Quantcast
Channel: forex
Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

عشق از نظر خواجه شیراز

$
0
0

 عشق از نظر خواجه شیراز

حافظ«عشق»را اغلب بل همواره و جز بطور استثناء در مفهوم عالی و آسمانی‏ آن یعنی هیجان و حرکت و انجذاب بسوی معبود مطلق و تأثر در برابر سرچشمهء حسن‏ ازلی و تسلیم شوق‏آمیز در برابر کشش دوست و بالاخره تأثر و تشوق در مشاهدهء زیبائیهای طبیعت،که همه تصویری از جمال مطلق و زیبائی ازلی است،استعمال میکند و بصراحت خمیرهء بشر را در تبعیت از آیهء شریفهء
«انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض‏ و الجبال...»

و حدیث قدسی«کنت کنزا مخفیا...»سرشته از شراب عشق‏ و آفرینش جهان و انسان را برای پرستش و عشق‏ورزی بجمال لا یزال میداند.حافظ شیراز عقل را وسیلهء ناقصی میداند که برپایهء طیبیعت قرار گرفته است و قادر بدرک ماوراء طبیعت و فوق عالم ماده نمی‏باشد.حافظ معتقد است سلم سموات معارف و حقایق و نردبانی‏ که بدان می‏توان از جرم حضیض خاک تا اوج زحل درنوردید و از حدود خاک و افلاک‏ برتر پرید و چون قطره‏ای در دریای ابدیت فانی شد و بی‏پرده بوصل جانان و درک‏ جمال بیحجاب او نائل آمد«عشق»میباشد.خواجهء بزرگوار جهان را از جانان و بد و نیک و زهد و فسق و آب حرام و نان حلال را همه از دوست میداند و میگوید:هر چه بنعمت وجود آراسته است مورد لطف محبوب و ازوست زیرا همین اعطای وجود بهر موجودی ناشی از توجه موجد و خالق میباشد پس عاشق جانان باید عاشق هرچه مورد توجه‏ او قرار گرفته است نیز باشد و بدین ترتیب عارف عاشق مذهبی جز مذهب عشق و محبت‏ و صفا و صلح نمی‏تواند داشته باشد و کینه و تعصب و خصومت و جنگ و عناد را در این مذهب مسلکی نیست زیرا هر خصومت و کینه‏ای متوجه چیزیست که در حیز وجود میباشد و چون هر موجودی از جانان بل عین جانان است پس خصومت و کینه متوجه هر موجودی باشد در نظر مرد عارف معطوف بدوست و کفر طریقت است؛این است سر عشق‏ورزی‏ عارف عاشق و صفا و محبت ذاتی او با همه چیز و همه کس و عدم خصومت او با گبر و ترسا و کافر و مسلمان و یکسان بودن همه در نظر او.

عشق موهبتی خدا داد است

 حافظ شیرز عشق را نعمتی میداند که وصول بدان جز با هدایت و کشش معشوق‏ و عنایت او ممکن نیست؛حافظ چون مولوی عشق را بر رسته میداند نه بر بسته:

زاهد ار راه برندی نبرد معذورست‏ عشق کاریست که موقوف هدایت باشد ایضا:چون حسن عاقبت نه برندی و زاهد پست‏ آن به که کار خود بعنایت رها کنند و:بسعی خود نتوان برد پی بگوهر مقصود خیال باشد کاین کار بی‏حواله برآید

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 82)


عشق و مستی و خرابی حافظ بخششی ازلی و موهبتی خداداد است:

مگر گشایش حافظ درین خرابی بود که بخشش ازلش درمی مغان انداخت

عشق امانت آسمانی و ویعهء الهی است در نزد بشر

آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهء فال بنام من دیوانه زدند ایضا:خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت‏ که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول‏ ایضا:سینهء تنگ من و بار غم او هیهات‏ مرد این بار گران نیست دل مسکینم

 فضیلت بشر و رجحان او بر افلاک و املاک بر اثر این ودیعهء خدائیست:

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی‏ بخواه جام و گلابی بخاک آدم ریز ایضا:بر در میخانهء عشق ای ملک تسبیح‏گوی‏ کاندر آنجا طینت آدم مخمر میکنند ایضا:چو حافظ گنج او در سینه دارم‏ اگرچه مدعی بیند حقیرم‏1 ایضا:سلططان ازل گنج غم عشق بما داد تا روی درین منزل ویرانه نهادیم‏ ایضا:جلوه‏ای گر درخت دید ملک عشق نداشت‏ عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد

عالم و آدم طفیل عشقند

 اول عشق بوجود آمد و ایجاد عالم و آدم طفیل وجود عشق بود،اگر عشق نبود انس و جن و آدم و عالم بوجود نمی‏آمد.این اندیشه ملهم از حدیث قدسی«کنت کنزا مخفیا فاحببت بان اعرف فخلقت الناس لکی اعرف»است،در این حدیث نیز خلق ناس‏ طفیل«عارف و عاشق طلبی معشوق»یا طفیل عشق قلمداد شده:

طفیل هستی عشقند آدمی و پری‏ ارادتی بنما تا سعادتی ببری

 نخستین عشق،عشق معشوق بود بعاشق یعنی چون تحقق معشوقیت بوجود عاشق‏ بود معشوق احساس احتیاج بوجود عاشق کرد:

