Quantcast
Channel: forex
Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

عشق و نیما

$
0
0

عشق و نیما

نیمنگاهی به عشقهای رنگارنگ نیما یوشیج و تأثیر آنها بر کامیابی او در آفرینش «شعر نو فارسی»
چکیده
در این مقاله تلاش نگارنده بر این است که به تأثیرات سحرانگیز معجون «عشق»، در کامیابی نیما یوشیج برای رخنه در بنیانهای هزار سالة شعر کلاسیک ایران اشاره کند. مسلماً در پیدایش شعر نو نیمایی، عوامل جانبی و بیرونی و درونی بسیاری دخیل بودهاند که یکی از آنها، تأثیرات بیبدیل «کیمیای عشق» در تحمل دشواریها، خلوتگزینیها و گذر از هفت خان راه پر صعوبت و طولانی مکتبسازی و جریانپردازی شعر است. اگر عشقهای رنگارنگ، پرعمق و ژرفا و با عاطفه و معنای نیما یوشیج نبود، دستکم میتوان گفت که به آن زودیها خبری از شعر نو نیمایی هم نمیشد.
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی
 
کلیدواژهها: عشق، نیما، طبیعت، اجتماع، شعر.
عشق، یکی از رازهای نیما شدن نیما
... عشق با من گفت: از جا خیز، هان!
خلق را از درد و بدبختی رهان...
(نیما یوشیج، 1364: 27)
من ز مرگ و زندگیام بینصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون، من و بنیاد من
سوختم تا دیدة من باز کرد
بر منِ بیچاره کشف راز کرد
(همان: 39)
همانگونه که خود نیما یوشیج بارها اشاره کرده، یکی از عوامل بسیار تأثیرگذار در افتادن نیما به خط شعر و شاعری و یکی از رموز کامیابی او در گذر از هفتخان «عصیان شعری»اش، «عشق» بوده است. هیچ پدیده یا اثر ارزشمند علمی و ادبی و صنعتی و... پدید نیامده است، مگر اینکه پای مقدس عشق در میان آن بوده باشد. زندگی سراپا عشق دانشمندان و ادبا و شعرا و عرفای موفق و مبتکران و مخترعان و... جادوی عشق را برای هر صاحب بصیرتی به تصویر میکشد. هیچکس منکر کیمیاگری عشق نیست. عشق نیروی خلاقة کردگار است. عشق، صفت آفرینندگی و زندگیبخشی خدا را، پیش از هر چیز و کسی دارا است. عشق در همة گونههایش، زیبا، پویا، تحولآفرین و کمالبخش است. همانگونه که مولانای خردورز و عاشق میفرماید:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت، ما را بدان سر، رهبر است
(مولوی، 1380: 13)
صائب تبریزی نیز مثل دیگر شعرای فارسیزبان بارها بر قدرت کمالبخشی «عشق» تأکید کرده است:
ز شور عشق مرا شد دل خراب لذیذ
که میشود چو نمکسود شد کباب لذیذ
(قهرمان، 1368، ج 5: 2191)
عشق عالمسوز میباید دل افسرده را
میپزد خورشید تابان، میوههای خام را
(همان، ج 1: 59)
عشق میداند چه باید کرد با آسودگان
نیست حاجت در خرابیها به تلقین سیل را
(همان، ج 7: 58)
عشق در وجود نیما یوشیج جلوههای گوناگونی پیدا میکند؛ از عشق «هلنا» و «صفورا» شروع میشود و تا مرحلة عشق به حق و حقیقت، انساندوستی، حب وطن و سرزمین و دوستی شعر و هنر ارتقا مییابد. به طور کلی، تجلیات عشق نیما را در چهار گروه میتوان جای داد که هر کدام از آنها گوشهای از مربع عشق او را نشان میدهد: 1. عشق به معشوق («هلنا» و «صفورا»)، 2. عشق و شور طبیعت (بهویژه نگین سبز مازندران و زادگاهش)، 3. عشق به حق و حقیقت، انساندوستی و حبوطن، 4. عشق به شعر و هنر شاعری.
1. عشق به معشوق («هلنا» و «صفورا»): نیما در آغاز جوانیاش دو بار عاشق میشود و در هر دوبار نیز با شکست روبهرو میگردد ولی این شکستها، شکستیهایی مقدس بودهاند. شاید اگر آن شکستها نبودند، نیما، نیما نمیشد. یحیی آرینپور از قول ابوالقاسم جنتی عطایی دربارة این عشق و دلدادگی نیما میگوید: «گفتهاند در جوانی، به دختری زیبا به نام «هلنا» دل باخت ولی چون دلبر به کیش دلداده نگروید، پیوند محبت گسیخت و شاعر، که در عشق نخستین شکست خورده بود، با یک دختر کوهستانی، به نام «صفورا» آشنا شد. پدر نیما میل داشت که او با «صفورا» ازدواج کند ولی صفورا حاضر نشد به شهر بیاید و در قفس زندگانی شهری زندانی شود. ناگزیر از هم جدا شدند و نیما دیگر او را ندید و برای رهایی از عشق بر باد رفتهاش، به سراغ دانش و هنر رفت.
