در زمان پادشاهی منوچهر ، پهلوانی بود بنام سام نریمان ، وی دلاوری بی همتا بود . تنها از چیزی که رنج می برد، نداشتن فرزند بود . شب و روز به درگاه خداوند راز و نیاز می کرد و از خدا می خواست که به او فرزندی بدهد . ماهها گذشت تا اینکه سر انجام همسرش باردار شد و بعد از نه ماه انتظار ، همسر سام پسری بدنیا آورد که نامش را زال گذاشتند . این پسر بسیار زیبا و خوش صورت بود اما تنها عیبی که داشت این بود که تمام موی تنش سفید بود .
وقتی مادر زال چنین چیزی دید تا یک هفته به سام چیزی نگفت . چون جرات گفتن این موضوع را نداشت و بسیار می ترسید. خلاصه ، بعد از یک هفته سکوت ، دایۀ زال تصمیم گرفت که موضوع را به سام بگوید . پس به نزد سام رفت و به او گفت : ای پهلوان ، همسر تو پسری بدنیا آورده که بسیار زیبا و تندرست و سالم است و هیچ عیب و نقصی در اندام او نمی بینی . تنها چیزی که هست اینکه تمام موی او از موی سر گرفته تا ابرو و مژه همه مانند برف سفید است . اما تو ناراحت نباش و ناسپاسی نکن و غمگین نشو. سام چون چنین سخنانی را از دایۀ فرزندش شنید ترس تمام وجودش را احاطه کرد . پس از جایش برخاست و سراسیمه به نزد کودکش شتافت. وقتی به نزد فرزندش رسید و او را با موی سفید دید ، سر به آسمان بلند کرد و فریاد کشید : ای برتر از کژی و کاستی ، آیا من گناهی بزرگ مرتکب شدم؟ یا گول شیطان را خورده ام و به شیطان گرویده ام ، که مرا چنین مجازات کردی ؟ اگر از من بپرسند که ، چرا اینگونه بدنیا آمده ، چه بگویم ؟ آیا این بچۀ من است یا بچۀ دیو است ؟ پلنگ دو رنگ است یا پری است ؟ همه بزرگان بر من می خندند . من اکنون ننگ دارم از اینکه او را فرزند خود بدانم . سام بعد از گفتن چنین سخنان ، مدتی به فکر فرو رفت تا اینکه فکر چاره ای کند. بعد از مدتی به این نتیجه رسید . پس گفت که فرزندش را بردارند و دور از چشم مردم به جایی ببرند . پس نزدیکان سام فرزند را ، بناچار برداشته و راهی کوه البرز شدند. در کوه البرز ، سیمرغی لانه داشت . وقتی که نزدیکان سام ، زال را در کوه البرز گذاشتند و رفتند ، زال که کودک شیرخواره ای بیش نبود احساس گرسنگی کرد و با مکیدن انگشت خود توانست گرسنگی خویش را تسکین ببخشد، اما مداوم شیون و زاری می کرد ، چون هوا سرد بود و کودک نیز گرسنه بود. در طرفی دیگر سیمرغ برای پیدا کردن خوراکی برای فرزندانش شروع به پرواز کرد و چرخی زد تا اینکه چشم تیزش به زال افتاده به نزد زال آمد و او را به چنگ گرفت و به نزد بچه هایش برد. اما خداوند چنان مهر زال را در دل سیمرغ نهاد که از خوردن کودک ابا کرد و آنرا همبازی بچه هایش قرار داد و سیمرغ دید که جوجه هایش از وجود کودک چنان شاد و خوشحال هستند که با دیدن کودک شروع به بازی کردند . سیمرغ بسیار متعجب شد از اینکه جوجه هایش چطور علاقمند به زال شدند. ماهها و سالها گذشت و سیمرغ مانند مادری از زال پرستاری و مراقبت می کرد و از آنچه که سیمرغ برای جوجه هایش از شکار می آورد زال نیز می خورد . خلاصه ، زال کم کم نزد سیمرغ پرورش یافت و بزرگ شد ، تا جایی که به مانند پهلوانی دلیر و نیرومند شد. اما همیشه غم فراق پدر و مادرش را در دل نگه می داشت . و چون از سیمرغ شنیده بود که چطور او را تنها در کوه رها کرده بودند ، بسیار غمگین و افسرده می شد.
شبی ازشبها ، سام در خواب دید که یک مردی سوار بر اسب تازی شده از کشور هندوستان به نزد او می آید .وقتی که به نزد او رسید به سام مژدۀ زنده بودن فرزندش را داد .
