نقد ادبی: وصف های فروغ فرخزاد
امّا الیقین فلا یقین و انّما
اقصی اجتهادی ان اظنّ و احدسا
ابو العلاء معرّی
الآن چند برگه از یادداشتهایی را که سالها و سالها قبل از این،در باب «وصف»ها یعنی epithet های شعر فروغ فرخزاد،در مجموعهء تولّدی دیگر،نوشته بودم یافتم.(1)ولی اصل مقالهای را که نوشتهبودم هرچه گشتم نیافتم.بیم از آن بود که همینها هم گم شود.با شتاب چند سطری از آنچه در ذهنم باقی مانده است اینجا میآورم.در باب اهمیّت«وصف»ها در شعر و تأثیر ویژهای که در ایجاد سبک شخصی و کشف روانشناسی مؤلّف دارد،جای دیگر به تفصیل بحث کردهام.(2)
فروغ اگر خالصترین و برجستهترین چهرهء روشنفکری ایران در نیمهء دوم قرن بیستم نباشد،بیگمان یکی از دو سه تن چهرههایی است که عنوان روشنفکر به کمال بر آن صادق است.صورت و معنی در شعر او مدرن است و هیچ گونه نقابی از صنعت و ریای روشنفکرانه-که اغلب مدعیّان روشنفکری ما گرفتار آنند-بر چهرهء شخصیت او دیده نمیشود.ریای روشنفکری،از ریای دینی،بسی خطرناکتر است.و در همین قرن ما،قربانیان ریای روشنفکرانه به نسبت از قربانیان ریای دنین،شمارشان کمتر نیست.بسیاری از روشنفکران ما به آنچه میگویند عقیده ندارند حتّی میتوان با اطمینان گفت که نیمی از دانههای درشت تسبیح روشنفکری ما،در کمال شهرتشان مترجم ناقص حرفهای دیگراناند و غالبا آن........
حرفها را به عنوان حرفهای خودشان عرضه میدارند.ولی در ته دل کوچکترین وابستگی و پیوندی با آن اندیشهها نمیتوانند داشته باشند،و حتی از فهم درست حرفهایی که ترجمه میکنند عاجزند.به همین دلیل،نوشتهها و حرفهای بسیاری از ایشان،در آن سوی ابهامهای حاصل از جهل،اگر تحلیل معنی شناسیک شود،پر است از تناقضهای آشکار منطقی.بسیاری از آنها بیش از آنکه مصداق روشنفکر باشند،مجلای اتمّ اسنو بیسماند.
اما فروغ،در هنر خویش،زلال است و خالص.همان است که احساس میکند و همان است که میگوید.در نگاه او،که یک باره از مجموعهء سنّت گسیخته و هنوز به هیچ چیز دیگری نپیوسته است،«وصف»ها از لحاظ معنیشناسی خبر از «ناپایداری»و«شتاب»و«ابهام»و«دور دست»ها میدهند.
اگر«سنّت»را که در مراکز آن نوعی«ایستائی و ثبات»وجود دارد با ویژگی «سکون»و«اطمینان»و«یقین»بشناسیم که از چنین شناختی ناچاریم،سنّت گریزی او را و مدرنیّت او را در این«وصف»ها به خوبی مشاهده میکنیم.اگر او آشکارا،با «سنّت»در میافتاد ما در اصالت روشنفکری او میتوانستیم تردید کنیم؛ولی فروغ هیچگاه به صراحت سخنی در این باب نگفته است،حتی وقتی به گونهای
بخارا » شماره 44 (صفحه 21)
نوستالژیک از روشن شدن لامپ روی مسجد مفتاحیان(نمونهای از مظاهر سنّت) سخن میگوید،گریز خویش را از چنین دنیائی پنهان نمیکند.
سنّت پدیدهای است«ایستا»و نگاه سنّتی نگاهی است«مطمئن»اما نگاه فروغ از دریچهء«وصف»هایش،نگاهی است که در آن،همه چیز،«مغشوش»و«سرگردان» و«مشوّش»و«مضطرب»و«گیج»و«گذران»و«درهم»و«پریده رنگ»و«نامعلوم»و «بیاعتبار»و«فّرار»و«دوردست»و«پریشان»و«بیسامان»و«بیتفاوت»و «منقلب»و«بیهوده»و«لرزان»و«گنگ»و«سرگردان»و«گمشده»و«نشناخته»و «مرموز»و«بیقرار»و«عاصی»و«نامسکون»و«غربتبار»و«تاریک»و«رخوتناک» و«مشکوک»و«نامفهوم»و«پرتشنّج»و«ترسناک»و«ولگرد»و«مهآلود»و«سست» و«خسته و خوابآلود»و«مخدوش»و«پیچاپیچ»است.
از منظر معنیشناسی،در مرکز تمامی این«وصفها نوعی«ابهام»و«بیقراری» وجود دارد و این«ابهام و بیقراری»درست نقطهء مقابل آن چیزی است که سنّت بدان دعوت میکند یعنی:«اطمینان و ثبات و یقین».
ما در قرن بیستم روشنفکران بسیاری داشتهایم که به ویرانی«سنّت»ها کمر بسته و برخاستهاند و تمام کوشش آنان تخریب اساس سنّتها بوده است چه به صورت آثار داستانی بزرگ(بوف کور در نیمهء اول قرن بیستم)و چه در شکل مقالات و کتابهای بسیار وسیع و استدلالی(آثار کسروی)،اما هیچ یک از آنان،بیگمان،در درون خویش تا بدین پایه گسیختگی از سنّت را،نتوانستهاند تصویر کنند.