اندک تأملی دربارة موضوع عشق و دلدادگی نیما، نشان میدهد که حق با جنتی عطایی است نه محمدعلی سپانلو. همانگونه که تقی پورنامداریان هم تأکید میکند: «میتوان رد پای این دو عشق نافرجام، بهویژه عشق به «صفورا» را که طلیعة حیات شاعرانهاش گشت، در تمام دوران حیات و آثار و اشعار نیما یوشیج مشاهده نمود.
[نیما] همة رنجها و تمسخرهای ناشی از خردهگیریها را تحمل میکند؛ چون در این کار نیز پای عشق و آن محبوب مشکینسر و زلفی که نیما را اسیر این همه بلا کرده است، در میان است. همان عشقی که او را سالها پیش بر آن داشت تا کلبة خُرد پدر را ترک گوید و خود را از خوشزبان افسانهگویان جدا کند و درنتیجه با بلا و تنهایی قرین شود» (پورنامداریان، 1381: 96).
منظور این است که نیما چراغ خود را به شعلة عشق «هلنا» و «صفورا» افروخت ولی هرگز یک عمر تنها و تنها به خاطر آن دو نسوخت بلکه چراغ خود را روشنیبخش راه حق و حقیقت، و انساندوستی و باز کردن دریچة نجاتی به روی شعر و شاعری ساخت. او از این عشق مجاز پلهای ساخت برای اوج گرفتن به آسمان عاطفه و احساس شاعرانه و آنگاه بارشی بر اندام زنگار بسته از غبار هزار سالة ادبیات و شعر ایران. غم عشق معشوق او را بارور ساخت تا هرگاه دلش بارانی شد، بر کویر شعر بگرید. اکنون هر شکوفة نورستهای که بعد از نیما باز میشود، از یک نگاه، نطفههایش در همان عشق نافرجام آغازین نیما بسته شده است. آن عشق نافرجام، حکم آتش زیر خاکستر را داشت. نیما را همیشه گرم و پرشور نگه داشت. حتی در سرمای زمستان هم، کورة او گرمتر از خورشید بود.»
در شب سرد زمستانی/
کورة خورشید هم/
چون کورة گرم چراغ من نمیسوزد....
نیما یوشیج، 1375: 734
عشق با نیما یوشیج همان کاری را کرد که با شهریار.
عشق نطفة پرواز را در روح نیما به ودیعه نهاد و رفته رفته در هر مرحله از زندگی، جلوة دیگری از آن به منصة ظهور رسید.
همانگونه که تقی پورنامداریان هم اشاره کرده است: «در این دنیای چون ستارة درخشان کودکی است که عشق با چهرة دیگری بر او ظاهر میگردد. مرحلة تازهای از حیات فرا میرسد. امید و آرزوها تغییر میکنند. عشق، شاعر را از دنیای درخشان کودکی که همیشه یادش در ظاهر اوست، جدا میکند و او را با غم و اندوهی قرین میسازد که تا پایان زندگی نیما، از دل او بیرون نمیرود.» (پورنامداریان، 1381: 96)
اینجاست که عشق آمد و ساخت
از حلقة بچهها مرا دور
خنده بگریخت از لب من
دل ماند ز انبساط مهجور
دیده به فراق، قطرهها ریخت...