سام سراسیمه از خواب بلند شد و موبدان و خوابگزاران را فرا خواند و از آنان تعبیر خوابش را خواست . آنگاه موبدان گفتند که ، فرزندت زنده است. پس هر کس که در آنجا بود از پیر و جوان همه زبان به نکوهش سام پرداختند و گفتند : کسی نباید در برابر یزدان ناسپاسی کند. اگر توجه کنید می بینید از ماهی دریا و نهنگ گرفته تا شیر و پلنگ ، همه بچه هایشان را پرورش می دهند اما تو فرزند بی گناهت را از خودت دور کردی . آری موی سپید داشتن ننگ و عار نیست و داشتن تنی روشن و پاک ننگ نیست. اکنون نگاه کن که فرزندت زنده است ، چون خدا هر کس را که بخواهد زنده نگه می دارد و از سرما و گرما نابود نمی شوند. حالا تو از خداوند پوزش و مغفرت بطلب بخاطر ناسپاسی که کرده ای .
پس سام تصمیم گرفت که روز بعد به کوه البرز ، جایی که فرزندش را در آنجا گذاشته بود برود. پس شب فرا رسید و خواب به سراغ سام آمد . دوباره خواب دید که در بالای کوه هند ، پرچمی افراشته شده که در زیر این پرچم جوانی بسیار زیبا ایستاده و پشت سر این جوان ، سپاهی عظیم صف کشیده و همچنین در قسمت چپ این جوان موبدی و در قسمت راست او ، خردمندی نامور ایستاده است و در همین لحظه دید که یکی از این دو جوان به طرفش آمد در حالیکه خشمگین و عصبانی بود.
گفت : ای مرد بی باک و ناپاک رای ، ای کسی که از شرم خدا ، دل و دیده ات را شسته ای ، تو به اندازۀ یک مرغ دلت در حق فرزندت نسوخت و مهر نورزید و داشتن موی سفید که ننگ و عار نیست. تو پسرت را از خودت راندی در حالیکه خداوند مهربانتر از یک دایه در بالای سرش بود و او را پرورش داد . پس از این کاری که کردی بسیار شرمنده باش.
سام از خواب پرید ، دوباره خردمندان و خوابگزاران را فراخواند . وقتی که تعبیر خوابش را کردند او را به باد سرزنش گرفتند . سام از کردۀ خویش بسیار پشیمان شد. پس نزدیکان خود را فراخواند تا راهی کوه البرز شوند.
وقتی که به کوه البرز رسیدند ، کوه البرز را کوهی بسیار بلند دیدند با قله ای مرتفع که بالا رفتن از آن محال بود . این بود که سام اندوهگین شد. پس زانو زد بروی زمین و دست نیایش به درگاه خداوند بلند کرد و گفت :
ای پروردگار ، من برای پوزش و عذر خواهی به جانب تو آمده ام ، اگر این کودک فرزند من است و نه از نژاد شیطان و اهریمن است مرا در بالا رفتن از این کوه یاری بده و دستگیری کن و مرا که وجودم پر از گناه است بپذیر و درهای رحمتت را بر من بگشا و پسرم را به من باز گردان.
چون سام دلش سوخت پس توبه اش در نزد خداوند پذیرفته شد. در همین هنگام سیمرغ از بالای کوه سام را با نزدیکانش دید ، پس پنداشت که سام بدنبال فرزندش آمده .
پس سیمرغ پرواز کنان بسوی آشیانه اش پرواز کرد، وقتی که به آشیانه اش رسید به نزد زال رفت و به زال گفت :
ای فرزندم ، ای کسی که من ترا پرورش دادم و بزرگ کردم. اکنون پدرت در پایین کوه است ، بدنبال تو آمده است . اکنون بیا در پشت من بنشین تا ترا به نزد او ببرم ، چون هر چه که به تو بدی کرده باشد باز پدرت است و معلوم است که از کردۀ خود پشیمان است.
زال اشک در چشمانش جمع شد و اندوهگین شد. زال اگر چه مردم را ندیده بود اما سخن گفتن را از سیمرغ فرا گرفته بود. این بود که در جواب سیمرغ گفت :
تو مرا بزرگ کردی و پرورش دادی ، من به تو عادت کرده ام و از تو بسیار سپاسگذارم . چطور از تو جدا شوم و به نزد پدری بروم که مرا از خود رانده و ترک کرده .
