Quantcast
Channel: forex
Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

نگاه جامعه‌شناختی به دو داستان «سگ ولگرد» و «بن بست» اثر صاد

$
0
0

نگاه جامعه‌شناختی به دو داستان «سگ ولگرد» و «بن بست»

الف) سگ ولگرد
خلاصه‌ی داستان:
یک سگ اسکاتلندی به نام پات به همراه صاحبش به ورامین می‌رود و به بوی سگ ماده‌ای
از صاحب خود جدا می‌شود و دیگر نمی‌تواند رد او را بیابد. از آن پس زندگی غم‌انگیز
او آغاز می‌شود:
More…پات حس می‌کرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش می‌دانست و نه کسی به
احساسات او پی می‌برد. چند روز اوّل را به سختی گذرانید ولی بعد کم‌کم عادت
کرد…از زندگی گذشته فقط یک مشت خیالات مبهم و بعضی بوها برایش باقی ماند ه بود و
هر وقت به او خیلی سخت می‌گذشت، ‌در این بهشت گمشده‌ی خود یک نوع تسلیت و راه فرار
پیدا می‌کرد و بی‌اختیار خاطرات آن زمان جلویش مجسم می‌شد.ولی چیزی که بیشتر از همه
پات را شکنجه می‌داد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچه‌ای بود که همه‌اش تو سری
خورده و فحش شنیده، ‌امّا احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی پر
از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشم‌های او این نوازش را گدایی
می‌کردند و او حاضر بود جان خودش را بدهد در صورتی که یک نفر به او اظهار محبّت
بکند و یا دست روی سرش بکشد.
او احتیاج داشت مهربانی خودش را به کسی ابراز کند، ‌برایش فداکاری بنماید و حس
پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد، ‌امّا به نظر می‌آید هیچ کس احتیاجی به
ابراز احساسات او نداشت. هیچ کس از او حمایت نمی‌کرد و توی هر چشمی نگاه می‌کرد به
جز کینه و شرارت چیز دیگری نمی‌خواند و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدم‌ها
می‌کرد، ‌مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیش‌تر بر می‌انگیخت.
به نظر می‌آمد نگاه‌های دردناک پر از التماس او را کسی نمی‌دید و نمی‌فهمید. جلو
دکان نانوایی پادو او را کتک می‌زد، ‌جلو دکان قصابی شاگردش به او سنگ می‌پراند،
‌اگر زیر سایه‌ی اتومبیل پناه می‌برد،‌لگد سنگین کفش میخ‌دار شوفر از او پذیرایی
می‌کرد و زمانی که همه از آزار او خسته می‌شدند، ‌بچه‌ی شیر برنج فروش لذت مخصوصی
از شکنجه‌ی او می‌برد. در مقابل هر ناله‌ای که پات می‌کشید، یک پاره سنگ به کمرش
می‌خورد و صدای قهقهه‌ی بچه پشت ناله‌ی سگ بلند می‌شد.
همه‌ی توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زَبیل [زنبیل] تکه‌ی
خوارکی به دست بیآورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد، این یگانه وسیله‌ی دفاع
او شده بود. سابق او با جرأت، ‌بی‌باک، ‌تمیز و سر زنده بود ولی حالا ترسو و
توسری‌خور شده بود. از وقتی که در این جهنم درّه افتاده بود، ‌دو زمستان می‌گذشت که
یک شکم سیر غذا نخورده بود، ‌یک خواب راحت نکرده بود. شهوتش و احساسات‌اش خفه شده
بود. یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یک نفر توی چشم‌های او
نگاه نمی‌کرد.
فقط یک بار صاحب دکانی دست محبّت‌آمیزی به روی پات کشید،‌آن هم برای این که
قلاده‌اش را از گردنش باز کند:«ولی همین که دوباره پات دمش را تکان داده نزدیک صاحب
دکان رفت لگد محکمی به پهلویش خورد و ناله‌کنان دور شد. صاحب دکان رفت به دقت دستش
را لب جوی آب کر داد».
مع ذالک یک روز مردی در میدان ورامین از اتومبیل پیاده شد و پات را نوازش کرد. دیگر
قلاده به گردن پان نبود که به خاطر آن نوازش‌اش کنند، ‌این نوازش بی‌غرضانه بود.«آن
مرد تکه‌های نان را به ماست آلوده می‌کرد و جلو او می‌انداخت» پات که « این دفعه
نمی‌خواست آن مرد را از دست بدهد»، ‌پس از حرکتش آن قدر دنبال اتومبیل او می‌دود تا
در بیابان از پای درمی آید. (قائمیان، حسن، ص ۲۳و ۲۴)