(نیما یوشیج، 1364: 91)
رد پای احساسات عاشقانة نیما را در نامههای او واضحتر از اشعارش میتوان مشاهده کرد. او در نامهای به دختر کوچکی از خویشانش مینویسد: «رودخانه در شبهای تاریک چه حالی دارد؟ گلهای زرد کوچکی که روی ساحل باز میشوند، مثل اینکه میخواهند از پستانهای رودخانه شیر بخورند، شبیه به چه چیز هستند؟ برای تو یک کلاه از گل درست میکنم که هرچه پروانه هست در آن کلاه جمع بشود. برای تو پیراهنی به دست میآورم که در مهتاب، مهتابیرنگ و در آفتاب به رنگ آفتاب باشد. این چه رنگ پیراهنی است؟ اگر گفتی این وعدهها که میدهم مثل این دنیا راست است یا... برای تو از آن اسباببازیها میخرم که دلت بخواهد؛ به شرط اینکه فکر کنی ببینی چه سوغات خوبی میتوانی از کنار رودخانه برای من بیاوری.» (طاهباز، 1350: 30)
نیما، به رغم دو بار شکست در عشق، هرگز مثل شاعران دیگر و برخلاف ... ، تراوشات روحی خود را محدود و منحصر به عشق معشوق زمینی نمیسازد بلکه از تلألو آن عشق مجازی بهره میگیرد و از اخگرهای آن عشق، برای زدودن ظلمتی که بر دنیای ادبیات و شعر، و محیط اجتماعی سایه گسترده است، استفاده میکند. تقی پورنامداریان مینویسد: «نفرت و بدبینی حاصل از ریاکاریها و دونصفتی آدمهای حقیر ازجمله عواطف دیگری است که در شعر نیما حضور پیدا و ناپیدا دارد. شاید به این سبب است که «عشق» در مفهوم متعارف آن، در شعرهای نیما وجود ندارد. به نظر میرسد پس از تجربههای آغاز جوانی، نیما درمییابد که عشق به زن و زیبایی جز تلخی بیحاصل نتیجهای ندارد و ظاهراً خود را قانع میکند که دربارة آن سخن نگوید (پورنامداریان، 1381: 89). در شعر «مفسدة گل»، با «عشق» برخوردی دور از انتظار دارد. خلاصة آن حکایت تمثیلی، نزاع پروانه و زنبور بر سر گل است. بلبل نیز با ادعای تصاحب گل با آن دو درگیر میشود. از سه رقیب، یکی میگریزد، پر و بال دیگری میشکند، و گل نیز شکسته میشود و لب از خنده میبندد. نتیجهگیری نیما عبرتآمیز است.
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایة خونیندلی و مهلکه است
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدمکش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام مهیا نبود
(نیما یوشیج، دفتر اول، 1364: 28)
خلاصه اینکه «عشق» زبان نیما را به سرودن مثنوی «قصة رنگ پریده، خون سرد» میگشاید. وزن و زبان و قالب این شعر، مانند مثنوی مولوی است. او پس از یک مقدمة کوتاه و دردآلود، از «عشق» سخن میگوید؛ عشقی همراه و یار و مددکار که از کودکی با او بوده و او را آوارة شهر ساخته است.
او میخواهد مردم را با شعرش راهنمایی کند و از بدبختی آزادشان سازد اما مردم دیوانهاش مینامند؛ بنابراین، همانگونه که نیما خودش میگوید، سلاح او برای بیدار کردن خفتگان شب (مردم غافل جامعه) چیزی جز «عشق» نیست. پس، عشق کوچک او، رفتهرفته بزرگ شده و این «عشق»، شاعر و اندیشه و شعور او را نیز همگام با رشد خویش، بزرگ کرده است. به عبارت دیگر، «عشق» با چهرهپردازیهای گوناگون، در هر مقطع از زندگی نیما آدمی دیگر از او میسازد، و این بار، آن که به جای «هلنا» و «صفورا» در دل نیما مینشیند، «مردم» است و جامعه و دردها و پریشانروزیهای جماعت؛ حق است و حقیقت و دفاع از عدالت.
 
2. عشق به طبیعت (به ویژه طبیعت زادگاهش مازندران)
یکی از ویژگیهای عشق این است که چشم عاشق را میشوید. به عبارت بهتر، مردمک دیگری به او پیشکش میکند تا با چشم تازهای به نظارة جهان بنشیند. در چشم و دل انسان عاشق، همهچیز زیبا میشود. دل عاشق از دیدن زیباییها، بهویژه جمال بکر و زیبای طبیعت (آن هم طبیعت مازندران) به لرزه میآید.
با دیدن طبیعت و جلوههای زیبا و پر شور آن، سراپای وجود عاشق سرشار از ذکر و یاد و عبودیت معبود پر میشود. چرا که روح عبادت، همان دست یافتن به اندکی احساس لطیف است و این احساس لطیف و سرشار از نیایش در تار و پود عاشق صادق موج میزند. از همینروست که سهراب سپهری با دیدن جمال هر کدام از عناصر طبیعت، نماز عشق میخواند و میگوید: «... قبلهام یک گل سرخ/ جانمازم چشمه، مهرم نور/ دشت، سجادة من/ من وضو با تپش پنجرهها میگیرم/ در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف/ سنگ از پشت نمازم پیداست/ همه ذرات نمازم متبلور شده است/ من نمازم را وقتی میخوانم/ که اذانش را باد گفته باشد سر گلدستة سرو/ من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف میخوانم/ پی قد قامت موج/ کعبهام بر لب آب/ کعبهام زیر اقاقیهاست/ کعبهام مثل نسیم/ میرود شهر به شهر/ حجرالاسود من، روشنی باغچه است...