سیمرغ بعد از پند و موعظۀ بسیار به زال ، او را راضی کرد که به نزد پدرش برود و آنگاه پری از پرهایش را کند و به زال داد و گفت که : موقع احتیاج و سختی ، این پر را آتش بزن . من خود را به تو خواهم رساند و ترا به اینجا خواهم آورد و مرا فراموش نکن ، زیرا مهر تو در دل من جای گرفته است.
پس سیمرغ زال را بر بال خود نشاند و بسوی پایین کوه پرواز کرد. پدر زال هنوز مشغول راز و نیاز به درگاه الهی بود ، تا چشمش به زال افتاد زبان به التماس گشود و گفت : ای پسرم ، آرام باش و از گذشته یاد مکن ، من پست ترین بندۀ خدا هستم و از کار خود بسیار پشیمان هستم و از این به بعد سوگند می خورم که هر چه تو بخواهی همان کنم. زال در جواب پدرش گفت :
ای پدر ، ندامت و پشیمانی ترا پذیرفتم و ترا بخشیدم.
آنگاه قبای زیبایی را آوردند و بر تن زال کردند و راهی شهر شدند ، در حالیکه همه اشک شوق می ریختند و خوشحال .
بعد از آنکه زال به شهر آمد همه مردم از وجود زال جشنی بزرگ بر پا کردند و بسیار خوشحال شدند. زال هم چون در نزد سیمرغ بزرگ شده بود و با طبیعت خو گرفته بود و از فرهنگ مردمی چیزی نمی دانست بنا به سفارش پدرش سام ، به تیر اندازی و فنونها و هنرهای مختلف پرداخت و چیزهای بسیاری آموخت.
یک روز خبر برای سام آوردند که دشمنان از طرف گرگساران حمله کردند و رو به سوی ایران می آیند . پس سام باید می رفت و از زال چند روزی جدا میشد ، بلافاصله نزدیکان را فرا خواند و گفت :
من این پسرم را به نزد شما می گذارم که همتای جان من است ، از او مراقبت کنید . او را به شما می سپارم که هنرهای مختلف به او بیاموزید و بدانید که او تنها یادگار من است پس آگاه باسید ، او را گرامی بدارید و پند و نصیحتش کنید .
پس از اینکه سام نزدیکان خود را سفارش کرد و آنان نیز پذیرفتند آنچه را که سام گفته انجام بدهند به نزد زال رفت و رو کرد به زال و گفت : ای پسر ، من اکنون می خواهم به گرگساران بروم و مجبورم که از تو دور باشم . تو هم اینجا بمان و سروری زابلستان را بکن و تمام جهان به زیر فرمان تو است و دل دوستان و اطرافیان همه به وجود تو شاد می شود . همچنین کلید در گنجها همه در اختیار توست و من می روم ، اما دلم پیش توست .
اما اگر دلت تنگ شد به نخجیرگاه کابلستان برو و تفرح کن و از همنشینی و مصاحبت با افراد نادان بپرهیز ، که فرد نادان آئین و روشی ندارد و دشمن دانا بهتر از دوست نادان است . تو ، تنها یادگار منی در هر کاری و فرمانی یار و یاور من هستی . پس ، از آموختن هر دانشی دریغ مکن.
سام بعد از اینکه زال را موعظه کرد برخاست ، در همین لحظه صدای کوس و طبل و نای بلند شد . تمام لشکریان و جنگجویان آمادۀ حرکت بودند، زال هم با پدرش یکی دو منزل رفت اما پدرش در بین راه او را برگرداند . زال برگشت به زابل ، روزها گذشت و زال روزی دلتنگ شد ، پس رو به سوی کابل نهاد و آنگاه ساز و برگ سفر را آماده کرده و راهی سرزمین کابل شد.
فرمانروای سرزمین کابل مهراب بود که مهراب نسبتش به ضحاک می رسید و وی از سام می ترسید و او باج گذار منوچهر بود . او وقتی که فهمید زال به کابل می آید و اکنون هم در خیمه ای در نزدیکی کابل به استراحت مشغول است ، با گنج و اسبهای آراسته و غلامان بیشمار و با زر و دینار و مشک و عبیر و دیبای زربفت و حریر ، راهی خیمه گاه زال شد.
مهراب وقتی به خیمۀ زال رسید ، زال از ورود او استقبال گرمی کرد و با آغوشی باز او را پذیرفت و سپاسگزاری و تشکر فراوانی از مهراب کرد. مهراب رو به زال کرد و گفت :
ای دلاور ، من آرزویی دارم که تنها این آرزو بدست تو برآورده می شود.
