این اسطوره از نظر توجه به انسان و عشق به حیات و تلاش بی فرجام برای رهایی از مرگ بی مانند است، گیل گمش ، کسی که سرچشمه را کشف کرده و یا کسی که همه چیز را دیده است، معنا می دهد . او خطاب به انسانی که طالب جاودانگی است چنین می گوید: زندگی را نیافتم.
در داستان گیل گمش با فناپذیری انسان و جستجوی او در یافتن راز جاودانگی سر و کار داریم. در صفحه مدور برنزی مکشوفه از لرستان، گیل گمش دو شاخه که چهار انار به آن آویزان است بدست دارد. با در دست داشتن انار که مظهر فراوانی می باشد گیل گمش بصورت حامی کشاورزان در آمده است و گاهی نیز او را خدای نعمت می پندارند زیرا در کنار خدای موکل آب ایستاده و عصای بلند دسته داری که مظهر خدای آب است به دست دارد. در برخی از نقوش به دست آمده از لرستان ، گیل گمش دو شیر نر را به دست گرفته که نشان از قدرت و اقتدار او دارد .
منظومه با مقدمه کوتاهی در ستایش گیل گمش و اروک URUKشهری که او بر آن حکومت می کند آغاز می شود و سپس می خوانیم که او قهرمانی است بی قرار، ماجراجو و بسیار کمال طلب که با خودکامگی بر مردم اروک فرمان می راند، مردم ستمدیده اروک دست نیاز به درگاه خدایان شهر دراز می کنند تا شر حاکم ستمگر که برای رضای نفسانیات خود از هیچ اقدام ظالمانه ای دریغ ندارد از آنها کوتاه کنند و خدایان که می دانند رفتار گیل گمش به لحاظ نداشتن حریف و هماورد در میان مردم روی زمین است انسانی بسیار زورمند و قوی پنجه می آفرینند و نام انکیدو Enhidouبر آن می نهند. و زنی که کنیز مقدس است انتخاب می شود تا تربیت او را به عهده گیرد:
"پس زن کتان سینه خود را باز گشود و کوه شادی را آشکار کرد تا او از نعمت آن بهره گیرد. زن خواهش او را دریافت و جامه فرو انداخت. انکیدو زن را به زمین افکند، اینک سینه او بر سینه زن آرمیده است. آنان در تنهایی بودند، شش روز و هفت شب و آن هر دو در عشق یگانه بودند..."
به این ترتیب انکیدو خوی انسان می گیرد و آماده دیدار با گیل گمش می شود. لیکن گیل گمش که از قبل آمدن انکیدو را در خواب دیده است، برای نشان دادن بی رقیبی خود مجلس بزمی برپا می کند و انکیدو را به آن مجلس دعوت می نماید. انکیدو که از شهوت رانی، جاه طلبی و عیش و عشرتهای گیل گمش نفرت دارد او را از برپاداشتن آن مجلس ملامت می کند و به این ترتیب آندو با هم گلاویز می شوند، در آغاز مبارزه چیره گی و پیروزی با انکیدو است اما گیل گمش موفق می شود با چرخشی انکیدو را بر زمین اندازد. وقتی انکیدو به زمین افکنده شد به گیل گمش گفت:
" مانند تو در جهان نیست و قدرت تو فراتر از قدرت همه مردان است. "
به این ترتیب انکیدو و گیل گمش یکدیگر را در آغوش گرفتند و دوستی آنها از جهت مردانگی زبانزد همگان شد.
بعد از این دوستی گیل گمش قصد می کند تا به جنگل برود و هومببا Humbabaهیولای خشمناک را نابود کرده و درخت سدر را از ریشه برکند تا با این کار تباهی را از زمین براندازد، انکیدو گیل گمش را از این سفر بر حذر می دارد و از خطرات آن با وی می گوید. گیل گمش به ترس و احتیاط انکیدو می خندد و رازی را بر او فاش می کند که آن راز جستجو برای یافتن عمر جاودانی و آب زندگی است. پس هر دو راه پرخطر جنگل هومببا را در پیش می گیرند و آن هیولا را کشته، درخت سدر را از ریشه بر می کنند، آنگاه پیروزمندانه آهنگ بازگشت به اروک می کنند، لذا در مراجعه به ایشتر الهه عشق و زناشویی برخورد می کنند و او عاشق گیل گمش می شود، ایشتر برای دستیابی به او هر گونه وعده ای می دهد ، اما گیل گمش به تمناهای شهوت آلود ایشتر توجهی نمی کند و او را از خود میراند، ایشتر که اینگونه دید از خدای آسمان می خواهد که گاو آسمانی را بر شهر اروک روانه کند تا گیل گمش و شهرش را نابود سازد. خدای آسمان تقاضای ایشتر را به سختی می پذیرد و گاو آسمانی بر اروک فرود می آید و شهر را زیر و زبر می کند و صدها تن از جنگاوران و دلاوران گیل گمش را می کشد.