(سپهری، 1385: 272)
یاد و خاطرات دوران کودکی و همسفر بودن با پدر و اقوام دیگر در دامن طبیعت بکر و کمنظیر مازندران، شنیدن هیهی شبانان و... روح عاشق و اسیر قفس شهر شدة نیما را، هر روز بیش از پیش عاشق و سوداوی میکند. مالیخولیای این عشق و هجران، از مازندران و طبیعت آن، «نیستانی» میسازد که صدای عشق شورانگیز این جدایی را از «نی» روح نیما در اشعارش میتوان شنید. آری، نیما در قفس شهر، همان «نی» مثنوی معنوی است در قفس عالم ناسوت و چارهای جز ناله ندارد؛ چرا که بنا به فرمایش مولانا:
«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم»
(مولوی، 1380: 13)
«عشق» از جانبی نیما را به شهر کشانده و پایبندش کرده و از جانب دیگر، در روحش هوای بازگشت به وطن دمیده است. «این «باز» از قله به دره سقوط کرده است و هوای کوه او را دوباره به اوج میخواند ولی از آن دور است و ناراحت.
پس، در این دیار غربت نام هریک از جایها، مکانها، آدمها، اشیا و پرندگان و چرندگان مازندران را، بهعنوان واژههای کلیدی و نمادین شعرهایش برمیگزیند: داروگ، کککی، وازنا، مرغ آمین، مرغ شباویز، ری را (نام زن) و.... طبیعت سرزمین مادری یکی از کانونهای عشق و عبودیت شاعر میشود و او زمینة توصیفات رمانتیک یا واقعگرا یا نمادین خود را از طبیعت میگیرد. مانند نقاش یا عکاسی چیرهدست، هر لحظه از منظر و چشمانداز تازهای به طبیعت مینگرد و مفهوم بکر و بیسابقه یا کمسابقهای از آن را برداشت میکند و به تصویر میکشد.
خودش در این زمینه میگوید: «چیزی که بیشتر مرا به این ساختمان تازه معتقد کرده است، همانا رعایت معنی و طبیعت خاص هر چیزی است و هیچ حسنی برای شعر و شاعر بالاتر از این نیست که بهتر بتواند طبیعت را تشریح کند و معنی را بهطور ساده جلوه بدهد» (نیما یوشیج، 1375: 38).
سیروس طاهباز دربارة عشق و علاقة نیما به طبیعت میگوید: «میتوان گفت که نیما به طبیعت «نگاه نمیکند» بلکه در طبیعت زندگی میکند و این معنی در ادبیات ما بیسابقه است» (طاهباز، 1387: 143). البته عشق نیما به طبیعت و برداشت او از عناصر طبیعی و بومی، زمینهای اجتماعی و سیاسی و انسانی به خود میگیرد که با عرفان مولانا یا گرایشات عاشقانه و عرفانی سهراب سپهری متفاوت است.
محمد مختاری نیز دربارة توجه نیما به طبیعت گفته است: «چشمانداز نیما، رهایی انسان از فشار نیازهای مادی و معنوی است و شعر او به اعتباری، طرح و تبیین تواناییهای انسان است برای پیوند با کل طبیعت. میخواهد رابطة بیواسطه میان طبیعت و آدمی برقرار شود و برقرار ماند. در پی آن است که هم انسان به شیوة انسانی به طبیعت بنگرد و هم طبیعت به شیوة انسانی به انسان مربوط شود... اما چون در زندگی دوران او، هنوز طبیعت به شیوهای انسانی با انسان مرتبط نشده است و زیبایی طبیعت با درد آمیخته است، حاصل نگرش او چیزی جز درک هرچه بیشتر و غمافزاتر «درد» نیست.» (مختاری، بیتا: 190)
«عشق» نیما، برای او جدایی آفریده و جدایی، تولید احساس کرده است. احساسات لطیف شاعرانهاش، یاد وطن و طبیعت کمنظیر و نگین سبز شمال و مازندران را در دل او زنده کرده و خاطرات پر از شوق و حرارت یار و دیار، زبان شاعر را گویاتر نموده است.
در این میان، جلوههای پرشکوهی از مکاتب رئالیسم، ناتورالیسم، رمانتیسم و سمبلیسم و... درهم آمیخته و این بر عظمت و بلندای شعر نیما افزوده است و یکی از عواملی است که در توفیق نیما در شکستن پیکرة منجمد شعر هزار سالة ما نقش داشته است. همانگونه که نادر نادرپور گفته است: «شاید علت آنکه قرعة این فال به نام نامی نیما زده شد، آن باشد که پرورش بیتصنع و روستایی او، با شناسایی ادبیات فرنگی درآمیخت و به او اجازه داد که هم از لحاظ فکر و احساس و هم از لحاظ قالب، قید و بندهای دستوپاگیر شعر کهن را درهم بشکند» (آرینپور، ج3، 1382: 587).