زال گفت : آرزویت را بگو
مهراب گفت : آرزوی من این است که تو در خانۀ من بیایی و با قدمت خانۀ مرا روشن گردانی .
زال گفت :
ای مهراب ، خانۀ تو جای من نیست ، زیرا تو همدست پدرم و شاه نیستی و اگر من به خانۀ تو بیایم آنان از کار من بسیار ناراحت می شوند. و الا من به آمدن خانۀ تو بسیار شاد و خوشحال می شدم.
مهراب چون سخنان زال را شنید ، به ظاهر زال را تشویق کرد و آفرین گفت ، اما در دلش زال را ناپاک دین خواند . پس مهراب از زال خداحافظی کرد و به کابل بازگشت.
وقتی مهراب به کابل رسید از شبستان کاخش گذر کرد . در همان لحظه همسرش سیندخت و دخترش رودابه را دید که در شبستان قدم می زدند ، پس در همین لحظه سیندخت به نزد مهراب شتافت و به مهراب گفت :
بگو ببینم ، امروز که به نزد زال رفتی ، چگونه رفتی و چگونه آمدی ؟ از زال بگو ، بگو ببینم آیا او طبع و سرشت مردی و انسانیت دارد؟ او از سیمرغ چه می گوید ؟ چهرۀ او چگونه است ؟
مهراب پاسخ داد : ای سرو سیمین ، کسی را تاکنون مانند او ، ندیدی. او دلی چون شیر نر دارد و زور و قوتی چون پیل دارد ، او بسیار جوان و اگر چه موی بدنش سپید است ، اما زیبنده و برازندۀ اوست.
رودابه دختر مهراب وقتی سخنان را شنید دلش در مهر زال گره خورد و از خواب و خوراکش کاسته شد و آرام و قرار نداشت و این راز را به نزدیکان خود نیز گفت . نزدیکان وقتی که چنین چیزی شنیدند به رودابه گفتند :
ای افسر بانوان جهان ، که برتر از همۀ دختران جهان هستی . تو از زیبایی حتی زیباتر از سرو هستی ، آنگاه چطور می خواهی شویی انتخاب کنی که در نزد سیمرغ پرورش یافته و بزرگ شده ؟ تو با صورتی سرخ فام و مویی سیاه می خواهی با سپید مویی که نشانه پیری دارد پیمان ببندی ؟
رودابه چون سخنان آنان را شنید بسیار خشمگین شد و بر آنان پرخاش کرد و گفت :
من نه تاجداران ایران را می خواهم ، نه قیصر روم را و نه مغفور چین را ، نه خورشید می خواهم نه ماه را ، اگر شما او را چه پیر بخوانید و چه جوان ، من دل در مهر او بسته ام و جز از او نام کسی بر زبان نیاورید.
مدتی گذشت تا اینکه یکروز زال پهلوان عزم شکار کرد . پس از گردش در دشت و صحرا مشغول شکار شد و چند پرنده را شکار کرد که یکی از پرندگان دورتر از جایی که وی بود افتاد. پس زال و همراهانش برای پیدا کردن پرنده به میان سبزه ها رفتند . وقتی که به نزد پرندۀ شکاری رسیدنددخترانی را دیدند که مشغول چیدن گلها بودند و آن دختران با دیدن این سواران بسیار ترسیده بودند و همه حلقه زدند در اطراف یک دختر زیبا که وی هم ترسیده بود .
زال و سواران همگی به نزد آنان رفتند و زال از اسب پیاده شد و تعظیم کرد و از روی ادب به آنان احترام گذاشت و گفت :
امیدوارم از جسارتی که به شما کردم و آزرده تان کردم مرا ببخشید.
رودابه گفت :
آیا شما زال پهلوان نیستید که شهرت و آوازۀ تان در سراسر دنیا پیچیده است؟
زال گفت : آری من زال هستم ، اما بگو ببینم شما چه کسی هستی ؟ نامت را بگو
رودابه پاسخ داد : من رودابه دختر مهراب کابلی هستم . زال وقتی که سخنان رودابه را شنید بسیار متعجب شد و شور و شعفی فراوان در دلش پدید آمد . پس رو کرد به رودابه . گفت :
براستی چه افتخاری نصیب من شده است که به دیدار شما نائل گشتم و از این آشنایی بسیار خوشحال هستم .