همسان انگاری هدایت با سگ ولگرد
سگِ ولگرد داستانی است که در دنیای معاصر می‌گذرد و بر خلاف داستان‌های دیگر هدایت
که یا در گذشته (پدران آدم) یا در آینده (س.گ.ل.ل) و یا بی‌زمانند(بوف کور ـ سه
قطره خون) دارای زمانی‌ست مشخص امّا این داستان می تواند در هر زمان و هر مکان رُخ
بدهد و علّت برتری داستان موضوع و درون‌مایه‌ی همیشگی اوست.
سگِ ولگرد داستان زندگی شخص هدایت است. اما چرا هدایت برای شرح بیوگرافی خود سگی را
انتخاب کرده است. سگ در نظر عوام و مذهبیّون نجس است و هرگز پاک نمی‌گردد و اگر سگی
را دیدی او را آنقدر بزن تا بمیرد و بدان ثواب دارد! سگ همواره محکوم است به زوال و
تنهایی. از طرفی نگاهبان است و به هر قیمتی شده سعی دارد از منافع صاحب خود دفاع
نماید. هدایت هم مانند سگِ ولگرد از طرف مردم عادی و مذهبیّون طرد شد و به دلیل
آزادگی روحی او که عضو هیچ سازمان و یا حزبی در نیامد مورد تنفر توده‌ای‌ها نیز
قرار داشت. باز هم حقیقت‌گویی‌هایش از طرف روشنفکران غرب‌زده که میمون‌های بی‌هویت
بودند، ‌طرد شد. در نهایت حکومت هم از این موقعیت استفاده برده و او را در خویش حبس
کرد.
در پایان داستان اشاره‌ی هدایت به سه کلاغ همین است یعنی سه کلاغ انتظار مرگ هدایت
را می‌کشند و دوست دارند که او حذف شود. اوّل حکومت شاه و سیاستمدران که او را مانع
تحقق اهداف پست و ظاهر سازی‌های خود می‌دانستند. دوّم روشنفکران که یا طرفدار
سرمایه‌داری بودند یا چون میمون مقلّد سوسیالیسم و از هدایت برای اشاعه‌ی فرهنگ
صحیح و تحقیق در مورد فرهنگ مردم(folk lore)‌متنفر بوده و انتظار مرگش را می‌کشیدند
و دسته‌ی سوّم مذهبیون و مردم عامی بودند که به دلیل عدم‌شناخت صحیح شخصیت هدایت او
را ملّحد خوانده و دست به دست هم داده، ‌برای مرگ او لحظه شماری می‌کردند و هدایت
با مرگ تماشائیش پاسخی کوبنده به همگان داد. اتحاد این سه دسته را چه زیبا توصیف
نموده است هدایت:
“نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می‌کردند، ‌چون بوی پات را از دور
شنیده بودند. یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست،‌به دقت نگاه کرد، ‌همین که
مطمئن شد پات هنوز کاملاً نمرده است،‌دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم
میشی پات آمده بودند.” (سگِ ولگرد، ص ۲۲)

وضعیت پات در آخر داستان شبیه زندگی هدایت در اواخر عمرش است، ‌او در نامه‌ای به
جمال زاده از اوضاع خود می‌گوید:
نه حوصله‌ی شکایت و چس‌ناله دارم و نه می‌توانم خودم را گول بزنم و نه غیرت خودکشی
دارم. فقط یک جور محکومیت قی‌آلود است که در محیط گند و بی‌شرم مادر قحبه‌یی باید
طی کنم. همه چیز بن‌بست است و راه گریزی هم نیست.

تقابل کهنه و نو ( سنت و مدرنیته)

در دهه‌ی دوم قرن چهاردهم شمسی ایران با اقدامات رضاشاه قدم در راه مدرنیته گذاشته
بود. روز به روز همه چیز تغییر می‌کرد و جامعه با دستاوردهای جدید علم و تکنولوژی
بیشتر آشنا می‌شد. امّا پس از مدتی که روشنفکران پی‌بردند که این پروسه‌مدرنیزاسیون
است نه مدرنیته به نقد آن پرداختند. یکی از اوّلین آنها که هم سنّت و دیدگاه‌های
مرتجع را می‌کوبید و هم مدرنیته‌ی بی‌اصالت و بی‌ریشه را، ‌هدایت بود. هدایت با
اشراف به تمدّن اروپایی و مطالعه در فرهنگ عامه‌ی ایران هر دوی آنها را به بوته‌ی
نقد می‌کشید.
در داستان سگ ولگرد نیز با گذاشتن نشانه‌هایی ما را به این امر آگاهی می‌دهد که
ارتجاع و گذشته‌نگری یکی از موانع برای مدرنیته است. زیرا که نوسازی احتیاج به
نوآوری دارد. ممکن است که یک کشور سنّتی دارای وسایل پیشرفته شود ولی هر گز زمانی
نخواهد رسید که با این روحیه‌ی مرتجع بتواند خود تولید کننده‌ی آن باشد زیرا
هم‌چنان که رفت نوآوری لازمه‌ی نوسازی است.
هدایت داستان خود را با وصف مکان شروع می‌کند او می‌نویسد:
چند دکان کوچک نانوایی، ‌قصابی، ‌عطاری، ‌دو قهوه‌خانه و یک سلمانی که همه‌ی آنها
برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود تشکیل میدان ورامین را می‌داد.
(ص ۵)

هدایت در همان ابتدای داستان یک جامعه‌ی سنّتی با مشاغل سنّتی را در نظر دارد. این
جامعه، جامعه‌ی ابتدایی ایران آغاز قرن چهاردهم است که مردم برای زنده ماندن کار
می‌کنند و از تولید انبوه خبری نیست. در چنین جامعه‌ای از جنبش و فعالیت خبری نیست؛
همه چیز رنگ مردگی به خود می‌گیرد زیرا آدم‌های آن افقی را پیش‌روی خود نمی‌بینند:
آدم‌ها،‌دکان‌ها، ‌درخت‌ها و جانوران، ‌از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی
سر آنها سنگینی می‌کرد و گرد و غبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج می‌زد،‌که به
واسطه‌ی آمد و شد اتومبیل پیوسته به غلظت آن می‌افزود. (ص ۵ و ۶)

نکته‌ی جالبی که هدایت در بند دوم داستان به آن اشاره می‌کند وجود درخت کهنسالی است
که به کنایه می‌توان آن را فکر سنتی انسان‌های کوچه و بازار دانست که میان تنه‌اش
پوک و ریخته است ولی با سماجت هر چه تمام‌تر شاخه‌های کج و کوله‌ی نقرسی خودش را
گسترده است و در زیر برگ‌های خاک‌آلودش دو کودک مشغول فروش شیر برنج و تخمه کدو
هستند یعنی شغل‌های سنتی و این نشان می‌دهد هدایت در نفی گذشته مانند مدرنیته‌ی
معاصر هیچ واهه‌ای نداشته است و نه اینکه در بوف کور می‌گوید ما همواره شکست
خورده‌ایم چه در گذشته و چه اکنون و هیچ امیدی هم به آینده ندارد.
یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنه‌اش پوک و ریخته بود، ‌ولی با سماجت هر
چه تمام‌تر شاخه‌های کج و کوله‌ی نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایه‌ی برگ های خاک
آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند،‌که دو پسر بچه در آنجا به آواز رسا، ‌شیر برنج و
تخمه کدو می‌فروختند. آب گل آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوه‌خانه، ‌به زحمت خودش
را می‌کشاند و رد می‌شد.(ص ۶)