در اینجا نمونهای از شعرهای او را که بیانگر توجهش به ترسیم طبیعت شمال و استفاده از عناصر و واژههای بومی است، با هم میخوانیم:
در پیش کومهام/ در صحنة تمشک/ بیخود ببسته است/ مهتاب بیطراوت، لانه/ یک مرغ دل نهادة دریادوست/ با نغمههای دریایی/ بیخود سکوت خانه سرایم را/ کرده است چون خیالش ویرانه/ بیخود دویده است/ بیخود تنیده است/ «لم»2 در حواشی «انیش»/ باد از برابر جاده...»
(نیما یوشیج، 1375: 781)
این مبحث را با سخنی از محمد مختاری و نمونه شعری از نیما یوشیج به پایان میبریم: «نگاه نیما به طبیعت، نگاه یک رهگذر بازیگوش نیست. نگاه یک سیاحتگر به ستوه آمده از شهر و زندگی دور از طبیعت نیز نیست. نگاه یک ستایشگر طبیعت هم نیست. همچنانکه نگاه یک آدم دچار نوستالژی [حسرت و اندوه گذشته] نسبت به طبیعت نیز نیست بلکه نگاه موجودی است که در خود طبیعت و با خود طبیعت زنده است یا در خود طبیعت میمیرد. در خود طبیعت روشنی و تاریک است. رها و گرفتار است. تلخ و شیرین است. زیبا و دردمند است. از خود طبیعت است. بخشی از کل هستی تفکیکناپذیر انسانیـ طبیعی است. هیچچیز از این طبیعت و انسان از هم تفکیکپذیر نیست. همچنانکه هیچ نمود طبیعت از نمود دیگرش مجزا نیست. روشناییاش با تاریکی آمیخته و طراوت صبحش با روشنی مردة برف.» (مختاری، بیتا: 190)
زردها بیخود قرمز نشده است/ قرمزی رنگ نینداخته است/ بیخودی بر دیوار. صبح پیدا شده از آن طرف کوه «آزاکو»، اما/ «وازنا» پیدا نیست/ گرتة روشنی مردة برفی همه کارش آشوب/ بر سر شیشة هر پنجره بگرفته قرار/ من دلم سخت گرفته است از این/ میهمانخانة مهمانکش روزش تاریک...
(نیما یوشیج، 1375: 778)
 
3. عشق به انسان و اجتماع انسانی
نیما یوشیج در گذر از هر مرحله از زندگانیاش، متناسب با مطالعات و تحقیقات و تجربیاتش، بینش و دیدگاه و نوع عشق و علاقة خود را نسبت به «انسان»، کاملتر کرده است. در مراحل آغازین شعرش، بهویژه در منظومة «قصة رنگ پریده، خون سرد»، با نوعی بینش تقریباً سنتی و متناقض گونة او دربارة «انسان» مواجه میشویم. گذشته از جوانی و کمتجربگی نیما، به احتمال قوی، به دلیل دوری از وطن و مقیم شدن در تهران، عدم سازگاری او با حال و هوای شهر و مشاهدة ریاکاریها و دروغگویی و نفاق برخی از مردم شهر، از محیط شهر و مردم آن دلش میگیرد و هر لحظه حال و هوای بازگشت به دامن وحشی و آزاد کوهستان و درنتیجه جدا شدن از مردم شهر (تهران) روحش را رنج میدهد. ولی در عین حال به رغم دشمنی با مردم شهر و حتی مردم جهان، ادعای همدردی با آنان را دارد:
... بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم رنگ پریده، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد...
پس چرا گردم به گرد این خسان؟
که رسد ز ایشان مرا هر دم زیان...
من از این دونان شهرستان نیام
خاطر پر درد کوهستانیام
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است...
