگام که چینیان با هنرمندی مانی به آسانی بر دیوار نقش و رنگ ارتنگ میزنند،رومیان به ترفند و نیرنگ از دیوار روباروی زنگ میزدایند.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 111)
سرانجام،بیزنگی و بیرنگی است که بر نگار و زنگار چیره میآید؛و آن را تیره میدارد و خیره میگرداند.آنگاه که پرده را از میانه برمیگیرند،همگنان سرگشته و شگفتزده میبینند که رومیان،زیباتر و رخشانتر و هنریتر،بدرست همان نقشی را زدهاند که چینیان نگاشتهاند:رومیان،در آن هنگام که چینیان مینگاشتهاند،همّت بر میگماشتهاند که دیوار روباروی را از آلایشها و تیرگیها بزدایند،و آنرا آیینهوار بپیرایندو برخشانند. نقشهای چینیان،از آن روی،بیکبارگی در آیینهء رومیان باز میتابد؛و نمودی زیباتر و شگرفتر مییابد.صوفیان که دل صافیانند از تبار رومیانند؛و دیگران از تبار چینیان؛آنان زنگ میزدایند؛و اینان رنگ مینمایند:
رومیان آن صوفیانند،ای پدر بی ز تکرار و کتاب و بیهنر لیک صیقل کردهاند آن سینهها پاک ز آز و حرص و بخل و کینهها آن صفای آینه و صف دل است کو نقوش بیعدد را قابل است صورت بیصورت بیحدّ غیب ز آینهء دل تافت موسی را،ز جیب گرچه آن صورت نگنجد در فلک نی به عرش و فرش و دریا و سمک ز آنکه محدود است و معدود است آن آینهء دل را نباشد حد؛بدان عقل اینجا ساکت آمد یا مضل ز آنکه دل با اوست،یا خود اوست دل... اهل صیقل رستهاند از بو و رنگ هردمی بینند خوبی،بیدرنگ نقش و قشر و علم را بگذاشتند؛ رایت علم الیقین افراشتند
2 بدانسان که نوشته آمد،هنر برترین عشق آن است که رنگ پیرای و رنگزدای است. هرچه خرد میپریشد و میپراکند،شیفتگی گرد میآورد و درهم میتند.عشق نیرویی است سهمگین و تابربای،چیره و خیره که هستی عاشق را بیکبارگی فرو میگیرد و به فرمان درمیآورد.اندیشهها و توانهای درونی او را گرد میآورد و در یار کانونی میگرداند.تنها عشق است که بدین شگفتی تواناست که«واگرایی»نیروها را در دلشده به
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 112)
«همگرایی»بدل گرداند.نیروها و کارمایههایی که در سر به پایمردی خرد به هرز و هدر میرفتهاند،اینک در دل به یاری عشق فراهم میآیند.اگر تا آنزمان در برابر هم بودهاند و یکدیگر را ناکارا و بیاثر میساختهاند،اینک در کنار همند و از هم نمیرمند.به یاری این کارمایه و نیروی شگرف و بیمانند و کانونی شده که از همگرایی و همسویی صدها نیروی نهانی و روانی پدید آمده است،دلباختهء سرانداز میتواند به کاری سترگ و سهمگین دست بیازد و بیاغازد که انجام آن در توان هرزهپویان پریشاندیش نیست؛او بهرهمند از نیروی برکننده و برکشندهء عشق،میتواند سرانجام از جنبر تن و از چیرگی «من»برهد؛و خویشتن را بیکبارگی وانهد؛تا بدینسان داد کار را در رهایی و آزادگی،در گسستن بندها،در رستن و جستن از دام پیکرینهها و تنومندها،بنیکی بدهد.