در میان هنرمندان تنها صادق هدایت نبود که به تقابل کهنه و نو پرداخته است. شاملو
نیز در شعر هنوز در فکر آن کلاغم…دقیقاً به این مضمون پرداخته است. شاملو به جای
درخت، کوه‌های بی‌حوصله در زِلّ آفتاب را نماینده‌ی ارتجاع می‌گذارد و کلاغ که با
قیچی سیاهش از آسمان کاغذی مات قوسی می‌بُرد کج، ‌و رو به کوه نزدیک با غارغار خشک
گلویش چیزی می‌گوید، نماینده نسل نوآور می‌شود.
امّا جامعه‌ی مرتجع و سنّتی تنها با مشاغل شناخته نمی‌شود. این فکر ارتجاع است که
جامعه را از پیشرفت باز می‌دارد. عقاید مذهبی مرتجع که هم توجیه‌کننده‌ی قدرتمندان
است و هم موجب استحمار عامه، نیز یکی از آن فکرهای ارتجاعی است.
همه محض رضای خدا او را می‌زدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب
نفرین کرده و هفتا جان دارد را برای ثواب بچزانند. (ص ۸ )

هدایت می‌نویسد:
گنجشک‌های لای درز آجرهای ریخته‌ی آن[برج ورامین] لانه کرده بودند، ‌نیز از شدت
گرما خاموش بودند و چرت می‌زدندـ فقط صدای ناله‌ی سگی فاصله به فاصله سکوت را
می‌شکست.

این زیباترین تشریحی است که درباره‌ی دوران خفقان رضاشاه می‌توان بیان کرد. این سگ
هدایت است که گاهگاه با نوشته‌هایش سکوت را می‌شکند و این صدای ناله همان فریاد
اوست که حتی در خاموشی گنجشک‌ها هم که چرت می‌زنند به گوش می‌رسد.
و در اینجاست که حکومت مرتجع، ‌مردم مرتجع و مذهب مرتجع دست به دست هم می‌دهند تا
هرگونه نوآوری را در نطفه خفه کنند.

بیگانگی (Alienation)
جلال آل‌احمد می‌نویسد:
عالی‌ترین کار هدایت همان سگِ ولگرد می‌ماند که متعلّق به عالم دیگری است و ارباب
دیگری داشته و درین عالم «واقع» ما غریبه افتاده و محکوم به لطمه خوردن و کنار
جاده‌ای از نفس افتادن است. و این خود بزرگترین استعاره است در تأیید آن چه در باب
روشنفکران غرب‌زده می‌توان گفت؛ که در این محیط بومی نشسته‌اند اما از آن
بیگانه‌اند؛ و مدام هوای جای دیگر ـ و ارباب دیگری ـ را به سر دارند. عین خیام که
فقط هوای ملکوت را بسر داشت.
برخلاف آنچه آل احمد می‌گوید پات نمونه‌ی روشنفکران غرب زده نیست. درست است که او
در محیطی که در آن قرار دارد بیگانه است امّا این بیگانگی بر او تحمیل شده نه اینکه
او خود خواهان آن بوده باشد.
پات از زمانی که قلّاده از گردنش برداشته شده، دردها و رنج‌ها را احساس می‌کند.
هدایت هم بعد از اینکه به زندگی آزادانه‌ای رسید یعنی تقریباً از همان جوانی، درد و
رنجش شروع شد زیرا خودش را برای این جهان نمی‌دید و خودکشی‌اش هم در این راستا بود.
هدایت هرگز متعلق به این دنیا نبود و او با روح انسانی و آزاده‌اش هرگز نمی‌خواست
تملق بگوید و چاپلوسی کند و خودش این موضوع را در نامه‌ای به مجتا مینوی می‌نویسد،
‌بیان می‌کند:
چندین جا برایم پایش افتاد، ‌اگر کم‌ترین تملّق یا چاپلوسی می‌کردم نانم توی روغن
بود ولی نتوانستم ..دیدم مثل دیگران ساخته نشده‌ام.