رودابه گفت : برای من هم خوشبختی از این بالاتر که با پهلوان بی همتایی چون شما آشنا گشتم.
زال بعد از سخن گفتن با رودابه ، دهانۀ اسبش را گرفت و از رودابه با تعظیم و احترام خداحافظی کرد.
زال وقتی که از نزد رودابه رفت دیگر آرام و قرار نداشت . شب و روز به فکر رودابه بود تا اینکه روزی تصمیم گرفت به نزد رودابه برود و دربارۀ ازدواجشان با یکدیگر صحبت کنند . این بود که یکروز صبح وقتی که خورشید تابنده از افق سر زد راهی کابل شد. وقتی به کابل رسید وارد کاخ رودابه شد. رودابه که از دور زال را دید ندا داد :
خوش آمدی ای جوانمرد ، درود خدا بر تو باد و درود بر آن کسی که ترا بدنیا آورد . جهان از بویت دل افروز شده .
زال وقتی که چنین سخنانی را از زبان رودابه شنید در جواب رودابه گفت :
اکنون بسیار شاد و خرسند شدم از این سخنان تو ، سخنان چرب گفتار و رسا و دلنشین تو.
زال وقتی به نزد رودابه رسید به رودابه گفت :
ای ماهروی ، ای سرو سیمین ، اگر منوچهر داستان من و تو را بشنود ناراحت می شود و از کار ما بسیار خشمگین می شود و همچنین سام ، از کار من خونش به جوش می آید . ای کاش می شد که تو همسر من شوی . بدون اینکه مانعی باشد .
رودابه گفت : من هم تو را پذیرفتم و زبان من گواه است که بر من کسی نمی تواند سلطنت کند جز زال پهلوان ، که با تخت و تاج و فر و شکوه است ، پس زال بعد از مدتی گفتگو با رودابه ، از او جدا شد و بدرود گفت و راهی زابلستان شد.
چون خورشید تابان از افق سر زد ، زال از خواب برخاست . پس پیکی را بدنبال موبد دانا فرستاد ، موبدان وقتی که پیغام زال را شنیدند به اتفاق آن موبد دانا راهی کاخ زال شدند . وقتی به نزد زال رسیدند با عرض احترام و کرنش در برابر زال نشستند. آنگاه زال هم ضمن خوش آمدگویی به آنان رو کرد و گفت :
درود فراوان بر جهاندار پاک و منزه که دلها همه پر از ترس از او و امیدها همه رو به سوی اوست. او خدایی است که گردانندۀ خورشید و ماه ، که جهان آفرینش خرم است از وجودش و بهار و خزان در دست اوست و همه را او آفرید و در داوری جز او کسی نیست. او کسی است که بی انباز و بی همتاست . خدایی که مرا که پسر یام هستم را بوجود آورد و به او داده تخت و تاج را . اکنون این داستان من است که هوش و عقل و دل از من رمیده اند و بی قرار شده ام و شب و روز خواب و خوراک ندارم و نمی توانم این راز را بیشتر از این در سینه نگه بدارم. من دلباختۀ دختر مهراب کابلی شده ام. اما می دانم که منوچهر شاه ، این کار را جایزه نمی داند و نکوهش می کند. زیرا مهراب نوۀ ضحاک است. اکنون از شما چاره و درمان کار را می خواهم ، شما باید مرا راهنمایی و کمک کنید و گشایش کار مرا بکنید.
موبدان همه سکوت کرده بودند و می دانستند که این کار صورت خوبی در نزد منوچهر شاه و سام پدر زال ، ندارد. زال وقتی سکوت آنان را دید رو کرد به موبدان و گفت : چه می گویید؟ چه نظری دارید ؟
موبدان گفتند : ای دلاور ، ما نمی توانیم در کار تو تصمیمی بگیریم ولی ترا راهنمایی می کنیم به این که یک نامه برای پدرت سام ، بنویسی و خواسته و خواهشت را با او در میان بگذاری و ببینی چه می گوید ؟
زال از این تدبیر موبدان بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت نامه ای برای سام بنویسد و او را از خواسته اش آگاه کند و بلکه بتواند او را راضی کند و بخصوص در نامه اش این موضوع را یاد آوری کند که سام به زال قول داده که هر چه بخواهد او به خواسته اش عمل کند.
آنگاه زال پیکی را صدا کرد و نامه را به او داد و سفارش کرد که نامه را به نزد سام ببرد. پیک نامه را گرفته و مانند باد خود را به سام رسانید.