سایهء معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود

 اینجاست مرحلهء«تجلی پرتو حسن»و احتیاج این حسن بی‏پایان بوجود موجودیکه‏ قادر بقبول این تجلی و تحمل این حسن بی‏پایان باشد،اینجاست مرحلهء«ایجاد عشق» و بالاخره«ایجاد جهان برای اینکه مرآت حسن شاهد ازلی گردد»:

در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش بهمه علام زد

 مرحلهء دوم مرحلهء انتخاب ارجح از مخلوقات بود برای اعطاء افتخار این‏ ودیعهء گرانبها:

جلوه‏ای گر درخت دید ملک عشق نداشت‏ عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد

 بالاخره می‏بینیم که اساس جهان بر عشق استوار است و فلسفهء ایجاد جهان اقتضای‏ (1)-رک بتفسیر این بیت در همین مقاله.

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 83)


عشق میباشد.حافظ در این بیت نیز همین مضمون را می‏پروراند:

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی‏ که سلطانی عالم را طفیل عشق می‏بینم

 جای دیگر نیز همین مضمون آمده است و حافظ خواندن نقش مقصود را از کارگاه‏ هستی فقط در سایهء عاشقی میسر میداند،یا اصولا در نظر او«مقصود از کارگاه هستی» عشق است:

عاشق شوا ار نه روزی کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

عشق ازلی و ابدیست

 حافظ عشق را سابق بر آفرینش عالم و آدم میداند:

پیش ازین کار سقف سبز و طاق مینابر کشند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مهر بریک عهد و یک میثاق بود ایضا:نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه اینزمان انداخت‏ ایضا:عشق ما با خط مشکین تو امروزی نیست‏ دیرگاهی است کزین جام هلالی مستم‏ ایضا:ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست‏ هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام

 در نظر مولانا نیز رنگ الفت و طرح محبت و بالاخره وجود عشق سابق بر آفرینش کون و مکان است؛عشق نخستین جلوهء وجود میباشد و سابق بر آن چیزی نیست؛ وجود عشق با قدمت وجود آلهی آمیخته است؛عشق ودیعه‏ایست که در روز ازل از جانب‏ دوست بجان مشتاق بشر سپرده شده:

پیش از آن کاندر جهان باغ رز و انگور بود از شراب لا یزالی جان ما مخمور بود ما ببغداد ازل لاف انا الحق میزدیم‏ پیش از آن کاین گیر و دار و نغمهء منصور بود ایضا:پیشتر از خلقت انگورها خوردم از جام شرابش نورها

 عشق ابدی نیز هست:

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست‏ هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام‏ ایضا:از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود ایضا:از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که درین گنبد دوار بماند ایضا:عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده‏ بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست‏ ایضا:جز دل من کز ازل تا با بد عاشق رفت‏ جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند ایضا:خلل پذیر بود هر بنا که می‏بینی‏ مگر بنای محبت که خالی از خلل است

 عشق ابدی و مورث بقای جاودان است:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق‏ ثبت است بر جریدهء عالم دوام ما

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 84)


عشق حافظ چون حسن معشوق در حد کمال و لا یزال است:

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی‏ خوش باش زانکه نبود این هردو را زوالی

عشق ودیعهء آلهی است

 و خرده‏گیری بعاشقان اعتراض بر اسرار علم غیب و مخالفت با تقدیر آلهی،که عالم‏ و آدم را برای عشق آفریده،محسوب میشود:

مرا برندی و عشق آن فضول عیب کند که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

 ایضا:عشق را فرمان خداوندی میداند:

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق‏ من آن کنم که خداوندگار فرماید

عشق بزرگترین و عالیترین مظهر و ملطف و مکمل روح بشر است

 کمال روحی و معنوی فقط در سایهء عشق و محبت حاصل شدنی است،اگر ذره‏ای ناچیز باشی در سایهء عشق بخورشید کمال ازلی خواهی پیوست،اگر کوزه‏ای حقیر باشی چون بدریای محیط پیوستی با دریا فرقی نخواهد داشت:

کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ‏زنان

 ناظر بهمین مضمون است:

چو ذره گرچه حقیرم ببین بدولت عشق‏ که در هوای رخت چون بمهر پیوستم‏ ایضا:بهواداری او ذره صفت رقص‏کنان‏ تا لب چشمهء خورشید درخشان بروم

 گویا حافظ نیز این دنیا را مرحلهء تکاملی میدانسته و معتقد بوده است برای تکامل‏ و پیوستن بحقیقت مطلق و رسیدن بمعشوق ازلی باید در این دنیا در تکمیل روح و تعلیهء جان و اعدام قیود جسمانی و حیوانی و تحصیل گوهر کمال کوشید، و اگر این فرصت فوت بشود دیگر نمیتوان شاهد مقصود را در آغوش گرفت(قس با عقیدهء بودیزم):

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل‏ چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن‏ ایضا:عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

شرط توفیق در عشق بیخبری از بود خود و ز کائنات است

 یگانه حایل و حجاب بین عاشق و معشوق خودبینی و خودرائی است:

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست‏ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز ایضا:ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی‏ وانگه برو که رستی از نیستی و هستی‏ ایضا:دست از مس و جود چو مردان ره بشوی‏ تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 85)

ایضا:که بندد طرف وصل از حسن شاهی‏ که با خود عشق بازد جاودانه‏ ایضا:فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست‏ کفرست درین مذهب خودبینی و خودرائی

استغنای معشوق و عشق

 جمال یار از عشق ناتمام بشر مستغنی است:

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است‏ بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را ایضا:سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است‏ چه سود افسونگری ایدل که در دلبر نمیگیرد ایضا:بمشگ چین و چگل نیست بوی گل محتاج‏ که نافه‏هاش ز بند قبای خویشتن است

 ولی عشق و اشتیاق من هرگز بسبب استغنای معشوق انتفاءپذیر نیست.عشق من‏ بر 1ایهء اخلاص استوار است نه ایجاب و اقتضا و تکلیف:

اگرچه حسن تو از عشق غیر مستغنی است‏ من آن نیم که ازین عشقبازی آیم باز

 عشق نیز مستغنی است:

گریهء حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق‏ کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی

 جای دیگر نظر حافظ رقت و اعتلای بیشتری می‏یابد و احتیاج عاشق را قرینهء اشتیاق‏ متقابل معشوق میداند:

سایهء معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بو

 تناقض ظاهری بین این دو نظر یعنی«استغنای معشوق»و«احتیاج و اشتیاق معشوق» چنین حل میشود:دوام و کمال عشق بسته بتناسب عاشق و معشوق میباشد و چون جمال‏ خداوندی در حد کمال است عشقی که متوجه جمال او میشود نیز باید در ح کمال باشد و از طرف دیگر میدانیم عشق از تعلق علم بجمال پیدا میشود و برای درک جمال کامل،علم‏ کامل لازم است و ای علم یعنی علم کامل اختصاص بذات پاک خداوندی دارد؛پس از تعلق علم ازلی بجمال ازلی که هر دو در حد کمال است عشق کامل ازلی پیدا میشود و تحقق این جمال کامل و زیبائی مطلق مستغنی از عشق ناقص و دنیوی ماست.عشق ما ناقص است زیرا علم و درک ما نسبت بجمال آسمانی ناقص میباشد؛بعلاوه«استغنای‏ جمال یار از عشق ناتمام ما»چنین توجیه‏پذیر است که اولا کائنات سرتاسر جلوه‏گاه جمال‏ او و ذات وجود همه خریدار عشق او و وجودشان ناشی از عشق اوست؛از طرف دیگر در جلوه‏گاه ازل،عشق و عاشق و معشوق یکی است و حدودی که در عالم مجاز و چهاردیواری‏ طبیعت بچشم میخورد در آن عالم مفهومی ندارد فتأمل.

مذهب عشق جامع کلیهء مذاهب و روش عشق فوق کلیهء روشهاست

 جهان با همهء اطراف و عوامل خود از دوست بل جزء وجود دوست و آئینه جمال‏ لا یزال اوست.آنانکه از مسجد و میخانه و معبد و بتخانه یکی را دون دیگری جلوه‏گاه
دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 86)


جمال دوست و خانهء عشق او میدانند دو بین و کافر عشق و بی‏خبر از معرفت و عشق حقیقی‏ و وحدت واقعی هستند:

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست‏ همه جا خانهء عشقست چه مسجد چه کنشت‏ ایضا:در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست‏ هرجا که هست پرتو روی حبیب هست‏ آنجا که کار صومعه را جلوه میدهند ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست‏ ایضا:تو خانقاه و خرابات در میانه مبین‏ خدا گو است که هرجا که هست با اویم‏1

 ایضا لمحی از همین موضوع دارد:

تو و تسبیح و مصلی و ره زهد و ورع‏ من و میخانه و ناقوس وره دیر و کنشت‏2

نالهء عاشق فقط از فراق معشوق نیست

 در عشق حقیقی دل عاشق هرگز آرام نمی‏پذیرد و چون عشق تمام شدنی نیست‏ لازمهء عشق نیز که هیجان و ناله و افغان است تمام نمیشود و رقت و تأثر و درد عشق‏ در فراق از دوری معشوق و در وصال از جلوهء جمال معشوق دل و جان عاشق را ترک‏ نمیگوید:

بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت‏ و اندر آن برگ و نوا خوش نالهای زار داشت‏ گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست‏ گفت ما را جلوهء معشوق در اینکار داشت

عشق مشکلیست آسان‏نما

 عشق آسان‏نمای حافظ و مولوی متضمن هزاران خطر و سختی و ناکامی است. آنانکه از دور باین باین مشکل آسان‏نما می‏نگرند آنرا بس ساده و آسان درنظر میآورند و حافظ و مولانا و مریدان آندو بزرگ را که چنین راه و روش آسانی!!را برگزیده‏اند مورد اتهام راحت طلبی و کاهلی قرار میدهند و سرزنششان میکنند که از راه صعب تکالیف‏ (1)-عریان همدانی گوید:

خوشا آنون که از پا سرنذونند میان شعله خشک و تر نذونند کنشت و کعبه و بتخانه و دیر سرائی خالی از دلبر نذونند ایضا:بصحرا بنگرم صحرا ته وینم‏ بدریا بنگرم دریا ته وینم‏ بهر جا بنگرم کوه و در و دشت‏ نشان از قامت رعنا ته وینم‏ ایضا:گلستان جای تو ای نازنینم‏ مو در گلشن بخاکستر نشینم‏ چه در گلشن چه در گلخن چه صحرا چو دیده واکرم جز تو نوینم

 سعدی گوید:

که نور عالم علوی مرا هر روز می‏تابد تواش در صومعه دیدی من اندر گنج میخانه


 (2)-این بیت در نسخهء چاپ قزوینی نیست.