سگِ ولگرد یکی از لطیف‌ترین داستان‌های هدایت است که در آن از یک طرف تلخ کامی‌های
عالم انسانی تا به عالم حیوانات کشانیده شده و از طرف دیگر دلسوزی بی‌شائبه‌ی هدایت
نسبت به موجودات ستمدیده به زیباترین وجهی منعکس گردیده است. در این داستان، ‌سگ
نشانه‌ی موجودی است که در دنیایی فرو افتاده است که دنیای او نیست. دنیایی که امکان
ارضای هیچ یک از امیال و آرزوهای و نیازمندی‌های جسمی، ‌روحی، ‌شهوی و احساساتی او
میسر نیست برای سد جوع مجبور است همیشه چشمش به دست دیگری باشد، ‌محبّت را باید از
این و از آن گدایی کند و هرگز هم دست ملاطفتی به سر و گوش او کشیده نمی‌شود. کسی از
او حمایت نمی‌کند. توی هر چشمی که می‌نگرد به جز کینه و شرارت چیز دیگری نمی‌خواند.
هیچ کس او را و دنیای او را نمی‌فهمد و وی در دنیایی به سر می‌برد که با دنیای خود
او و دنیای افکار و احساسات و احتیاجات او بسیار متفاوت است،‌دنیایی که در آن برای
وی جز سرگردانی، ‌محرومیت، ‌گرسنگی، درد، ‌شکنجه، ‌ناکامی، ‌حسرت،‌ترس، غربت، وحشت
و دلهره چیز دیگری در بر ندارد و کسی گوشش به ناله‌های او بدهکار نیست. همدردی
نمی‌بیند. نمی‌تواند کسی را پیدا کند که به امیال او پی‌برد و احساسات او را محترم
شمارد. آن چه را می‌جوید نمی‌یابد. پناهگاهی ندارد و از همه جا رانده است. در برابر
چشم خود جز دروغ، ‌فریب، ‌‌قیود ناروا و جمود فکری چیز دیگری نمی‌بیند. برای یافتن
صاحب خود یعنی خدای خود که گم کرده است،‌در تکاپوست فقط شبحی از او می‌بیند و به
دنبال او می‌دود و سر انجام بی‌آن که به مقصود برسد، ‌از پای در می‌آید.
این داستان حکایت از رنج و درد موجودی است بیگانه که در شهری غریب گرفتار آمده و
ناگزیر است در میان کسانی به زندگی ادامه دهد که هیچ‌گونه وجه مشترکی با هم ندارند.
هیج‌کس زبان او را، ‌احساس و درد و رنج و عواطف او را در نمی‌یابد و این موجود
بیگانه ناچار باید بپذیرد که هر نگاه ملتمسانه و خواهش گونه‌ی خود را با نگاهی
غضب‌آلود پاسخ بگیرد و بابت هر کرنش ذلیلانه‌ی خود ضربه‌ای سخت دریافت کند و همه‌ی
اینها را تنها به خاطر آن تحمل کند که موجودی است بیگانه که در حریم دیگران هیچ حقی
برایش قائل نستند، ‌حتا حق زندگی. سگ ولگرد موجود بی‌پناهی است که برای کوچکترین
احساس محبتی نسبت به خود له‌له می‌زند و در حسرت دستی نوازشگرانه که لحظه‌ای روی سر
او کشیده شود می‌سوزد. امّا دریغ که دنیایی که پات این سگ اصیل اسکاتلندی در آن
افتاده است، ‌دنیایی پر از مکر و حیله و بی‌رحمی و فرومایگی که در آن جز رنج تحقیر
و ترس و اضظراب دائمی چیزی نصیب این موجود درمانده نمی‌شود. دنیایی که معیار سنجش
واقعیت‌های اجتماعیش قساوت و جهل و ریاکاری است.
در داستان‌های دیگری نیز هدایت به نوعی دیگر بیگانگی را نمایش داده است. او با
تأثیر پذیری از چاپک ـ که خود مقدمه‌ی ترجمه‌ی کتابش را نوشته بودـ آینده‌را تجسم
می‌کند که باز انسان، بیگانه‌وار در آن زندگی می‌کند:
از آن بالا دورنمای شهر خفه، ‌مرموز، ‌ساختمان‌های بزرگ، فراخ و بلند و به شکل‌های
گوناگون چهار گوشه، ‌گرد، ‌ضلع‌دار که از شیشه‌های کدر راست و صاف درست شده بود
پراکنده و متفرق مثل قارچ‌سمی و ناخوشی که از زمین روییده باشد پیدا بود و زیر
روشنایی نورافکن‌های مخفی و نامرئی غم‌انگیز و سخت به نظر می آمد، ‌بدون اینکه
ظاهراً چراغی دیده بشود همه‌ی شهر روشن بود. (سایه روشن، ص۱۰ و ۱۰)

هدایت از خانواده‌ای اشرافی‌زاده بوده، ‌پس از پیروزی رضاخان و دوران خفقان به
نویسندگی روی آورده است. ناامیدی و یأس بر آثار وی در واقع نتیجه‌ی جهان بینی وی
است که می‌داند تجدّدطلبی همچون گذشته‌گرایی امری است شکسته خورده که سال‌ها بعد
نسل بشر را به انقراض می‌کشاند. همچنان که در س.گ.ل.ل آن را بیان داشت. بنابراین
هدایت از هر طرف محکوم می‌گردد به تنهایی و خود را در زندان خویش می‌بیند، ناچار
برای رسیدن به دنیایی آرامتر که در آن دروغ و رشوه و تملق نباشد، ‌دست به انتحار
می‌زند.
صادق هدایت بیش از هر نویسنده‌ای در تاریخ ادبیّات داستانی قبل از خود، و چه‌بسا
بیش از هر نویسنده‌ای در تاریخ ادبیات داستانی پس از مشروطه ایران، بیانگر وجوه
مختلف و شؤون گوناگون تجدّدگرایی سطحی معاصر ایران و بحران‌ها و بن‌بست‌های آن بوده
است. اساساً شبه‌مدرنیتة ایران،‌از آغاز بیمار و بحران‌زده و فاقد چشم‌انداز تاریخی
و بن‌بست‌زده بوده است.
صادق هدایت، چهار سال قبل از صدور فرمان مشروطه یعنی به سال۱۲۸۱ شمسی در یک
خانواده‌ی متموّل از نسل اشراف کلاسیک ایرانی به دنیا آمده بود. دوره‌ای که او در
آن پرورش یافت و بزرگ شد، دوران پرهیاهوی غلبه‌ی مشهورات متجدد‌مآبانه و به تعبیر
دقیق‌تر، شبه‌مدرنیستی‌ای بود که در هیأت تأکید بر ناسیونالیسم باستان‌گرای افراطی،
ضدیت شدید با مظاهر فرهنگ و ادب اسلامی، حالت مرعوبیت و مجذوبیت نسبت به غرب مدرن و
اعتقاد به ضرورت تقلید و اقتباس از آن، تحقیر باورهای دینی و ترویج آشکار و پنهان
سکولاریسم و ستایش لیبرالیسم انگلیسی آدام اسمیت و جان استوارت میل به عنوان
ایدئولوژی آزادی‌بخش، ظاهر گردیده بود.نهضت مشروطه با سرنوشتی که پیدا کرد، در واقع
تجسم قدرت‌گیری شبه‌مدرنیته در ایران و پایان‌یافتن تام و تمام تمدن کلاسیک پس از
اسلام در ایران بود. مشروطه پس از سقوط محمدعلی شاه (برخلاف آنچه که تبلیغات رایج
مدعی می‌شوند) به معنای پایان یافتن استبداد و آغاز دوران آزادی نبود. مشروطه، آغاز
سیطره‌ی استبداد شبه‌مدرنی بود که تجسم سیاسی بارز آن، همانا رژیم استبدادی رضاشاه
و پسرش بود. در واقع با مشروطه، دوران هویت برزخی تاریخ ایران (دوران انقراض عالمی
که بوده است و عدم تحقق باطنی عالمی که آمده بود، یعنی نه عالم کلاسیک یکسره برجا
بود و نه عالم مدرن تحقق یافته بود. این دوران را دوران مدرنیته‌ی سطحی یا تقلیدی
یا به تعبیر دقیق‌تر، شبه‌مدرنیته می‌توان نامید) آغاز گردید و در عصر پهلوی تداوم
و بسط یافت.هدایت فرزند و پرورش‌یافته فرهنگ و ادبیات عصر مشروطه بود و هجده ساله
بود که کودتای رضاخان انجام شد.کودتای رضاخان و پس از آن تأسیس رژیم پهلوی به معنای
حاکمیت اراده نیرومند فرهنگی سیاسی علیه میراث تفکر دینی، برخی بازماند‌های هویت
کلاسیک ایران، و در جهت ترویج تجدّدگرایی سطحی بی‌بنیاد بود. صادق هدایت در چنین
فضایی فعالیت ادبی خود را آغاز کرد و بیش از هر نویسنده‌ای که پیش از او کار کرده
بود (مثلاً جمال‌زاده یا میرزا باقر خسروی یا علی دشتی) در مقام بنیانگذار ادبیات
داستانی شبه مدرنیته‌ی ایران ظاهر گردید .