وقتی پیک روانۀ گرگساران شد و به نزدیکی آن مکان رسید ، اطرافش را پر از سواران سام دید و گرگساران را محلی دید که پر از کوهسار و پر از پلنگ و حیوانات درنده و شکاری و محلی بسیار با صفا بود.
سواران سام وقتی پیک را دیدند ندا سر دادند که پیکی از طرف زابل می آید . در همین حال سام از خیمه اش بیرون آمد و منتظر رسیدن پیک به خیمه اش شد. پیک در حالیکه نزدیک و نزدیکتر میشد و بسیار خسته و ناتوان شده بود تا نزدیک سام رسید از اسب پیاده شد و سر تعظیم فرود آورد و بوسه بر خاک زد. سپس نامه را به سام داد و موضوع را به سام گفت . آنگاه سام به خیمه اش برگشت و نامۀ زال را گشود ، تمام سخنهای زال را یک به یک خواند. وقتی که از متن نامه مطلع شد که زال چگونه به دختر مهراب کابلی دل بسته است بسیار ناراحت و افسرده شد و در فکر فرو رفت . مورد پسندش واقع نشد آنچه را زال گفته بود و پیش خود گفت :
اگر به زال بگویم که رای تو درست نیست پیمان شکنی کردم و وفای به عهد نکردم ، اگر هم که قبول کنم و رای و اندیشه اش را تایید کنم و بگویم که هر کاری که می خواهی انجام بده آنگاه از نژاد رودابه و زال مرغ پرور چه نژادی پدید می آید ؟
سام از این اندیشه ها که در سرش می گذشت بیشتر دل نگران میشد و نه آرام داشت و نه قرار و شب که فرا رسید سام باز در اندیشۀ این موضوع بود ، بدین جهت خواب به چشمش راهی نیافت و تمام شب را به بیداری گذراند.
صبح روز بعد موبدان را جمع کرد و از آنان فرجام کار را خواست و گفت : زال تصمیم گرفته که رودابه را همسر خویش سازد ، از شما می خواهم که در ستاره ها نگاه کنید و طالع و بخت و اقبال این کار را به من بگویید که چه باید بکنم ؟
موبدان وقتی که رای زنی و اندیشه کردند و با یکدیگر مشورت کردند رو کردند به سام و گفتند :
بر تو مژده ، ای پهلوان که از ازدواج این دو هنرمند ، پیل تنی قوی و نیرومند که در دنیا نمونه اش نیست و نخواهد بود زاده می شود که ایران را از شر دشمنان محفوظ می دارد و ارمغانی بزرگ برای ایران می آورد و امید همۀ ایرانیان به او باشد. این پهلوان نامم ترا در جهان زنده می کند و چون پیلان جنگی و شیر درنده نام او را بشنوند از ترس جان می دهند و این ازدواج بسیار میمون و مبارک است.
سام وقتی که این سخنان را شنید خنده ای کرد و بسیار خوشحال شد و قبول کرد سخنان موبدان را ، آنگاه زر و خلعت فراوانی به آنان بخشید و فرستادۀ زال را فراخواند و به او گفت :
برو به زال بگو من از ازدواج شما ناراحت نیستم و هر چه خواهی کن ، من موافق شما هستم ، من هیچگاه پیمان شکنی نمی کنم و بر عهد و پیمانم هستم .
آنگاه فرستاده را درهمی داد و گفت : به نزد زال برو و با هیچکس سخن نگو جز به زال . فرستاده نیز سوار بر اسبش شد و به طرف زابل حرکت کرد . وقتی که به نزد زال رسید سخنانی که سام گفته بود برایش گفت . زال وقتی که سخنان را شنید بسیار خوشحال شد و درود فراوان بر آفریدگار جهان کرد که روزگار را بر وفق مرادش پیش می برد . آنگاه به فقیران درم و دینار فراوان بخشید و بسیار سام را درود گفت و بسیار خشنود شد. از آن به بعد زال نه خواب داشت و نه خوراک و همه فکر و ذکرش رودابه بود .