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 87)


و عبادات هراسیده روی بعشق و عاشقی آورده‏اند و تنعم و آسایش را بر تحمل مرارات‏ها و سختی‏ها رجحان نهاده.ولی این غافلان از حقیقت عشق خبر ندارند و نمی‏دانند ظاهر خرم و دل‏انگیز عشق چه آههای سحرگاه و اشکهای شبانه را از دیدهء ظاهر بینان میپوشاند و چه مرارتها و خون‏دلها در کمین رهروان این طریق خطرناک است.آنانکه از دور ناظر عشق و رهروان عشقند انبساطها و هیجانهای عاشق و کرشمه‏ها و محبت‏های معشوق و بالاخره‏ لبخندهای شوق و تبسمهای امید را می‏بینند ولی از رنجها و دردها و دوریهائیکه عاشق‏ برای جلب مهر و اعتقاد معشوق و اثبات صداقت و وفاداری خود متحمل شده است‏ بی‏اطلاعند و نمی‏دانند این خنده‏ها مولود چه گریه‏ها و این محبت‏های دوست زائیدهء چه‏ مایه دوری‏ها و مهجوری‏ها و زاریها و اشگباریهاست.خواجهء بزرگوار که خود سر حلقهء عاشقان عارف است عشق را کاری خطیر و طریق عشق را طریقی بس پر نشیب و فراز و خطرناک‏ میداند و عاشق را برعایت جانب احتیاط و پیروی از دلیل راه پند میدهد و از بی«دلیل‏ راه»قدم در طریق عشق گذاشتن بر حذر میدارد و میفرماید:کسی در اینراه بجائی خواهد رسید و ازین سفر پر خطر سود خواهد برد که جان در آستین نهاده و ترک جان گفته و دو عالم در یک نظر باخته و قلم بر سر اسباب دل خرم زده و بلاکشی را بر ناز پروردی‏ اختیار کرده باشد و مراد دوست را مراد خویش قرار داده و زخم معشوق را مرهم‏ پنداشته...

 نخستین بیت از دیوان خواجهء شیراز حدیث عشق و مشکلهای راه عشق را بیان‏ میکند:

الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

 عینا همین مضمون را دارد:

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول‏ آخر بسوخت جانم در کشب این فضائل

 ایضا:

چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریاچه موج خونفشان دارد

 ایضا:
عشق بازی کاری بازی نیست ای دل سر بباز زانکه گوی عشق نتوان زد بچوگان هوس

 ایضا:
در ره منزل لیلی که خطرهاست بجان‏ شرط اول قدم آنست که مجنون باشی‏ ایضا:گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن‏ شیخ صنعان خرقه رهن خانهء خمار داشت‏ ایضا:حافظ آنروز طرب نامهء عشق تو نوشت‏ که قلم بر سر اسباب دل خرم زد ایضا:اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشقتس و داو اول بر نقد جان توان زد ایضا:فراز و شیب بیابان عشق راه بلاست‏ کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد ایضا:لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ‏ عشقبازان چنین مستحق هجرانند

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 88)

ایضا:طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل‏ بیفتد آنکه درین راه باشتاب رود ایضا:روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز ایضا:طهارت ار نه بخون جگر کند عاشق‏ بقول مفتی عشقش درست نیست نماز ایضا:تو خفتهء و نشد عشق را کرانه پدید تبارک اللّه ازین ره که نیست پایانش‏ ایضا:هرکه ترسد ز ملال،انده عشقش نه حلال‏ سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش‏ ایضا:در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار کرده‏ام خاطر خود را بتمنای تو خوش‏ ایضا:عشق بازی را تحمل باید ای دل پای دار گر ملالی بود بود و گر خطائی رفت رفت‏ ایضا:عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت‏ با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست‏ ایضا:شیر در بادیهء عشق تو روباه شود آه ازین راه که در وی خطری نیست که نیست‏ ایضا:راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست‏ آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست‏ ایضا:طریق عشق طریقی عجب خطرناک است‏ نعوذ باللّه اگر ره بمأمنی نبری‏ ایضا:عشقت بدست طوفان خواهد سپرد حافظ چون برق ازین کشاکش پنداشتی که جستی‏ ایضا:در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است‏ تا نگوئی که چو عمرم بسر آمد رستم‏ ایضا:آشنایان ره عشق درین بحر عمیق‏ غرقه گشتند و نگشتند بآب آلوده‏ ایضا:بکوی عشق منه بیدلیل راه قدم‏ که من بخویش نمودم صد اهتمام و نشد

 ولی شیردلی که ازین راه پر بلا نپرهیزد و مردانه قدم در آن نهد سودها خواهد برد و بمرحلهء کمال و معرفت واقعی خواهید رسید:

راه عشق ارچه کمین‏گاه کماندارانست‏ هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد ایضا:بعزم مرحلهء عشق پیش نه قدمی‏ که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

 یکی از عالیترین ابیات حافظ این بیت است:

ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست‏ عاشقی شیوهء رندان بلا کش باشد

 ناظر بهمین مضمون میباشد:

در طریق عشقبازی امن و آسایش خطا است‏ ریش باد آندل که با درد تو جوید مرهمی‏ ایضا:نماز در خم آن ابروان صحرایی‏ کسی کند که بخون جگر طهارت کرد ایضا:در مصطبهء عشق تنعم نتوان کرد چون بالشی زر نیست بسازیم بخشتی

 ایضا:
اهل ناز و کام را در کوی رندی راه نیست‏ رهروی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی

 ایضا:
دوام عیش و تنعم نه شیوهء عشقست‏ اگر معاشر مائی بنوش نیش غی

 در عشق حقیقی هرچه جور و جفای دوست بیشتر عشق عاشق شدیدتر و هرچه ناز و عاشق‏کشی معشوق سخت‏تر عشاق او فراوانتر:

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 89)

حسن بی‏پایان او چندانکه عاشق میکشد زمرهء دیگر بعشق از خاک سر بر میکنند

می عشق

 اسرار عشق در دیوان خواجه همواره در شعشعهء بادهء ناب و در جام بلورین می‏ سرخ متجلی است.عاشق حقیقی کسیست که عشق را بسر مستی و معشوق را در سکر و بیخودی بجوید و خاک میکدهء عشق را زیارت کند.

 برای درک مفهومم«می عرفانی»مختصر توضیحی میدهیم:برای نمایش حالت‏ وصف‏ناپذیر بیخودی و عشق و مستی و بی‏خبری از خود و کائنات و استغراق در عشق‏ دوست رمز و مظهر و عبارتی لازم بود زیرا این حالات معنوی در حال تجرید و بدون‏ داشتن مشبه به مادی و محسوس قابل توصیف و درک نیست و چون این حالت و آثار آن‏ بیش از هرچیز با مستی و آثار ناشیه از خوردن می انگوری متناسب است«می و مستی»را برای اینحالت یعنی حالت عشق‏آمیز و مستی‏خیز و بیخودی معنوی و شور و محبت عرفانی انتخاب کردند.حل این مسئله که آیا«می»در نظر حافظ و دیگر شعرای عارف ما مفهوم صددرصد معنوی داشته است یا نه بسیار آسان میباشد،مثلا حافظ در اشعار خود بصراحت معنویت می و میخانه را روشن کرده،و اصولا می در دیوان حافظ اولین بار در روز ازل در سرشت عشق آلود و مستی خیز بشر بنظر میرسد1.آیا می‏توان در معنویت باده‏ای که ملائک آنرا با گل آدم عجین میکنند و به پیمانه میزنند یا میخانه‏ای که به عشق تخصیص یافته است و فرشتگان بر در آن تسبیح‏ میگویند تردید کرد؟قطعا نه.پس وقتی اولین می و پایهء می و میخانهء حافظ این می‏ است چگونه و بچه دلیلی میتوان در معنویت«می حافظ»تردید داشت.

 منتهای مطلب درجهء وضوح معنویت«می»فرق میکند و شدت و ضعف قرائن‏ مختلف است.ایضا اضافهء«می»به«عشق»در این بیت احتمال مجازی بودن آنرا یکباره از بین میبرد:

زان می عشق کز و پخته شود هر خامی‏ گرچه ماه رمضانست بیاور جامی

 تهذیب دل و تزکیه نفس و زدودن غبار هوا جس شیطانی و خبائث جسمانی از صفحهء دل و جان که شرط بدست آوردن جام جم است در نظر خواجهء بزرگوار فقط در سایهء مستی و بی‏خبری از هستی و بیخودی از جام شراب مرد افکن عشق و شور و جدو (1)-
بر در میخانهء عشق ای ملک تسبیح گوی‏ کاندر آنجا طینت آدم مخمر میکنند ایضا:دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند ایضا:فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی‏ بخواه جام و گلابی بخاک آدم ریز


دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 90)


حال امکان‏پذیر میباشد1.خاک آدم سرشته از می عشق الهی است و مستی حاصله‏ از این می بی‏خمار آسمانی را بط جان و دل شوریدهء بشر با منبع جمال و کمال لا یزال‏ است‏2:

طبیب عشق منم باده ده که این معجون‏ فراعت آرد و اندیشهء خطا ببرد ایضا:ثواب روزه و حج قبول آنکس برد که خاک میکدهء عشق را زیارت کرد ایضا:مژدگانی بده ایدل که دگر مطرب عشق‏ راه مستانه زد و چارهء مخموری کرد ایضا:در خانه نگنجد اسرار عشقبازی‏ جام می مغانه هم با مغان توان زد ایضا:ما را که درد عشق و بلای خمار گشت‏ یا وصل دوست یا می صافی دوا کند ایضا:جان رفت در سر می و حافظ بعشق سوخت‏ عیسی دمی کجاست که احیای ما کند پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدست بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند بر در میخانهء عشق ای ملک تسبیح گوی‏ کاندر آنجا طینت آدم مخمر میکنند ایضا:بکوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست‏ بنالهء دف و نی در خروش و ولوله بود ایضا:ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند کانکس که گفت قصهء ما هم زما شنید ایضا:درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر درین سراچهء بازیچه غیر عشق مباز ایضا:ساقیا یک جرعهء زان آب آتشگون که من‏ درین میان پختگان عشق او خامم هنوز ایضا:فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی‏ بخواه جام و گلابی بخاک آدم ریز