درد عالم بر سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
اینچنین دردی کجا گردد تمام؟
(همان: 37-27)
ولی رفته رفته او از خودش فاصله میگیرد و آنچه جایگزین «خود» میشود، «انسان» است. نیما با مکتب اروپایی انسانگرایی (اومانیسم) آشنا میشود و از آن مکتب و دیدگاههایش خوشش میآید. برخی از اصول این مکتب اروپایی عبارتاند از: «1. آزادی و اختیار انسان در مقابل فشار و استبداد سردمداران کلیسا، 2. قرار دادن خرد انسان در مقابل خرد خدا، 3. جدایی افکندن بین جهان سیاست با نظریات مابعدالطبیعة دینی و مذهبی، 4. توجه به جنبة طبیعی و جسمانی و لذات جسمی آدمی و...» (دیویس، 1378: 177). البته نیما با همة این فلسفة غربی که خدا را از زندگی انسان حذف میکند موافق نیست ولی در کل، آن را در مقابل نگرش سنتی به «انسان» میپذیرد. چرا که نگرش سنتی به انسان مبتنی بر تقابل دوگانه و تضاد میان نیروهای اهورایی واهریمنی است؛ درحالیکه در دستگاه فکری نیما رابطة انسان با عالم هستی بر تعامل دوسویه و متوازن استوار است. نیما در منظومة «افسانه» جهانبینی کلاسیک را با خطاب قرار دادن حافظ بهکلی زیر سؤال میبرد:
«حافظا! این چه کید و دروغی است
کز زبان می و جام و ساقی است؟
نالی ار تا ابد، باورم نیست
که بر او عشق بازی که باقی است
من بر او عاشقم که رونده است
در شگفتم! من و تو که هستیم؟
وز کدامین خُم کهنه مستیم
ای بسا قیدها که شکستیم
باز از قید و همی نرستیم
بی خبر خنده زن، بیهده نال
(نیما یوشیج، 1375: 72)
نیما دیدگاه عرفان کلاسیک و روابط انسانی مبتنی بر فردگرایی سنتی را رد میکند و با گرایشات خود در شعرهای آغازینش به مخالفت میپردازد و میگوید:
نیمای قدیم نیستم اکنون/ در قالب کهنه من دگر جانم/ جز رنگ به رنگ فکرت تازه/ هرگز به وثاق نیست مهمانم (نیما یوشیج، 1375: 3-882).
این مخالفت با سنت در شعرهای زیر بیشتر مشهود است. خارکن، بز ملاحسن، محبس، بشارت، جامة نو، خانوادة سرباز، قلب قوی، آواز قفس، جامة مقتول، شهید گمنام، گرگ، کرمابریشم، کچبی [کچب: نام روستایی در آمل]، عقاب نیل، هیئت در پشت پرده، نعرة گاو، و سرباز فولادین.
محمد مختاری گرایش نیما را به «انسان»، در دو شاخه جای میدهد: «1. همبستگی انسان و طبیعت، یا رابطة بیواسطة انسان با طبیعت، که صورت ناب و نهاییاش «این همانی» با طبیعت است؛ 2. یگانگی انسان، یا رابطة بیواسطة انسان با انسان، که صورت ناب و نهاییاش، «عشق» است (مختاری، بیتا: 190).
مختاری در جای دیگری دربارة عشق نیما به «انسان»، میگوید: «انسان، همواره نقطة عزیمت ذهن و نشستنگاه اندیشه و احساس نیماست؛ چه هنگامی که از خود بگوید و چه زمانی که از دیگری بگوید... دستگاه همیشگی رابطة انسانی در ذهن او مثلث «من، تو، او» است اما حضور دیگری، غالباً اصل این گرایش است. ذهنی که میکوشد از درک حضور دیگری سرشار شود و شعری پدید آورد که در آن، او مرکز توجه بیشتری است و اجزای کوچک مردم را به گونهای گستردهتر بنمایاند... شفقت و عطوفت شاعر، ویژة فرد و گروه خاصی نیست اما ادراک جهانی بودن انسان را، اساساً از راه ادراک انسانهایی میسر و مقدور میشناسد که در اینجا نیز چون جاهای دیگر، جهان، از موقعیت مشابهی برخوردارند. این برخورداری از رنج، سرگذشت همة کسانی است که در هر جای جهان از تعیین سرنوشت خویش محروم ماندهاند (همان: 2-221).
باز با خود گفت در دنیا اگرچه من فقیر
شکل پهناور جهان، در حکم من باشد اسیر
تیرگیهای شب دیجور از هم زیر و رو
میشکافم من، به بنیاد نهاد آن فرو
من نیام در کار تنها، یک جهان باشد به کار
باشدم هر غم، نشانی زین جهان داغدار
اندر این ظلمت گشاده سوی من چشم نهان
هیبت دریای سنگین میخروشد این زمان
(نیما یوشیج، 1375: 338)
عشق به انسان، شوری در نهاد او مینهد و او را وامیدارد که برای دفاع از دردمندان و سیهروزان کمر همت بندد. این همحسی و همدردی با بیچارگان را میتوان از نوع انتخاب شخصیتها در اشعار نیما به خوبی دریافت. کسانی همچون: نیزن، زنچینی، همسایه، آهنگر، قایقبان، باربر، شبپا، ماهیگیر، خارکن، چوپان، خانوادة سرباز، مرد عریان و طفل یتیم همه از طبقات عادی، دردمند، زحمتکش، گرسنه و فلاکتزدهاند.