انکیدو و گیل گمش پس از تلاش و زحمت بسیار هیولای آسمانی را از پای در میآورند و مردم اروک در مدح و ستایش آندو به سرود خوانی می پردازند اما خدایان که از شادی مردم خرسند نیستند، تصمیم دارند تا زندگی خوش آنان را به اندوه مبدل کرده و عمر دو قهرمان را با عاقبتی ناخوشایند و غم انگیز به پایان رسانند، نخست انکیدو را به خاطر مشارکت در نابودی هومببا و گاو آسمانی به مرگ زودرس محکوم می کنند، پس او دچار بیماری شده و چشم از جهان فرو می بندد ، گیل گمش از این اتفاق غمگین می شود و روزها بر پیکر دوست خویش می گرید ، آنگاه تصمیم می گیرد تا خود را به شهرباستانی شروپک Shuruppakبرساند. به این امید که اوتناپیشتیم (انسان ابدی) راز بی مرگی و عمر جاودانی را بر او فاش کند، پس به قصد یافتن او سفر خود را آغاز می کند. ابتدا به کوهستان ماشو Mashuرفت، کوهی که نگهبان طلوع و غروب خورشید است و بر دروازة آن دو عقرب که نیمی انسان و نیمی اژدها بودند محافظت میکرند، عقربها به این دلیل که گیلگمش دو سومش از خدایان و یک سومش از انسان بود، به او اجازة عبور از دروازه را می دهند.
گیلگمش پس از این به باغ خدایان می رسد و در آنجا شهمش (خدای خورشید) او را از تحمل این همه رنج دلسرد کرده و برحذر می دارد . گیل گمش اما به راه خود ادامه می دهد تا اینکه در کناره دریا به سیدوری Siduriزن شرابساز برخورد می کند و او نیز گیل گمش را از راهی که در آن گام نهاده ملامت می کند:
" گیل گمش اینسان شتابناک به کجا می روی؟ تو هیچگاه زندگی را که در جستجویش هستی نخواهی یافت، وقتی خدایان انسان را آفریدند مرگ را قسمت او قرار دادند، اما زندگی را برای خود نگاهداشتند...
شادمانی و جشن و طرب پیشه کن، پوشاک نو به تن کن، در آب تن را بشوی، به کودک خردسالی که دستهایت را گرفته است مهربورز و همسرت را در آغوش خویش شادمان ساز، چون این قسمت انسان است."
زن شرابساز نشان اورشانابی Urshanabiکشتی بان اوتناپیشتیم را به گیل گمش می گوید تا شاید او قهرمان خسته را یاری کند. و به این ترتیب اورشانابی او را از اقیانوس عبور می دهد تا سرانجام نزد اوتناپیشتیم خردمند می رسد و با شوق بسیار راز عمر جاودانی را می پرسد، لیکن سخنان پیرمرد روشن ضمیر چندان امیدبخش نیست. گیل گمش ناامید از سرنوشتی که برایش رقم خورده است، در اندیشه بازگشت می افتد، اما همسر اوتناپیشتیم او را وادار می سازد که به گیل گمش کمک کند. پس پیرمرد خردمند از گیاهی سخن می گوید که به انسان عمر جاودانه می بخشد:
" گیل گمش برتو سری را آشکار خواهم کرد، آنچه می گویم رازی از خدایان است. گیاهی است که در زیر آب می روید، برآمدگی هایی چون خار دارد، همچون گل سرخ، دستهایت را زخم خواهد کرد. اما اگر آنرا بدست آوری، آنگاه مالک چیزی خواهی بود که جوانی از دست رفته را به انسان بر می گرداند. "
گیل گمش برای دست یافتن به گیاه اسرار آمیز تا قعر دریا فرو می رود و آنرا به دست می آورد.
" اینک گیاه اینجا، نزد من است... می خواهم آنرا به اروک برم، می خواهم تا همه پهلوانان خود را از آن بخورانم، می خواهم تا از آن به بسیار کسان بخشم. نام آن چنین است: پیر، دیگر باره جوان می شود. من از آن بخواهم خورد تا نیروهای جوانی را از سرگیرم. "
ولی اراده خدایان و اشتباهات انسان همیشه ناامیدی به بار می آورد. زیرا هنگامی که گیل گمش مشغول شستن خود در چاهی بود، ماری گیاه را می رباید و پهلوان خسته و ناامید، اشک بر چهره اش روان شد:
"در طلب همین دستهایم را رنجه کردم و برای خاطر همین، دلم غرقه خون شد. برای خود چیزی به چنگ نیاوردم، گنجی یافتم و اینک آنرا از کف دادم."
گیل گمش به اروک بازگشت و تصمیم گرفت تا باقیمانده عمر خود را در خدمت مردم باشد، پس با ساختن حصار و دیوار و برج به دور شهر سعی کرد به اهالی شهر خدمت کند تا آرامش روحی به دست آورد و عاقبت در تالار درخشندة قصر مرگ در آغوشش کشید:
"پادشاه برزمین غنوده و هرگز برنخواهد خاست،
خداوندگار کولاب هرگز برنخواهد خاست،
او بر شر غلبه کرد. هرگز باز نخواهد آمد.
او خردمند بود وچهره ای دلپذیرداشت، هرگز بازنخواهد آمد،
بر بستر سرنوشت آرمیده است، هرگز برنخواهد خاست
...
آه گیل گمش، خداوندگار کولاب، درود بسیار بر توباد."
منابع :
پژوهشی در اساطیر ایران/مهرداد بهار/انتشارات آگاه.
اساطیر خاور نزدیک/ باجلان فرخی/انتشارات اساطیر.
تاریخ مهر در ایران/ملکزاده بیانی/انتشارات یزدان.
اسطوره های خاور میانه/پیرگریمال/ترجمه مجتبی عبدالله نژاد/انتشارات ترانه.
حماسه گیل گمش/ن.ک.ساندرز/ترجمه دکتر اسماعیل فلزی/انتشارات هیرمند.
کتاب هفته16(ویژه گیل گمش نوشته احمد شاملو).