سگِ ولگرد و سگ‌های دگر
زندگی پات از بعضی جهات بی‌شباهت به زندگی چالو شخصیت داستانی هما سدق، نویسنده‌ی
ارمنی معاصر هدایت نیست. چالو اگر همچون پات، ‌سگ بیگانه و گرفتار شده در شهری غریب
نیست، ‌امّا هر دو به خوبی طعم تلخ شرارت و کینه‌ورزی‌های بی‌جای فرومایه‌گان را
چشیده‌اند و مرگ محتوم و دردآوری را به ناگزیر پذیرا شده‌اند.
صدای گوشخراش چالو در فضای دهکده طنین انداخته آرامش همه را به هم می‌زد. بر اثر
زوزه‌ی فتنه‌انگیز چالو همسایگان از خواب بر می‌خاستند و به او پرخاش می‌نمودند و
متعاقب آن هر چه دم دستشان می‌رسید از قبیل لنگه کفش و کوزه شکسته به او پرتاب
می‌کردند(ص ۹ و ۱۰)

انصافاً در مقایسه‌ی داستان چالو و داستان سگِ ولگرد باید گفت که چالو نه تنها
انسجام و زیبایی سگِ‌ولگرد را ندارد، ‌بلکه حتا فاقد هر گونه جهان‌بینی خاصّ
نویسنده‌اش است. داستان چالو صرفاً یک داستان است. داستانی که گرسنگی‌ها، ‌بی‌پناهی
و فلاکت یک سگ را به تصویر در می‌آورد. حال آنکه سگِ ولگرد با انعکاس گوشه‌ای از
جهان‌بینی هدایت ما را همچون بیگانگانی، در دنیای غریب فرو می‌افکند و آنگاه
زیرکانه می‌پرسد:‌خب، ‌حالا بگویید ببینم اصالت اجتماعی چه مفهومی دارد؟ و به راستی
اصالت سگ اسکاتلندی در دنیایی که هیچ کس برای اصالت کسی تره هم خورد نمی‌کند به چه
درد می‌خورد؟ بدین ترتیب هدایت اصالت اجتماعی فرد را زیر سؤال می‌برد و اصالت او را
از لحاظ فلسفی مد نظر قرار می‌دهد. از این نظر سگِ ولگرد حتا با داستان کاشتانکا
اثر آنتوان چخوف نیز قابل مقایسه نیست. اگر چه شکی نیست که هدایت طرح سگِ ولگرد را
با تأثیر پذیری از داستان کاشتانکا پی ریخته است، ‌امّا تردیدی هم نیست که تم
داستانی سگِ ولگرد بسیار زیباتر و منطقی‌تر و نیز به دور از رگه‌های کم و بیش
خوش‌بینانه و اومانیستی تم داستانی کاشتانکا پیش می‌رود کاشتانکا اگر چه هم مانند
پات صاحب‌اش را گم می‌کند ولی از آنجا که همه‌ی رهگذران حالتی ترحم‌آمیز نسبت به او
دارند نمی‌تواند بیگانگی و ترس و وحشت پات را درک کند، زیرا انسانی که چخوف به آن
می‌پردازد با انسانی که هدایت به آن نظر دارد نسبت به هم کاملاً بیگانه‌اند و
دنیایی که چخوف آن را می‌نگرد با دنیای که هدایت پرده از آن بر می‌گیرد، ‌زمین تا
آسمان تفاوت دارند. چخوف در سنجش واقعیت‌های اجتماعی بیشتر(در داستان کاشتانکا) ‌بر
زیبایی حقیقت انسان و طبیعت والای او تکیه دارد، و هدایت به دور از هر گونه مطلق
اندیشی در مورد طبیعت انسانی، ‌می‌کوشد تا با نشان دادن ددمنشی، ‌درنده‌خویی و
پستی‌های انسان او را نسبت به این حالات غیرانسانی آگاه و منزجر سازد. در واقع
هدایت(سگِ ولگرد) واقعیت‌های اجتماعی را با معیارهای گوناگون می‌سنجد و صرفاً به یک
بعد طبع انسان، ‌یعنی عواطف لطیف او اتکا نمی‌کند. به خاطر همین نگرش متفاوت است که
سرنوشت پات و کاشتانکا به عمق دره‌ای عمیق از یکدیگر فاصله می‌گیرند. (قربانی،۱۳۷۲،
ص ۹۷ و ۹۸)
به طور کلی در داسنان سگ ولگرد صادق هدایت از بی‌رحمی و وحشیگری انسان‌ها و نیز
توجه به نیاز جنسی به عنوان یک قوه‌ی مافوق قوای انسانی توجه کرده است و آن را در
شخصیت سگِ ولگرد بیان نموده است.
در این داستان جنبه‌های زیر مشهود است:‌
۱. بی‌رحمی و شقاوت انسان‌ها
۲. نیاز جنسی مافوق نیازهای طبیعی و انسانی
۳. کمبود محبّت و عاطفه در جامعه‌ی پات
۴. مرگ و مرگ اندیشی
۵. رابطه‌ی نیاز جنسی با مرگ
۶. مهر و عاطفه ی صادق هدایت به حیوانات
(طایفی اردبیلی،۱۳۷۲، ص ۴۵)