با اینکه او در یکی از بحرانیترین دورههای تاریخی ایران زندگی میکند و حوادث گوناگون ازجمله دو جنگ جهانی، انقراض سلسلة قاجار و تأسیس حکومت پهلوی و از میان رفتن نهضت جنگل را به چشم میبیند، هرگز مثل شاعران دورة مشروطه، نشان بارزی از توجه به حال و روز مردم و حوادث جامعه در اشعار او به چشم نمیخورد. این، دلیل بیاعتنایی او به سرنوشت مردم نیست بلکه حاکی از شناخت او از موقعیت و شرایط مناسب زمانی و مکانی است که سخن گفتن از آن به زبانی در پرده و کنایی نیاز دارد؛ از اینرو زبانی پر ابهام و نمادین را در اشعارش برمیگزیند.
به قول تقی پورنامداریان، «این ابهام، به او امکان میدهد تا در اواخر دورة اختناق رضا خانی و بعد از آن بتواند انتقادهای سیاسی و اجتماعی خود را ادامه دهد» (پورنامداریان، 1381: 99). انساندوستی نیما به او اجازة بیخیالی و سکوت نمیدهد.
«شخصیت نیما، به سبب همان عشق... و روح آزاد و کوهستانی او نسبت به پارهای از انگیزههای خارجی واکنش سریعتری نشان میدهد: فقر و گرفتاری مردم، ناراستی و تزویر ناشی از جاهطلبی و زرپرستی عدهای از شاعران و ادیبان معاصر نیما...، سیاستمداران و قدرتطلبان که مردم بیچاره را استثمار میکنند...، وقایع سیاسی و اجتماعی که در جهت زیان و نفع مردم در کشور اتفاق میافتد، دخالت دُوَل استثمارگر، ... یاد انقلاب مشروطه و.... (همان: همان)
به نظر میرسد نیما به علت عشقی که نسبت به انسان دارد، سه نوع درد انسانی را به طور نمادین در اشعارش ترسیم میکند. به عبارت دیگر، سه نوع انسان در شعر نیما به چشم میخورد: 1. انسانهای گرفتار و فلاکتزده و بیچاره و مظلوم کشور نیما (ایران)، 2. بیچارگان و مظلومان همة دنیا، 3. «انسان نوعی» که ناخودآگاه اسیر و گرفتار چنگال طبیعت و سرنوشت محتوم است و گذر زمان، چراغ زندگی او را با باد حوادث خویش خاموش میکند. از اینروست که او میگوید:
«... همچنین در گشاد و شمع افروخت/ آن نگارین چربدست استاد/ گوشمالی به چنگ داد و نشست/ پس چراغی نهاد بر دم باد/ هرچه از ما به یک عقاب ببرد...
(نیما یوشیج، 1375: 599)
آری «عشق به انسان»، تارهای وجود نیما را با پود اندوه بشر درهم تنیده است:
«... تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساختهاند/ و به یک جور و صفت میدانم/ که در این معرکه انداختهاند/ نبض میخواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون/ به دلم نیست که دریابم انگشت گذار/ کز کدامین رگ من خونم میریزد بیرون.» (نیما یوشیج، 1375: 758)
سخنان او، سخن مرد تنهایی است که به گوشهای (پناه) برده اما دل دردمندش با همه است... نامههای او لبریز از احساسات انساندوستانه و سرشار از اندوهی ژرف و نگرانی دربارة جامعه و فرا روند هنری جامعه است» (دستغیب، 1371: 42-40) بنابراین «عشق به انسان» و آرزوی «اجتماع و مدینة فاضلة انسانی» و رها شدن انسان از یوغ بیدادگران تاریخ یکی از پردامنهترین و ژرفترین ابعاد عشقهای نیما یوشیج را تشکیل داده است.
 
4. عشق به شعر و شاعری
یکی از ویژگیهای «عشق» این است که وجود عاشق را آبستن درد و اندوه میکند.
وجود آبستن عاشق، برای خالیشدن به زبانی شاعرانه نیاز دارد تا هر آنچه معلم چشم یار، به دل و ذوق و عاطفه و احساس او میریزد، بر زبان شعرش جاری شود.
به قول یحیی آرینپور: «انگار سرایندگی و مهرورزی یکی است. کسی که مهری نمیورزد، خود میفروشد و زندانی خویش است (آرینپور، 1382، ج 3: 603). به سختی میتواند چیزی بیافریند و هنر آورد و این شاعر، شعر را دوست میدارد و به آن عشق میورزد. چرا که شعر محملی است که تراوشات روح او را بر دوش میکشد. رفتهرفته با شعر بیشتر و بیشتر مأنوس میشود؛ به گونهای که شعر، همة زندگی، سرگرمی، دلخوشی و کار و تفریح او میشود. با شعر نفس میکشد، با شعر کار میکند، با شعر میاندیشد، با شعر زندگی میکند، با شعر دوست میدارد و عشق میورزد.