ایضا:عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق‏ شبروانرا آشنائیهاست با میر عسس

ایضا:زان باده که در میکدهء عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گور رمضان باش

 در بیت بالا بالصراحة از باده‏ای سخن میرود که در«میکدهء عشق»فروشند.

ایضا:چو پیر سالک عشقت بمی حواله کند بنوش و منتظر رحمت خدا می‏باش

 در بیت زیر نیز بوضوح هرچه تمامتر فرق بین«مستی عشق»و«مستی آب انگور» روشن شده است:

مستی عشق نیست در سر تو رو که تو مست آب انگوری

 باز در این بیت حافظ بصراحت از«مستی عشق»سخن میگوید:

اگرچه مستی عشقم خراب کرد ولی‏ اساس هستی من زان خراب آباد است

 (1)-رک به«جام می و جام‏جم»ص 35(صفحهء مسلسل)این سلسله مقالات

 (2)-رک به ص 51 این سلسله مقالات

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 91)


رجحان عشق بر عقل‏1

 حافظ شیراز حریم عشق را بسی بالاتر از عقل میداند و میگوید عرض اندام عقل در برابر عشق چون شعبدهء سامری پیش عصا و ید بیضا،و تدبیر عقل در ره عشق چون رقمی است‏ که شبنمی ناچیز بر بحری زخار میکشد:

حریم عشق را در گه بسی بالاتر از عقل است‏ کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد ایضا:ایکه از دفتر عقل آیت عشق آموزی‏ ترسم این نکته بتحقیق ندانی دانست‏ ایضا:قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق‏ چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی‏ ایضا:هش دار که گر وسوسهء عقل کنی گوش‏ آدم صفت از روضهء رضوان بدرآئی‏ ایضا:دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد عشق میگفت بشرح آنچه بر و مشکل بود ایضا:عقل میخواست کزان شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد ایضا:اینهمه شعبدهء عقل که میکرد اینجا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد2 ایضا:کرشمهء تو شرابی بعاشقان پیمود که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد ایضا:در کارخانه‏ای که ره عقل و فضل نیست‏ فهم ضعیف رای فضولی چرا کند ایضا:بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق‏ مفتی عقل در اینمسئله لا یعقل بود ایضا:عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی‏ عشق داند که درین دایره سرگردانند ایضا:وصل خورشید بشب پرهء اعمی نرسد که درین آینه صاحبنظران حیرانند ایضا:مشکل عشق نه در حوصلهء دانش ماست‏ حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

 عشق از عقل و هوش گریزانست:

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق‏ خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن

 خانقاه و مدرسه گنجایش اسرار عشق را ندارد بلکه راز عشق را در میخانهء عشق و مستی باید جستجو کرد و سر عشق را از رندان مست باید پرسید:

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی‏ جام می مغانه هم با مغان توان زد ایضا:بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق‏ خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن‏ ایضا:حلاج بر سردار این نکته خوش سراید از شافعی نپرسند امثال اینمسائل‏3

 (1)-رک مبحث«تعقل و تقشر»و«عشق»در همین مقاله.«محققان گفته‏اند: العقل لا قامد العبودیة و العشق لادراک الربوبیة»رک جواهر الاسرار از مجموعهء اشعة اللمعات ص 283

 (2)-در نسخهء خ که اساس چاپ قزوینی است بجای«عقل»آمده است«خویش». سایر نسخ«عقل»

 (3)-مولانا در غزلیات فرماید:...بقیه در ص 92

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 92)

ایضا:خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق‏ دریادلی بجوی،دلیری،سرآمدی

سخن عشق نه آنست که آید بزبان

 حافظ شیراز نیز مانند مولانا حدیث عشق را بیرون از قیل‏وقال و دفتر و درس و بحث و حرف و صوت میداند:

قصة العشق لا انفصام لها فصمت هاهنا لسان القال‏ ایضا:بشوی اوراق اگر همدرس مائی‏ که علم عشق در دفتر نباشد ایضا:حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست‏ بنالهء دف و نی در خروش و ولوله بود مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت‏ و رای مدرسه و قیل‏وقال مسئله بود ایضا:سخن عشق نه آنست که آید بزبان‏ ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت‏ ایضا:ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند کانکس که گفت قصهء ما هم ز ما شنید1 ایضا:ای آنکه بتقریر و بیان دم زنی از عشق‏ ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت‏ ایضا:در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید ز انکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش‏2 ایضا:قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز و رای حد تقریر است شرح آرزومندی‏ ایضا:هر شبنمی درین ره صد موج آتشین است‏ دردا که این معمی شرح و بیان ندارد

 قصهء عشق و وصف معشوق پایان‏پذیر نیست:

این شرح بی‏نهایت کز حسن یار گفتند حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد ایضا:یک نکته بیش نیست غم عشق و این عجب‏ کز هر زبان که می‏شنوم نا مکرر است‏3

راز عشق

 راز عشق و سر محبت در دیوان خواجه تجلیات مختلفی دارد.خواجهء شیراز سر قبقیه از ص 91... مولانا در غزلیات فرماید:

عشق جز دولت عنایت نیست‏ جز گشاد دل و هدایت نیست‏ عشق را بو حنیفه شرح نکرد شافعی را درو روایت نیست


 (1)-
عقل در شرحش چو خر دل گل بخفت‏ شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت«مولوی»


 (2)-این بیت ناظر بمفهوم مراقبه است

 (3)-این بیت مذکر این شعر صائب است:

یک عمر می‏توان سخن از زلف یار گفت‏ در بند آن مباش که مضمون نمانده است


دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 93)


عشق را ناگفتنی و افشاء آنرا با اهل قشور و اهل عقول و عوام الناس بی‏ثمر و موجب‏ آفات میدارند و معتقد است که سر دوست را با هیچکس نباید در میان گذاشت زیرا آنکه‏ محرم است خود اسرار بین میباشد و آنکه نامحرم است افشاء سر با او جز تهمت و اتهام و تکفیر سودی نخواهد داشت.بعلاوه راز عشق دریافتنی است نه آموختنی، هرکس استعداد درک اسرار را دارد خود باسرار پی خواهد برد و با تعلیم و گفتن‏ هرگز افراد نا مستعد را برموز و اسرار آشنا نتوان کرد...این است سر خشم دوست با منصور حلاج و حقیقت«سر اللّه فلا تکشفوها»:

گفت آن یار کزو گشت سردار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد ایضا:غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد ایضا:پیر میخانه چه خوش گفت بدردی کش خوبش‏ که مگو حال دل سوخته با خامی چند ایضا:بدرد عشق بساز و خموش کن حافظ رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول‏ ایضا:با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی‏ تا بیخبر بمیرد در درد خود پرستی‏ ایضا:به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات‏ بخواست جام می و گفت راز پوشیدن‏1

 ولی نهفتن راز سوزان عشق و لب از حدیث دل‏انگیز عشق دوختن حکایتی مشکل است:

گویند رمز عشق مگوئید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر میکنند

 بالاخره نهفتن رازها و رعایت مصلحت و از بیم عواقب و خوف اتهام و تکفیر لب‏ از راز عشق و محبت بستن با عشق آتشناک و سوز سینهء شاعر بزرگوار سازگار نیست، پس باید از عواقب نهراسید و منصوروار راز عشق را بر ملا ساخت و مردانه باستقبال‏ تهمت ظاهر بینان و تعزیر مرائیان رفت:

بصوت چنگ بکوئیم آن حکایتها که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش

مذهب عاشق ز مذهبها جداست

 درهای بارگاه عشق بروی گبر و بت‏پرست و کافر و ترسا گشوده است؛رنگها در آن تبدیل به بیرنگی میشوند،جنگها بصلح میرسند و تخالف‏ها بتوافق میانجامند:

حافظ اگر سجدهء تو کرد مکن عیب‏ کافر عشق ای صنم گناه ندارد ایضا:گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین‏ گفتا بکوی عشق هم این وهم آن کنند

 (1)-در نسخهء قزوینی«عیب پوشیدن»بجای«راز پوشیدن».ولی در نسخهء قدیمتر«راز پوشیدن»است.رک شمارهء 7 سال دوم بغما مقالهء دکتر خانلری

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 94)


عشق رهبر و معلم حافظ است

 مولانا میفرماید:

مرحبا ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ایضا:راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست‏ تعلیم‏مان کند که درین ره چسان رویم

 حافظ نیز با مولانا هم آواز است و«عشق»را پیشوا و معلم خود میداند و معتقد است که قصهء عشق را از خود عشق باید آموخت و آنانکه حدیث عشق می‏سرایند از عشق الهام گرفته‏اند و بس:

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکتهء هر محفلی بود ایضا:ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند آن کس که گفت قصهء ما هم ز ما شنید

لطف معشوق مولود عشق عاشق است

 درهای بارگاه معشوق بروی همه گشوده است ولی عشق باید تا عاشق را بسوی‏ معشوق کشد و درد باید تا دردمند را در پی درمان بجستجو وا دارد؛طبیب عشق آمادهء مداوا است لکن درد کو تا مدارا تحقق یابد؟توئی که از درد عشق هزاران فرسنگ‏ دور هستی بیهوده در پی دوا میگردی و با قیل‏وقال در طلب وجد و حالی.اگر عاشق و در عشق صادق باشی از لطف و مرحمت معشوق محروم نخواهی بود.محرومی‏ تو از بیدردیست نه از بیمهری معشوق:

عاشق که شد که یار بحالش نظر نکرد ایخواه دردیست وگرنه طبیب هست‏ ایضا:طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک‏ چو درد در تو نبیند کرا دوا بکند

 شیخ عطار عاشق«درد»است و امتیاز و فضیلت بشر را به«درد»میداند و میگوید «عشق»مهم نیست بلکه درد عشق اهمیت دارد:

عشق را دردی بباید دیده دوز گاه جانرا پرده در،گه پرده دوز ذره‏ای درد از همه عشاق به‏ ذره‏ای عشق از همه آفاق به‏ عشق مغز کاینات آمد مدام‏ لیک نبود عشق بیدردی مدام‏ قدسیانرا عشق هست و درد نیست‏ درد را جز آدمی در خورد نیست‏ ذره‏ای دردم ده ای درمان من‏ زانکه بیدردت بمیرد جان من‏1

در ره عشق نشد کس بیقین محرم راز

 درجات معرفت و درک حقیقت و رسیدن بمعشوق بنسبت استعداد و فهم و بر (1)-منطق الطیر عطار ص 59

دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 95)


حسب فکر عشاق است:آنکه استعداد و لیاقت مصاحبت معشوق را دارد با او همزانو و هم صحبت،و آنکه اندک لیاقتی دارد مقیم درگاه،و آنکه استعدادش کمتر است‏ آستانه‏نشین منزلگاه معشوق،بالاخره آنکه بکلی بی‏استعداد و ظاهربین و کوته‏فکر است مردود و مطرود و دور از حریم معشوق خواهد بود؛ازینجاست که هرکسی نور واحد جمال آلهی را بنسبت تصورات و استعداد و فهیم و ذوق خود و برنگ شیشهء عینکی‏ که بر دیده زده است می‏بیند و طبق ذوق و اندیشه و درک خود پرتو جمال او را درمی‏یابد:

در ره عشق نشد کس بیقین محرم راز هرکسی برحسب فکر گمانی دارد ایضا:جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه‏ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند ایضا:معشوق چون نقاب زرخ در نمی‏کشد هرکسی حکایتی بتصور چرا کنند1

امتیاز بشر بعشق است

 سخن سرای بزرگ و روشندل شیراز کمال و امتیاز بشر را در عشق و از عشق‏ میدانند و معتقد است بشری که عشق ندارد از بهائم بلکه از مردهء بیجان ممتاز نیست‏ و از جماد پست‏تر است زیرا جمادات نیز در عالم خود از نعم عشق‏ورزی نسبت بمعشوق‏ و حرکت و تعشق و تشوق بسوی دوست بهره‏مندند:

خیره آن دیده که آبش نبرد گریهء عشق‏ تیره آن دل که در و شمع محبت نبود

ایضا:هرآنکسی که درین حلقه نیست زنده بعشق‏ برو نمرده بفتوای من نماز کنید

آهنگ عشق

 حافظ شیراز بساز و نوای مطرب عشق با دیدهء اعجاب مینگرد و خوشترین صداها را صدای سخن عشق میداند:

مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد نقش هر نغمه که زد راه بجائی دارد ایضا:از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که درین گنبد دوار بماند ایضا:عالم از نالهء عشاق مبادا خالی‏ که خوش‏آهنگ و فرح‏بخش نوائی دارد

 (1)-منسوب بخیام است:

قوی ز گزاف در غرور افتادند قومی ز پی حور و قصور افتادند معلوم شود چو پرده‏ها بردارند کز کوی تو دور دور دور افتادند ایضا:قومی متحیرند در مذهب و دین‏ قومی متفکرند در شک و یقین‏ ناگاه منادئی درآید ز کمین‏ کای بیخبران راه نه آنست و نه این


دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » شماره 32 (صفحه 96)


نالهء عشاق مورد توجه و موجب خوشی معشوق است:

مرغ خوشخوانرا بشارت باد کاندر راه عشق‏ دوست را با نالهء شهبای بیداران خوشست

عظمت عشق و مقام عاشق

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق‏ خرمن مه بجوی،خوشهء پروین بدوجو

 عشق انشراح صدر و استغنا و عظمت روح عاشق را تا جائی بالا میبرد که در حال استغراق‏ و استغنای مطلق بر کائنات مسلط و بر تقدیر مشرف میشود و میگوید:

گرچه ما بندگان پادشهیم‏ پادشاهان ملک صبح گهیم‏ گنج در آستین و کیسه تهی‏ جام گیتی‏نما و خاک رهیم... شاه منصور واقفست که ما روی همت بهر کجا که نهیم‏ دشمنانرا ز خون کفن سازیم‏ دوستانرا قبای فتح دهیم‏ یا:فردا اگرنه روضهء رضوان بما دهند غلمان ز روضه،حور ز جنت بدر کشیم

 جای دیگر فرماید:

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم‏ شهان بی‏کمر و خسروان بی‏کلهند بهوش باش که هنگام باد استغنا هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهد

 عاشق حقیقی مستغنی از دنیا و آخرت است:

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی‏ که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر

عشق باید منزه از هرگونهه شائبه‏ای باشد:

 منظور حافظ از عشق،عشق حقیقی و پاک و بی‏شائبه و دور از تکلف است نه‏ عشقی که از روی تصنع و از پی رنگی و لا جرم موجب ننگی باشد:

صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت‏ عشقش بروی دل در معنی فراز کرد1

 (1)-
عشقهائی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود«مولوی»

 

پایان مقاله

 مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز » خرداد 1334 - شماره 32 (از صفحه 81 تا 96)


Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>