ب) بن‌بست

خلاصه‌ی داستان:
چیزی که در زندگی باعث ترس شریف شده بود قیافه‌ی زشتش بود، ‌از این رو نسبت به خودش
یک نوع احساس مبهم پستی می‌کرد و می‌ترسید به کسی اظهار علاقه بکند و مسخره شود.
گویا فقط محسن بود که به نظر می‌آمد با صمیمیّت و یگانگی مخصوصی با او اظهار دوستی
می‌نمود. از آنجایی که همیشه د ر کار شریف گراته[مانع پیش رفت کار و مشکل کار]
می‌افتاد و مثل این بود که قوه‌ی شومی او را دنبال می‌کند، ‌در موقع تعجب این
جمله‌ی جبری را با خودش تکرار می‌کرد:«باید اتفاق بیفتد!»
«شریف، ‌پس از ۲۲ سال مسافرت به ریاست مالیه‌ی شهر مولد خود آباده منصوب شده بود،
‌پس از مراجعت همه چیز به نظر او گیرندگی و خوش‌رویی جادویی ایّام جوانی را از دست
داده بود. سرگرمی او بساط وافور و عرق بود.
«یک روز در اداره، جوانی به نام مجید وارد شد که در تهران به عنوان عضو مالیه‌ی
آباده مأموریت داشت. پس از دیدن این جوان حال شریف منقلب شد. از او اسم پدرش را
پرسید. مطمئن شد مجید پسر محسن هم‌شاگردی و همکار ناکام سابق اوست.
«در ایّامی که شریف با محسن تحصیل می‌کرد، ‌نظر به صمیمیّتی که محسن به او ابراز
می‌داشت، شریف دلبستگی عجیبی به او پیدا کرده بود. حضور محسن یک نوع حس پرستش
زیبایی در شریف تولید می‌کرد. صورتش، ‌نگاهش، ‌حرکات بی‌تکلفش، ‌عادتی که داشت
همیشه مداد کپی را زبان بزند و گوشه‌ی لبش جوهری بود و حتا قهرهایی که سر چیزهای
پوچ از هم کرده بودند، ‌برای شریف همه‌ی اینها پر از لطف و کشش شاعرانه بود. یادش
افتاد که وقتی او و پدر مجید هر دو شانزده سال داشتند، ‌یک روز عصر برای امتحانات
آخر سال برای رفع خستگی تا بهجت‌آباد رفته بودند، ‌محسن کنار جوی پهلوی شریف نشست و
دستش را روی شانه‌ی او گذاشت، ‌این حرکت خودمانی و طبیعی برای شریف حکم یک نوع کیف
عمیق و گوارایی را داشت و حس کردکه جریان برق و حرارت ملایمی بین آن‌ها رد و بدل
می‌شد. شریف آرزوکرد که تا مدت طویلی به همان حال بمانند.
«به هر جهت بعد از پایان تحصیل هر دو در مالیه استخدام و مأمور مازندران شدند. یک
روز که هوا گرفته و خفه و دریا منقلب بود و محسن به عادت معمول در آب رفت،‌جلو چشم
شریف در دریا غرق شد. این پیش آمد اثر نامطلوبی در روح ظریف باقی گذاشت و زندگی او
را زهرآلود کرد. اکنون ورود ناگهانی مجید و شباهت عجیب او با پدرش تأثیر غریبی در
شریف کرد، ‌ولی بعد از سال‌ها که تغییر گوارایی در زندگی یکنواخت او پیدا شده و
شریف زندگی گمشده‌ی خود را از نو به دست آورد،‌روزی در اداره به او خبر می‌دهند که
« مجیدخان در استخر خفه شده»
در این داستان حزن انگیز،‌که شخصی به نام شریف، ‌قهرمان آن را تشکیل می‌دهد، ‌مانند
بسیاری از داستان‌های هدایت، ‌از یک طرف حس دلسوزی صادق نسبت به مطرودین و
ستم‌دیدگان جامعه و از طرف دیگر ناتوانی انسان در برابر قضا و قدر و عجز آدمی در
پیش‌بینی و چاره‌جویی حوادث که همیشه بی‌رحمانه او را غافلگیر می‌کند، ‌به خوبی
مشهود است. از طرف دیگر آرمان زیبایی هدایت نیز تا حدودی در آن منعکس است. در
داستان داوود گوژپشت نیز، داوود ‌موجود بیگناهی‌است که بر اثر نقصی که از زمان تولد
در وجود او بوده است، ‌همه‌ی عمر مطرود جامعه است. همه او را از خود می‌رانند،
‌مورد استهزاء قرار می‌دهند، ‌احساسات و عشق او را به چیزی نمی‌گیرند و از معاشرت
او پرهیز می‌کنند.

سرنوشت‌گرایی (Fatalism)

