تاثیر نیچه بر اندیشه و ادبیات قرن بیستم.
نیچه یکى از پرتأثیرترین متفکران دویست سال اخیر بوده است. نفوذ او کمابیش در همه جا - از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلاق - به چشم میخورد و میتوان گفت اندیشه غربى، و در پنجاه سال اخیر اندیشه در سراسر جهان متمدن، به نحوى ازانحا متأثر از او بوده است. البته چنانکه خواهیم دید این تأثیر بعضى فراز و نشیبها نیز داشته است، ولى مسلماً امروز نادیده گرفتن آن به هیچ وجه روا نیست.
همیشه بهترین راه براى فهم اندیشه هر فیلسوف این است که ببینیم او خود را با چه مساله یا مسائل عمدهاى روبرو میدیده است.بنیادیترین مسالهاى که نیچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه میدید، بحران عمیق فرهنگى و فکرى بود که او چکیده آن را درعبارت "مرگ خدا" و ظهور "نیهیلیسم" یا هیچانگارى بیان کرده است. نیچه تشخیص داده بود که تفکر سنتى دینى و متافیزیکى از اعتبار افتاده و خلئى بر جاى گذاشته که علم جدید قادر به پر کردن آن نیست و براى حفظ سلامت تمدن که به عقیده او با خطر جدى روبرو بود،باید براى دیدگاههاى دینى و فلسفى گذشته جانشینى پیدا کرد.
براى این منظور، او ابتدا در یکى از نخستین آثارش، زایش تراژدى، به هنر یونانیان باستان روى آورد، و به این عقیده رسید که کلید شکوفایى مجدد انسان مدرن را که از دلداریهاى دینى و اطمینان عقلى و عملى محروم شده، باید در هنر جستجو کرد. ولى در آثار بعدى، نیچه کم کم تغییر جهت داد و بیشتر از هنر و زبانشناسى تاریخى که رشته تخصصیاش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پدیدههاى اجتماعى و فرهنگى و روشنفکرى متمایل شد. در این دوره که در واقع آخرین سالهاى زندگى سالم او پیش از ابتلاى کامل به جنون در1889 بود، نیچه پخته ترین آثار خود از جمله "چنین گفت زرتشت"، فراسوى نیک و بد، دانش طربناک، غروب بتان، دجال را پدید آورد.در این نوشته ها دیده میشود که او معتقد است براى چیره شدن بر نیهیلیسم، ترک دیدگاههاى مطلقگراى دینى و متافیزیکى کافى نیست،بلکه باید به زندگى و جهان از نظرگاهى بکلى تازه نگریست.
مراد نیچه از "مرگ خدا" در واقع افول و نهایتاً مرگ دیدگاه مسیحى و اخلاق مسیحى نسبت به زندگى و جهان است. او این جنایت عظیم (یعنى کشتن خدا) را که میگوید به دست آدمیان صورت گرفته ولى خبرش هنوز به مان نرسیده است، هم واقعهاى فرهنگى میداند و هم حادثهاى فلسفى، و به عقیده او، باید آن واقعه را مبدأ قرارداد و بیرحمانه و از بیخ و بن همه چیز را - اعم از حیات و جهان و هستى آدمى و معرفت و اخلاق و ارزشها - از نو ارزیابى کرد.
باید یادآور شویم که حتى در میان ارادتمندان نیچه اتفاق نظر وجود ندارد که آیا مسائلى که اودر مورد آنها موضع میگیرد دقیقاً همان مسائل مبتلا به فیلسوفان قبل و بعد از اوست، یا لااقلدر بعضى موارد آنچه میگوید مسائلى یکسره نوظهور است. آنچه واضح است اینکه نیچه به اغلب فلاسفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنیاد از افکار اساسى آنها فاصله میگیرد. سبک نگارش او هم به مشکل فهم نوشته هایش میافزاید که گاهى مستدل و تحلیلى وگاهى بشدت جدلى و گاهى سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنایع ادبى است.
رویهمرفته سه نوع تلقى در میان فلاسفه از افکار نیچه وجود داشته است. عدهاى او را جدى نگرفته اند و معتقد بوده اند که نوشته هاى او نه تنها نشانگر مرگ تفکر دینى و متافیزیکى، بلکه نماینده مرگ فلسفه است و خود او نیهیلیستى تمام عیار است که مىخواهد با شگردهاى ادبى،اندیشه انسانى را از قید مسائل مربوط به معرفت و حقیقت برهاند. عدهاى دیگر بعکس او رابشدت جدى گرفتهاند و عقیده داشتهاند که نیچه با سرمشقى که داده اصولاً فلسفه را به راه یکسره نوینى انداخته است و نحوه نگاه او به مسأله حقیقت و معرفت یگانه طریق چیرگى بر نیهیلیسماست.