آری،کارمایهای سترگ و نیرویی شگرف میباید تا آدمی را که بندی آزها و نیازهاست؛افتاده در نشیبها و ناآگاه از فرازهاست؛ماندهء رایها و راندهء رازهاست،از خویش بگسلد و برکند.بجز عشق،آن شیرینکار شگفتیآفرین،آن اندیشه روب خردآشوب،آن بند گسل آب و گل،آن سرانداز تیزتاز،آن فرازجوی رازآگاه،آن نهانکاو نهادکاه،آن پادشاه ،برنشسته بر اورنگ دل چیست؟چه نیرویی است که بتواند پوسیدگان پوست را به رستاخیز،برانیگزد؛و از گورهای سرد و تنگ تن بدر کشد و برآورد؟عاشق به یاری عشق میتواند راهی دراز و دیرباز را که دل را از سر دور و جدا میدارد،ناباک و چالاک،سرمست و رفته از دست،پایکوبان و دستافشان،آتشانگیز و آتشنشان، بپیماید.راهی که پیمودن آن به پای پویهء عقل دیری به درازا میکشد؛و کار سالیان است؛ لیک به بال پرواز عشق،جز دو گام نیست:گامی بر جان و گامی بر جهان.چون این دو گام برداشته شد،کار بفرجام است؛بنگر!آنک جانان!3
عشق با نیروی نابگرای تابربای خود،عاشق را،برکامهء او،از آمیغها و آلایشها،از نبهرگیها و ناسرگیهایش میپیراید؛و او را به نابی و بیتابی،از هرچه جز دوست باز
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 113)
میبرد.عاشق،بدینسان،پیدرپی از خود میگسلد؛تا به دوست بپیوندد.«منی» بدینسان در«اویی»میگدازد و رنگ میبازد.عشق در دلشده شور و شرر برمیانگیزد؛ تا او را با یار در آمیزد؛عشق شوریدهء شیدا را از او میپردازد؛تا دیگر بارش از دوست، بدانگونه که میبرازد،بیاکند و بسازد.آری!هنر عشق که سترگترین هنر است،جز آن نیست که رنگ و زنگ«من»را آنچنان بزداید که جز«او»نماند؛گور تن را در مغاک خاک فروشکافد؛و جان نژند در بند دردمند را برهاند؛و مویکشان و هویکشان،به جانان برساند.چنین کاری شگرف جز از بازوی پرتوان عشق برنمیآید.
عشق،بدینسان،عاشق را در معشوق به فنا میرساند.عاشق،بیآنکه خود بداند و خود بخواهد،خویشتن را با یار هماهنگ و هنباز و همساز میگرداند؛خویش را اندک اندک از او میسازد.تا بدانجا که دیگر در میانه جدایی نمیماند؛خواست او خواست یار میشود؛اگر از او بپرسند که:«چه چیز را دوست میداری؟»میاندیشد که اگر یار میبود چه پاسخی میداد؛همان را پاسخ میدهد.عاشق،به یاری عشق،فنای در معشوق را میآزماید و میورزد.از آنجاست که عشق به هرشیوه،اگر از سر هوس و از پی ننگ نباشد،در جهانبینی درویشی پسنده و گرامی است؛زیرا رمز و راز فنا را به شیفتهء بیخویشتن میآموزد؛و بدینسان او را،تیز و تفت،برمیافروزد که عشق اینسری را به عشق آنسری دیگر سازد؛و از دلدار زمینی به دلدار آسمانی روی آرد و بپردازد:
عاشقی گر زاین سر و گرز آن سر است عاقبت ما را بدان شه رهبر است
4 عشق نیروها و اندیشهها و انگیزههای عاشق را در معشوق همسوی و همگرای و کانونی میگرداند؛و بدینسان،او را به فنای در وی میرساند.چنین است که شگفتترین شگفتی رخ میدهد:عشق و عاشق و معشوق باهم در میآمیزند و یکی میشوند؛«نمود»در«بود»از هم میپاشد؛نیستان تن،به جان،به نیستان هست باز میگردند؛و در آن میستان،از دیدار دوست،سرمست جاودانه میآیند.مگر نه این است
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 114)
که مهینه مهنه،پیر شوریدهء گرمرو،بو سعید در چارانهای که سخن صوفیانهء پارسی را بهارانهای است،فرموده است:
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو،بیجسم،همی باید زیست از من اثری نماند؛این عشق ز چیست؟! چون من همه معشوق شدم،عاشق کیست؟!
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 115)
پانوشت:
(1)دراینباره بنگرید به مازهای راز،جستار«شناخت در شاهنامه و آیینهای درویشی»،نوشتهء میر جلال الدین کزازی،نشر مرکز،0731.
(2)مثنوی معنوی،به تصحیح نیکلسون،انتشارات امیر کبیر،2631،ص 271.نیز مثنوی به خط میرخانی، ص 19.
(3)«پرسیدن که:طریق به خدای چگونه است؟گفت:دو قدم است و رسیدی:یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از عقبا؛اینک رسیدی به مولا.»این سخن از حسین منصور است که عطّار آن را در تذکرة الاولیا یاد کرده است.«تذکرة الاولیا،انتشارات صفیعلیشاه،0731،ص 315).
(4)مثنوی معنوی،انتشارات امیر کبیر،ص 6.میرخانی،ص 4.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » شماره 2 (صفحه 116)
(به تصویر صفحه مراجعه شود)
پایان مقاله
مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم » پاییز و زمستان 1372 - شماره 2 و 3 (از صفحه 105 تا 116)نویسنده : کزازی، میرجلال الدین