در داستان بن‌بست سرنوشت به شکل مخوفی بر زندگی تک تک شخصیت‌های داستان سایه
انداخته است و آنها را مدام در تعقیب خود دارد.
سرنوشت‌گرایی و حاکمیت تصادف‌های غریب و از پیش تعیین شده ـ که گره در سرنوشت بشر
داردـ بر جهان‌هستی،‌گوشه‌ای از جهان‌بینی خیام گونه‌ی هدایت است که در برخی از
آثار او بازتاب دارد و در هر داستان به شکل خاصی نمود پیدا می کند. در بوفِ کور
راوی داستان از آن بیم دارد که مبادا تمامی قوانین طبیعت تغییر یابند و سرنوشت او
را در هم بپیچند و از آنچه که هست نیز فاجعه بارترش گردانند. در داستان لاله، ‌این
تصادف است که مسیر اصلی زندگی خداداد را تعیین می‌کند و وی را ناخواسته در ماجرایی
عشقی و عاطفی گرفتار می‌کند و تا سر حد نیستی و نابودی بر زندگی او سایه می‌افکند،
‌و بالاخره در داستان بن‌بست نیز تمامی حوادث داستان از قانون لایتغیر حاکمیت تصادف
بر جهان هستی تبعیت می‌کند و به تدریج آن گونه که باید سرنوشت اشخاص داستان رقم زده
می‌شود. البته بد نیست در اینجا تصریح شود که آنچه از نظر ما تصادف شناخته می‌شود،
‌حادثه‌ای است غیر منتظره و دور از انتظار که تصورش نمی رود و بدین ترتیب،
‌نمی‌تواند حلقه‌ای از سلسله حوادثی باشد که بطور طبیعی پشت سر هم می‌آیند. د رحالی
که وقتی موضوع فلسفی سرنوشت در میان باشد، ‌تصادف امری عادی و قابل پیش‌بینی تلقی
می‌شود که طبق قوانین متافیزیکی دقیقاً سر راه فرد گذاشته می‌شود تا تقدیر او
همان‌گونه که از پیش تعیین شده شکل بگیرد. پس بی‌جهت نیست که در بسیاری از
داستان‌های هدایت تصادف و سرنوشت ارتباطی تنگاتنگ می‌یابند. در عروسک پشت پرده به
وضوح می‌بینیم که دو حادثه‌ی معمولی ـ تصمیم مهرداد برای از بین بردن مجسمه رولور و
قرار گرفتن درخشنده در جای مجسمه ـ تصادف غریبی را موجب می‌شود که سرنوشتی دردناک
برای هر دو شخصیت داستانی در پی می‌آورد: درخشنده کشته می‌شود، ‌و مهرداد دستش به
خون انسان بی‌گناه آلوده می‌گردد. ارتباط تنگاتنگ میان تصادف و سرنوشت، ‌در داستان
بن‌بست رگه‌های ناتورالیستی عمیقی بر ساختار داستان به جا می‌گذارد و تم اصلی آن را
تعیین می‌کند. بدین‌گونه که مجید با تبعیت از قوانین وراثت تمامی رفتارها و حالات
پدر را به ارث برده، حتا تمایلات او را در انتخاب شغل و حرفه نیز در پیش گرفته و
همچون پدرش به استخدام اداره‌ی مالیه در می‌آید و همین انتخاب او را سال‌ها پس از
مرگ محسن، سر راه شریف قرار می‌دهد و به عنوان یک تصادف مرموز می‌رود تا با سرنوشت
او و شریف گره بخورد:
هنگام مراجعت، ‌شریف برای اینکه دل محسن را به دست آورده باشد، ‌ساعت«مکب» طلایی که
پدرش به او داده بود و چندین بار محسن با اشتیاق و کنجکاوی بچه‌گانه‌ای آن را
برانداز کرده بود، ‌در آورد به محسن بخشید. محسن بی‌آنکه از او توضیحی بخواهد و یا
تشکر بکند، ‌ساعت را گرفت، ‌نگاه گیجی به آن انداخت. شادی ساده و بچگانه‌ای در
صورتش درخشید و بعد آن را در جیبش گذاشت( سگِ ولگرد، ص ۵۴)

و در جای دیگر :
شریف دست کرد مکبی که یک‌بار به پدرش بخشیده بود، ‌در آورد و گفت: این امانتی که از
پدرتان پیش من مانده بود. مجید ساعت را گرفت. نگاه سرسرکی به آن انداخت. مثل اینکه
جانور عجیبی دیده باشد، ‌خوشحالی بچگانه امّا زودگذرنده‌ای در چشم‌هایش درخشید. بعد
ساعت را در جیبش گذاشت بی‌آنکه اظهار تشکر بکند.(سگِ ولگرد، ص ۶۱)

جالب‌تر آنکه هم محسن و هم مجید وقتی در آب غرق می‌شوند، ‌اندک زمانی پس از مرگ‌شان
هوا بارانی می‌شود که این علاوه بر آنکه تأکیدی است بر جنبه‌ی چرخشی حوادث و تکرار
آنها، حالتی سمبولیک به داستان می‌بخشد:
محسن حرکت دیگری از روی ناامیدی کرد،‌مثل اینکه کمک می‌خواست. با کوشش فوق‌العاده
دستش را بلند کرد و با صدای خراشیده‌ای گفت: «بی..یا!» و غرق شد ـ آب او را
غلتانید، ‌موج‌ها روی هم لغزیدند… شریف مات و متحیر، ‌سر جای خود خشکش زده
بود…باران ریز و سمجی شروع به باریدن کرد.(سگِ ولگرد،ص ۵۷ و ۵۸)

و در جای دیگر :
شریف پای ایوان زیر باران ایستاده ناگهان نگاهش به استخر افتادکه رویش قطره‌های
باران جلوی روشنایی چراغ چشمک می‌زدند…به نظرش آب استخر یک گوی بلورین آمدـ امّا
این هیکل انسانی که در این گوی دست و پا می‌زد که بود؟ در این گوی او مجید را
می‌دید که بازوهای لاغر و سفید خود را که رگ‌های آبی داشت در آن تکان می‌داد و به
او می‌گفت: «بیا…بیا!» چه جان‌گداز بود! (سگِ ولگرد، ص ۶۵)

تکرار

سیر حوادث در داستان‌های هدایت در نهایت شکلی به خود می‌گیرد که بی ارتباط با
نگرش‌های اجتماعی و فلسفی او نیست. حرکت حوادث داستانی، ‌تکرار حوادث داستانی پا به
پای چرخش برخی از شخصیت‌های داستانی در بوف کور، ‌سه قطره خون و بن‌بست (تکرار محسن
در شخصیت مجید) شکل حادثه‌ای خاصی ـ جدای از شکل ساختاری داستان ـ به این سه اثر
می‌بخشد که دقیقاً منعکس کننده‌ی گوشه‌ای از جهان‌بینی هدایت است. جهان‌بینی
تکرار…شاید بتوان گفت این شکل حادثه‌ای که در برخی از آثار هدایت تکرار می‌شود،
‌شکلی است تقریباً نزدیک به ساعت شنی. شکلی شبیه دو گوی عظیم که شخصیت‌ها و حوادث
در آن شکل می‌گیرند و از طریق راه باریکی در یکدیگر تکرار می‌شوند.