مسلم اینکه نیچه اعتقاد راسخ داشت که تفکر انسان شدیداً داراى کیفیت تفسیرى و تأویلی است و کسانى که می پندارند مستقیماً ممکن است به "واقعیات" دست پیدا کنند خود را فریب می دهند، و صرف نظر از اینکه حقیقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ماحاصل تفسیر و تلقى ما از آن است. بنابراین، کارى که از دست ما برمىآید ارزیابى مجدد نحوهتلقى یا نهایتاً ارزشهاى ماست. مهمترین راه این کار به عقیده نیچه، تبارشناسى است، یعنی تحقیق در اینکه تفسیر و تلقى و ارزشهاى ما از کجا سرچشمه گرفته اند. از سوى دیگر، باید در"چشماندازها" یا "نظرگاهها" تحقیق کنیم؛ زیرا اگر حقیقت مطلق لااقل براى موجوداتى همچو ما وجود نداشته باشد، آنچه به آن حقیقت می گوییم لاجرم وابسته به چشمانداز یا نظرگاه ماست. ولى این پایان داستان نیست. درست است که معرفتى فارغ از تفسیرها و نظرگاهها به طور مطلق وجود ندارد، اما با تحقیق دقیقتر در تبار ارزشها و جستجوى بیشتر در نظرگاهها، می توانیم شیوه تفکر خود را به پایهاى برسانیم که چه در روابط اجتماعى و چه در مناسباتمان با عالم طبیعت فهم بهتر و عمیقترى پیدا کنیم و از خطر هیچانگارى که با فروریختن ارزشهاى دینى و فلسفىسنتى با آن روبرو شده ایم، بپرهیزیم.
فهم عمیقترى که خود نیچه پس از انکار وجود خدا و جوهریت روح به آن رسید، در دو اصل اساسى خلاصه میشود: یکى اراده معطوف به قدرت، و دیگرى بازگشت یا تکرار ابدى، که هردو متأسفانه مورد سوء تعبیر و سوء فهم و سوء استفاده بسیار بودهاند. آنچه نیچه درباره هر یکاز این دو مىگوید به هیچ وجه روشن و خالى از ابهام نیست و بحث درباره آن از حوصله اینگفتار بیرون است، ولى ظاهراً غرض از اراده معطوف به قدرت این است که هر جزیى از طبیعتپیوسته در پویش و تحرک و در صدد افزایش قدرت خود نسبت به سایر اجزاء است. این انرژىحیاتى در انسانها مىتواند صورتهاى بسیار مختلف - اعم از سازنده و ویرانگر - پیدا کند که تنهایکى از آن صور، نهادهاى سیاسى و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسأله تکرار ابدى هم ظاهراً بر همین محور دور مىزند و مقصود از آن نگرش اثباتى و تأئیدى به زندگى بهرغم همه فراز و نشیبهاى آن است.
از دیگر افکار نیچه که در هنرمندان و متفکران بعدى تأثیر عمیق داشته، مفهوم "ابرانسان" یا"ابرمرد" است - به معناى امکان ظهور انسانهایى استثنایى به لحاظ استقلال و خلاقیت و بالاتر از سطح "توده گلهوار" یا "عوام کالانعام" که به اخلاق "سرورى" (به تفکیک از اخلاق پستبردگى) آراسته باشند.
بحث مفصلتر درباره اندیشه هاى نیچه و متفرعات و شاخ و برگهاى آن در این فرصت کوتاه میسر نیست. ولى از همین مختصر نیز اگر دقت کنیم مىتوانیم به توان افکار او براى نفوذ درعرصه نظر و عمل پی ببریم. ناگفته نماند که نفوذ نیچه همواره با استقبال روبرو نبوده است، وبعضى مانند نویسنده و منتقد آمریکایى اَلن بلوم مدعى بوده اند که نیچه ارزشها را به عرصه نسبیت برده و تخریب کرده و مفاهیم بنیادى اخلاق - مثل فضیلت و رذیلت و خوب و بد و خداشناسى و غیره - را در معرض شک و سؤال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد کشانده است. ولى به هر حال حقیقت این است که امروز کتابهاى نیچه شاید بیش از هر زمان در گذشته درسراسر جهان خواننده دارد و براى یافتن خاستگاه بسیارى از مکتبهاى فلسفى معاصر - از قبیل پست مدرنیسم و پساساختارگرایى و ساختارشکنى و مانند آن - باید به عقب برگشت و به او رجوع کرد.
به طور کلى در یکصد و چند سالى که از مرگ نیچه میگذرد، تأثیر او را میتوان به چهار دوره تقسیم کرد: (1) از ابتداى قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانى دوم در (2) 1939 دوره جنگ جهانی دوم؛ (3) از پایان جنگ جهانى دوم تا اواخر دهه 1960؛ و (4) از دهه 1970 تا امروز.