دیدن و شنیدن، آموختن و گفتن و خلاصه همة پندار و گفتار و کردارش شاعرانه و عاشقانه صورت میگیرد و سرانجام، با شعر رشد میکند و با شعر میمیرد. نیما واقعاً عاشق شعر بود. همین «عشق»، او را به شاعری ارزشمند و محققی ارزنده و خستگیناپذیر و بنیانگذاری تازهبین و نونگر مبدل ساخت. همسرش، عالیة جهانگیر، دربارة علاقه نیما به شعر میگوید: «در آنوقتها، در وزارت دارایی کار میکرد. اغلب روزها به هوای اداره بیرون میرفت اما به اداره نمیرفت. در خیابان ناصریه او را میدیدند که ایستاده پشت شیشة کتابفروشیها، کتابها را وارسی میکند. (طاهباز، 1387: 143)
یکی از شاگردان نیما در خاطرهای، از علاقة او به شعر و چگونگی تدریس در مدرسة متوسطة حکیم نظامی شهر آستارا میگوید: «نیما، عاشق شعر بود. آنوقتها، اشعاری ساده به سبک نو میسرود که بسیار جالب بود. نوشتههایی هم به سبک گلستان سعدی داشت که با شعر فارسی و عربی توأم بود و آنها را به سبک نو برمیگرداند. ما تا آن زمان، معلم دلسوز و مهربان و علاقهمند به شغل معلمی ندیده بودیم. او به ما درس زندگی آموخت» (همان: 45). عبدالحسین نوشین هم دربارة قدرت شاعری و شعرخوانی نیما یوشیج گفته است: «پیش از آنکه شعر از دهانش بیرون بیاید، از چشمهایش بیرون میآید» (همان: 260). خلاصه اینکه علاقه و شوق بیپایان به شعر و شاعری، یکی دیگر از عوامل موفقیت و کامیابی نیما برای رخنهکردن در دیوارههای آهنین شعر هزارسالة فارسی بود.
سخن آخر اینکه در تولد «شعر نو نیمایی» عوامل جانبی، محیطی و بیرونی، و شخصیتی و درونی و ذاتی زیادی مؤثر بودهاند که یکی از آن عوامل درونی، «عشق» است. عشقهای رنگارنگ نیما یوشیج، از او شخصیتی حساس، آرمانی، پرانرژی، نستوه، مقاوم و خستگیناپذیر ساخته است؛ بنابراین، حاصل جوشش دریای عشق نیما، ابرهای بارانی روح و اندیشة او بوده که بارش آنها بهارِ شعر نو نیمایی را به ارمغان آورده است.
 
پینوشتها
1. بینام نویسنده، 2008-9-26؛ نیما (علی اسفندیاری) آغازگر شعر نو ایران، خبرگزاری گردشگری مازندران http://tabarestan4t.blogfa.com.
2. لم: نام گیاهی در هم پیچیده و تیغدار از گونة تمشک وحشی (عبدعلی، محمد، فرهنگ واژگان و ترکیبات اشعار نیما یوشیج، ص 269.
 
منابع
1. آرینپور، یحیی؛ از نیما تا روزگار ما، تهران، نشر زوار، چاپ چهارم، ج3، 1382.
2. بلخی، مولانا جلالالدین محمد؛ مثنوی معنوی، مطابق نسخة تصحیحشده رینولد نیکلسون، انتشارات بهنود، چاپ اول، 1380.
3. پورنامداریان، تقی؛ خانهام ابری است (شعر نیما از سنت تا تجدد)، تهران، نشر سروش، چاپ دوم، 1381.
4. دستغیب، عبدالعلی؛ گرایشهای متضاد در ادبیات معاصر ایران، تهران، نشر خنیا، چاپ اول، 1371.
5. دیویس، تونی؛ اومانیسم، مترجم: عباس مخبر، تهران، نشر مرکز، چاپ اول، 1378.
6. سپهری، سهراب؛ هشت کتاب، انتشارات طهوری، چاپ هفدهم، 1385.
7. طاهباز، سیروس؛ کماندار بزرگ کوهساران، تهران، نشر ثالث، چاپ دوم، 1387.
8. قهرمان، محمد؛ دیوان صائب تبریزی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، 1368.
9. مختاری، محمد؛ انسان در شعر معاصر، تهران، نشر توس، چاپ سوم، بیتاریخ چاپ.
10. نیما یوشیج؛ مجموعه آثار، دفتر اول شعر، به کوشش سیروس طاهباز، نشر ناشر، 1364.
10. نیما یوشیج؛ مجموعه کامل اشعار، به کوشش سیروس طاهباز، تهران، نشر نگاه، 1375.
15. طاهباز، سیروس؛ دنیا خانة من است، (50 نامه)، تهران، نشر زمان،
 
منبع مجلات رشد ---نصرتاله دینمحمدی کرسفی

Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>