در بوف کور،دشمنی صریح با سنّت،خواننده را،حتی گاه،به ستیزهء خردمندانه با نویسنده فرا میخواند.اما در تصویری که فروغ از گسستن خویش ارائه میدهد، چه بخواهیم و چه نخواهیم،غیرمستقیم،این سنّت است که از ما دور میشود و ما را رها میکند.باید بپذیریم که عالیترین تصویر عبور از سنّت،در ادبیات نیمهء دوم قرن بیستم ما،در شعر اوست که زیباترین تجلّی خود را آشکار میکند.
نه شاملو و نه اخوان،با همه ستیزهء آشکاری که گاه با الهیّات و سنّت الاهیاتی حاکم داشتهاند،هیچ کدام،نتوانستهاند چنین«گذاری»را در«بیان هنری»خویش ارائه کنند.گیرم صریحترین رویارویی با الاهیّات سنّتی را نیز در شعر خود عرضه کرده باشند(«گزارش»از اخوان ثالث و در«آستانه»از شاملو،برای مثال.)
اگر از این دیدگاه،که دیدگاه خالص هنری و مسألهء«ساختار جهانبینی»هاست، بنگریم هیچ روشنفکری بهتر از فروغ به ستیزهء با سنّت برنخاسته است،دیگران
بخارا » شماره 44 (صفحه 22)
(به تصویر صفحه مراجعه شود) @دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی
شعار دادهاند و دشنام و اگر به تحلیل معنیشناسیک آثارشان بپردازیم،در جدال با سنّت،خود گرفتار تناقضهای خندهآوری نیز شدهاند.
میگویند در سالهایی که کسروی به دشمنی با شعر برخاسته بود،یکی از کسانی که همدلی و تأیید خویش را در همراهی با او خواسته بود عرضه کند مقداری شعر،در مخالفت با شاعری و شعر،سروده بود و برای کسروی فرستاده بود.کار اینگونه روشنفکران،بیشباهت به رفتار آن شخص نیست که از یک سو به پیکار با شعر برخاسته بود و از سوی دیگر،در عمل به ترویج آن پرداخته بود. دوست ندارم که از کسی نام ببرم ولی«روشنفکر»انی داریم که ایرج و بهار و پروین را -با همه عظمت حیرتآوری که دارند-ناظم و غیرشاعر و تکراری و مبتذل میشناسند و در عین حال وقتی حساب«بده بستانهای»محفلی پیش میآید،فلان «تمرین عروضی شمس قیسپسند»را شعر این روزگار تلقی میکنند و دربارهء آن داد سخن میدهند.درحالیکه حاصل تحلیل بوطیقائی آن«شعر»،نظم غیرهنری یک حکایت مبتذل روزمرّه است.اینها همان نمایندگان«روشنفکری»کشور ما هستند که در آغاز این یادداشت به آن اشاره کردم(3)و بیش از آنکه مصداق روشنفکر باشند، مظاهر آشکار اسنوبیسماند.و شگفتا که آنان هم فروغ را میستایند در حدّ اعلا و هم
بخارا » شماره 44 (صفحه 23)
آن نظمها را.اینجاست که باید گفت:دم خروس یا قسم حضرت عباس؟
پاورقی
(1)بنگرید به ادوار شعر فارسی از مشروطیّت تا سقوط سلطنت،تهران،توس،1359 صفحهء 78
(2)سبکشناسی شعر فارسی،آمادهء نشر،انتشارات سخن،تهران.
(3)من مانند Julien Benda که در نیمهء اوّل قرن بیستم از خیانت روشنفکران the treachery of the intellectuals سخن به میان آورد نیستم و قصد توهین به هیچ روشنفکر راستینی را ندارم از میرزا فتح علی آخوندزاده و میرزا آقا خان کرمانی بگیر و بیا تا سید حسن تقیزاده و ارانی و بهار و نیما یوشیج و صادق هدایت و ذبیح بهروز ولی در مجموع آنها را به دو گروه تقسیم میکنم:
الف)روشنفکر«نمیخواهم»
ب)روشنفکر«چه میخواهم»
متأسفانه،جامعهء عقل گریز ما همیشه به«روشنفکران نمیخواهم»(امثال صادق هدایت)بها داده است و از روشنفکر«چه میخواهیم»(امثال سید حسن تقیزاده و ارانی)با بیاعتنایی و گاه نفرت یاد کرده است ولی آنها که سازندگان اکنون و آیندهء این سرزمیناند بیشتر همان«روشنفکران چه میخواهم»اند چه ارانی باشد چه تقیزاده.در ایران،برای آنکه شما مصداق روشنفکر«نمیخواهم»شوید کافی است از مادرتان «قهر کنید»و بگوئید«خورشت بادمجان را دوست ندارم»و یک عدد رمان پست مدرن کذائی و یا چند شعر جیغ بنفش بیوزن و بیقافیه و بیمعنی(«احمدا»ی مدرن)هم درین عوالم مرتکب شوید و به تمام کاینات هم بدو بیراه بگوئید و دهنکجی کنید.ولی روشنفکر«چه میخواهم»شدن بسیار دشوار است و«خربزه خوردنی»است که حتی پس از مرگ هم باید«پای لرز»آن بنشینید.و از نکات عبرتآموز،یکی هم اینکه فرنگی جماعت نیز،برای روشنفکران«نمیخواهم»ما همیشه کف زدهاند!
پایان مقاله
منبع:
مجله بخارا » مهر و آبان 1384 - شماره 44 (از صفحه 18 تا 23