عناصر روان‌شناخی در بن‌بست

داستان بن‌بست نیز همچون بوف کور، ‌جنبه‌هایی از اندیشه‌های روانشناختی فروید را در
خود دارد. فروید معتقد است که امیال و آروزهای سرخورده‌ی فرد پس از آنکه به سطح
ناخودآگاه فرستاده شود،‌یا در خواب به صورت رؤیا بر شخص ظاهر می‌گردد و با برآورده
شدن این آرزوهای نیرومند و سرکوب شده شخص رؤیابین ارضا می‌شود و یا به شکل علائم
نوروز بروز می‌نمایند. در داستان بن‌بست، ‌این علائم نوروز پس از مرگ محسن به شکل
وسواس در رفتار شریف ظهور می‌کند:
فقط او(غلامرضا) بود که به وسواس‌های شریف آشنا بود و می‌توانست مطابق میل‌اش رفتار
بکند. چون شریف وسواس شدیدی به تمیزی داشت، دائم دست و صورتش را می‌شست و به همه
چیز ایراد می‌گرفت. (سگِ ولگرد، ص ۴۵)‌

شریف در حالی شاهد غرق شدن دوستش محسن در دریا می‌شود که چندین بار محسن با
فریادهای کوتاه و بریده‌ی خود او را به کمک می‌طلبد. امّا شریف که به فن شنا آشنا
نبوده است، ‌نتوانسته هیچ‌گونه کمکی به دوستش بکند. در نتیجه بی‌حرکت ایستاده و غرق
شدن محسن را تماشا کرده است. از اینرو شریف خود را نسبت به مرگ دوستش محسن مسئول
می‌داند و به نوعی، ‌دچار احساس گناه می‌شود:
شریف بی‌اراده برگشت و با گام‌های سنگین زیر باران به طرف جنگل رفت و با احساس
مخصوصی که به نظرش می‌آمد از دنیا موجوداتش بی‌اندازه دور شده، ‌همه چیز را در پشت
پرده‌ی کدری می‌دید و صدای خفه‌ای بغل گوشش تکرار می‌کرد: ‌تو پستی، ‌تو آدم کشی!
(سگِ ولگرد، ص ۵۸)‌

و در جای دیگری:
صدای موج‌ها بیخ گوشش زمزمه می‌کرد:‌«بیا…بیا…» آب تیره‌ی دریا او را به سوی
خودش می‌خواند. امّا صدای دیگر به او می‌گفت:‌«تو پست هستی…تو جانی هستی. چرا
برای نجات دادن دوستت اقدامی نکردی؟ (سگِ ولگرد، ص ۵۹)

در واقع آرزو و میل شریف در نجات دادن دوست صمیمی‌اش محسن به سطح ناخودآگاه او عبور
داده شده و در نتیجه به شکل وسواس تمیزی چهره می‌نماید تا درد شریف تسکین یابد و
آرزوی سرخورده‌ی او ارضا گردد. به عبارت دیگر شریف از آنجا که دست‌های خود را آلوده
به خون دوستش محسن می‌داند، ‌دچار اضطراب و ناراحتی دائمی است، ‌در نتیجه هر بار
برای پاک شدن از گناه، ‌دست‌های خود را می‌شود و بدین گونه آرامش می‌یابد. زیرا در
ناخودآگاه‌اش احساس می‌کند که دست‌های آلوده‌اش با شسته شدن، ‌از خون محسن پاک
می‌گردد. هم‌چنین شستن پی در پی ظروف و اشیائی که در تماس مدام با دست‌های آلوده‌ی
شریف هستند، ‌به گونه‌ای آرام‌بخش و ارضاکننده می‌باشند. این حالت به شکل یک بیماری
حاد روانی در شریف هم‌چنان تداوم می‌یابد تا آنکه بالاخره پس از سال‌ها، ‌حادثه‌ای
عجیب روی می‌دهد و شریف با شخصی به نام مجید آشنا می‌شود که تمامی خصوصیات رفتاری و
اخلاقی محسن را دارد و به زودی متوجه می‌شود که مجید پسر دوستش محسن است و از این
اتفاق نتیجه می‌گیرد که پس محسن نمرده و روح او در جسم مجید حلول کرده است. در
اینجا شریف خود به خود آن احساس گناه و آلودگی دست‌هایش به خون محسن را از دست
می‌دهد و دست‌های خود را از هرگونه آلودگی به جنایت مبرا می‌داند. بدین ترتیب دیگر
نیازی به شستن دست‌هایش و پی در پی و بی‌دلیل اشیا و به ویژه ظروف دم دستش نمی‌بیند
و در نتیجه بی‌آنکه بداند برای چه، ‌متوجه می‌شود که وسواسی‌اش به تمیزی از بین
رفته است: وسواس تمیزی از سرش افتاده بود و در هر گیلاسی آب می‌خورد. (سگِ ولگرد،‌ص
۶۳)‌

منابع

۱. صنعتی، محمد؛ صادق هدایت و هراس از مرگ، تهران،‌نشر مرکز،‌، چاپ سوم.
۲. طایفی اردبیلی، موسی‌الرضا؛ صادق هدایت در گذر زمان، تهران، انتشارات ایمان،
۱۳۷۲.
۳. فرزانه، مصطفی؛ آشنایی با صادق هدایت، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۳، چاپ پنجم.
۴. فرزانه، مصطفی؛ صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، ‌نشر مرکز،‌۱۳۸۴.
۵. قربانی، محمدرضا؛ نقد و تفسیر آثار صادق هدایت، تهران، نشر ژرف، ۱۳۷۲.
۶. مونتی، ونسان؛ صادق هدایت، حسن قائمیان، تهران، نشر اسطوره، ۱۳۸۲.
۷. هدایت،‌صادق؛ سگِ ولگرد، تهران، نشر آزادمهر، ۱۳۸۱.
۸. هدایت،‌صادق؛ سگِ ولگرد، اسپهان، انتشارات صادق هدایت، ۱۳۸۴، جیبی.

 

 

 منبع


http://www.maghaleh.net


Viewing all articles
Browse latest Browse all 339

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>