از طرفی دیگر رودابه هر روز ضعیف و ضعیف تر میشد و رنگ از رخسارش رخت بر بسته بود و گوشه گیری می کرد ، تا اینکه مادرش سیندخت که بسیار با هوش و با ذکاوت بود متوجۀ تغییر رفتار رودابه شد و به نزد رودابه رفت و گفت :
ای گرانمایۀ ماه ، چرا در گوشه ای نشستی ؟ و پریشان و مضطرب هستی ؟
رودابه که مهر سکوت بر لب زده بود و نمی خواست به مادرش چیزی بگوید ، اما از پافشاری و ابرام مادرش شرمنده شد ، پس در حالیکه اشک از دیدگانش فرو می ریخت رو به مادرش کرد و گفت :
ای پر خرد ، من از مهر زال دستان اینگونه آتش در دلم افتاده است . و جهان بر من تنگ شده و من و او یکبار همدیگر را ملاقات کردیم و در میان من و او آتش عشق شعله ور شده و اکنون قرار است که پدرش سام را برای خواستگاری به نزد پدرم بفرستد و پدرش سام از این کار بسیار خوشحال و مشعوف است.
سیندخت از خواسته رودابه و زال در دلش راضی و خشنود بود و مورد پسندش واقع شد ، اما بیم و هراس داشت . پس به رودابه گفت :
این از روی خرد و عقل نیست و شاه بسیار خشمگین خواهد شد و اصل و نصب ما را از روی زمین بر می دارد . بیا و از این اندیشه دست بردار.
اما رودابه به زیر بار حرفهای مادر نرفت و مادر چون چنین چیزی دید اندوهگین و پژمرده به سوی کاخش رفت .
از طرفی دیگر مهراب به کاخ سیندخت آمد و او را در حالیکه خوابیده بود و رنگش پریده و دل آشفته و حیران بود ، دید و از او پرسید :
چه اتفاقی افتاده است ؟ چرا افسرده و پژمرده هستی ؟
سیندخت برای گفتن این ماجرا ابتدا برای مهراب مثالها و داستانها زد تا مقدمه ای برای گفتن اسرارش باشد ، آنگاه رو کرد به مهراب و گفت :
بدان که رودابه ، دخترمان شیفته و دلباختۀ پسر سام ، زال شده و من هر چه او را نصیحت می کنم سودی ندارد . دلش سرکش و پر از غم و اندوه شده و لبش خشک و بی رنگ شده و قرار است که سام برای خواستگاری به کابل بیاید . مهراب بعد از شنیدن این سخنان خشم و غضب سراسر وجودش را فرا گرفت. از جایش بلند شد در حالیکه تنش می لرزید و صورتش کبود و جگرش پر از خون شده بود دست بر شمشیرش برد و گفت :
از خون رودابه رودی را براه می اندازم و از روی زمین محو و نابودش می کنم . در همین حال سیندخت به پایش افتاد و التماس و زاری کرد و خواست که مانع کار مهراب شود و خشم او را فروکش کند . پس در حالیکه به پای مهراب چسبیده بود گفت :
سخن مرا بشنو و لحظه ای درنگ کن . بعد هر چه خواهی انجام بده و لااقل فرصتی بده تا خرد و عقل ترا راهنمایی کند.
مهراب دست سیندخت را کنار زد و مقداری آرام شد و به سیندخت گفت :
برخیز و برو و رودابه را به نزد من بیاور.
سیندخت می ترسید از اینکه رودابه را به نزد مهراب بیاورد . این بود که از مهراب عهد و پیمان گرفت که به رودابه آزاری نرساند و سالم و تندرست او را به دست سیندخت بسپرد. پس مهراب قول داد که هیچگونه آزاری به رودابه نرساند . در همین موقع سیندخت به نزد رودابه رفت و گفت :
مژده بده که خشم پدرت را نسبت به تو فروکش کردم . اکنون برخیز و به نزد پدرت بیا و با گریه و زاری و التماس از او عذرخواهی کن و بگو که پشیمان هستی !
پس رودابه سکوت کرد و چیزی نگفت و بهمراه مادر راهی کاخ پدر شد . وقتی که به کاخ پدر رسیدند ، پدر در حالی که ناراحت بود شروع کرد به سرزنش رودابه که این اندیشه را از سرش بیرون کند ، اما رودابه بجای اینکه سخنی نگوید در مقابل پدر با وقاحت تمام لب به سخن گشود و از اندیشه اش دفاع کرد . مهراب بسیار متعجب شد از اینکه رودابه چنان گستاخانه در مقابلش به سخن ایستاده است و نه پوزش خواسته بود و بسیار بی باک سخن می گفت . مهراب که دید سودی ندارد ، دلش پر از درد شد و خشم گرفت بسان پلنگ درنده و آنگاه مجبور شد که از کاخ بیرون بیاید و رودابه را به حال خودش بگذارد .
وقتی که خبر به منوچهر رسید که قرار است رودابه و زال پیوند ازدواج ببندند دلش پر از درد و اندوه شد. آنگاه موبدان را دعوت کرد و گفت :
خبر رسیده که زال و رودابه می خواهند پیوند ازدواج ببندند . می دانید اگر این دو پیمان ازدواج ببندند چه اتفاقی رخ خواهد داد ؟ روزگار بر ما تیره و تار می گردد و مهراب از نژاد ضحاک است بر ما شورش می کند و تمامی ما را نیست و نابود می گرداند و ایران را پر از آشوب و دغدغه می سازد . پس ما باید ازپیوند این دو جلوگیری کنیم . اکنون شما موبدان دانا چه می گویید؟ و چه رای و اندیشه ای دارید؟
موبدان در جواب منوچهر گفتند : ای شاه ، تو از ما داناتری و در کارهایت تواناتری ، هر کاری که انجام بدهی در خور عقل و خرد است و ما هم همه آن کار را تایید می کنیم.
شاه چون این سخنان را از موبدان شنید بسیار مشعوف شد و راهی به نظرش رسید، دستور داد تا پسرش نوذر به نزدش بیاید. وقتی که نوذر به نزد پدر آمد،منوچهر شاه رو کرد به نوذر و گفت :
برو نزد سام در گرگساران و بگو وقتی که از کار فارغ شدی زود به نزد ما بیا.
در همان لحظه نوذر از جایش برخاست و با عده ای از بزرگان راهی گرگساران شد . وقتی که نزدیک گرگساران رسیدند سام پهلوان از ورود او آگاه شده و به استقبال وی و همراهانش آمد . همراهیان سام نیز به پیشواز و استقبال آنان آمدند و همچنین با آمدن آنان صدای طبل و نای برخاست. وقتی که به نزدیک یکدیگر رسیدند با احوالپرسی از یکدیگر از احوال همدیگر آگاه شدند و آنگاه در مرغزاری نشستند و مشغول گفتگو شدند و سخنها گفتند.
آنگاه نوذر پیغام پدرش را برای سام پهلوان بازگو کرد و به او گفت که به نزد منوچهر برود و مهمان او باشد. سام بعد از شنیدن پیغام دستور داد که برای مهمانان سفره ها آوردند و جامها را پر از شراب کردند و خلاصه آنشب را به شادی و جشن گذراندند.
صبح روز بعد که از خواب برخاستند . با زدن نای و کرنای خود را آمادۀ رفتن به بارگاه منوچهر کردند. در طرفی دیگر منوچهر وقتی که فهمید سام قصد آمدن دارد ، ایوان شاهی را آراسته و مزین کرد و به افتخار ورود سام مجلس ضیافتی ترتیب داد. سام از طرف گرگساران راهی دربار منوچهر شد. با سپاهی انبوه و اسبان تازی و فیلان و گنجهای فراوان رفت تا رسید به دربار منوچهر ، منوچهر وقتی که سام را دید از جایش بلند شد و سام نیز از اسبش پیاده شد و عرض ادب کرد و زمین را بوسید ، آنگاه سام با استقبال گرمی از منوچهر روبرو شد و در کنارش نشست. منوچهر آنچنان که شایسته و سزاوار سام بود او را یاد کرد و از او تعریف فراوان کرد و بعد از مدتی مشغول خوردن و آشامیدن شدند تا اینکه شب شد و آنگاه سام را به سراپرده ای که برایش آماده ساخته بودند بردند تا سام به استراحت بپردازد . خورشید که از افق سر زد سام از خواب برخاست و به نزد منوچهر رفت و قصد داشت که دربارۀ دختر مهراب و زال سخن بگوید ، اما منوچهر شاه پیشدستی کرد و سخن را آغاز کرد و گفت :
ای پهلوان بی همتا ، امروز را به استراحت مشغول باش و فردا به کابل برو و تخم و نژاد ضحاک را از بین ببر و کابل را به آتش بکشان و مهراب و خویشانش را نیز نابود کن .
سام از این سخنان بسیار اندوهگین و مضطرب شد. ولی سکوت کرد و هیچ نگفت . آنگاه به منوچهر گفت :
چنین کاری را انجام می دهم و کینه و انتقام شما را از آنان خواهم گرفت . سام آنگاه عرض ادب کرد و چاره ای جز اطاعت و فرمانبرداری نداشت و راهی گرگساران شد با دلی که آکنده از غم و اندوه بود.