در دوره جنگ جهانى دوم به علت سوء استفاده رژیم هیتلرى از بعضى مفاهیم در نیچه درخدمت نظریه هاى توتالیتاریستى و نژادپرستانه، نوعى بدبینى و سکوت نسبى درباره او بویژه در جهان انگلیسى زبان به وجود آمد. اما به استثناى آن دوره، در سراسر نیمه اول قرن بیستم چیرگى نیچه بر حیات روشنفکرى اروپا عموماً جنبه ادبى داشت. کسانى مانند گابریله،دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبرى رساندند، و تأثیر او همه جا در ادبیات اروپا، ازتوماسمان گرفته تا سمبولیستهاى روس و استریندبرگ و ییتز و روبرت موزیل و هرمان هسهو برنارد شا و حتى در آهنگسازانى مانند مالر و دلیوس و ریشارد اشتراوس، دیده مىشد. تنها بحثهاى مهم فلسفى درباره نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهاى کارل یاسپرس و ماکسشِلِر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهاى هایدگر از 1936 تا 1945 که بعدها در 1961 در دوجلد انتشار یافت.
یاسپرس معتقد بود که نیچه احیاناً آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است، و او وکییرکهگور باید دو نمونه اعلاى متفکرانى محسوب شوند که با گرایش فلسفى غرب که میخواهد هر چیز غیرعقلانى را به دایره عقلانیت ببرد، به مبارزه برخاسته اند، و با این ادعا که پایه معرفت انسانى چیزى بجز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانیت وحقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کرده اند.
اما به نظر هایدگر، اصل بنیادى در فلسفه نیچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوعدیگرى در نوشته هاى او فرع بر آن است. ولى براى پیبردن به اندیشه اساسى و نانوشته نیچه،باید اراده معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدى که ضد آشتیناپذیر آن است، با هم در نظربگیریم. در این صورت، به عقیده هایدگر، خواهیم دید که اراده معطوف به قدرت در چارچوبمصطلحات سنتى فلسفه همان ماهیت است، و بازگشت یا تکرار ابدى مساوى با وجود؛ یا، به اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، اراده معطوف به قدرت، شىء فینفسه یا "نومن" است، وتکرار ابدى، پدیدار یا "فنومن"؛ و باز به تعبیر خود هایدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تکرار ابدى، کثرات موجودات در عالم محسوس. هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادناین دو مفهوم به یکدیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و براى نخستین بار حق آن را به کمال ادا کردهاست. تفصیل بیشتر درباره بحث بسیار پیچیده هایدگر از گنجایش این مقال بیرون است؛ همینقدر اشاره مىکنیم که، به عقیده او، نیچه پروژه متافیزیک فلسفه غرب را که با افلاطون آغاز شدهبود به پایان مىرساند و بىمعنایى آن را آشکار مىکند و به جاى چیرگى بر نیهیلیسم، در چنبرهآن گرفتار مىشود.
چنانکه گفتیم، کتاب هایدگر درباره نیچه گرچه در 1961 منتشر شد، ولى در واقع حاوىگفتارهایى بود که او از 1936 تا 1945 ایراد کرده بود. از 1945 یعنى پایان جنگ جهانى دوم بهبعد، کمکم برخلاف گذشته مسائل فلسفى در نیچه مورد توجه عمومى قرار گرفت. شاید
بزرگترین بانى این امر والتر کافمن در آمریکا بود که کتاب مهم او، نیچه: فیلسوف، روانشناس،دجال، و ترجمههاى فصیح و دقیقش از آثار نیچه فصل جدیدى در این زمینه گشود. این جریانبزودى از آمریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازى شد براى کشف دوباره وبعدها بازآفرینى نیچه در آثار فیلسوفان معاصر فرانسوى که شاید بتوان گفت اساساً نیچه جدیدىبه مذاق خود اختراع کردند.
در دوران بعد از جنگ جهانى دوم بیشتر دلمشغولیها به نیچه در واقع به منزله واکنش مستقیم یا غیر مستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. امتیاز بزرگ والتر کافمن این بود که در دهه1950 نیچهشناسى را به مسیرى جدید هدایت کرد. او مىخواست به جهانیان نشان دهد کهظهور نیچه فى حد ذاته یک رویداد عمده تاریخى است و اندیشههاى او باید نه تنها خاطر یکملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیع آدمیان را در همه جا به خود مشغول کند. بهعقیده او، اراده معطوف به قدرت که هسته مرکزى فلسفه نیچه است، اصلى غیرسیاسى و هدفآن چیرگى شخصى و وجودى بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویرى که کافمن بدین گونهرسم کرد، پر تأثیرترین تصویر نیچه در دهههاى 1950 و 1960 و 1970 از کار درآمد.
اما آنچه "نیچه جدید" نامیده مىشود عمدتاً از آثار نویسندگان فرانسوى سر برآورد. غالباًحتى به این "نیچه جدید"، "نیچه فرانسوى" گفته مىشود. کتاب مهم هایدگر درباره نیچه بهفرانسه ترجمه شد، و بسیارى از آثار فرانسویان را مىتوان در واقع ردیههایى بر تفسیر هایدگردانست و پافشارى بر خصلت استعارى نوشتههاى نیچه. اما شاید مهمترین نکته درباره نیچهجدید این باشد که برخلاف کافمن که نیچه را میراثدار عصر روشنگرى در قرن هجدهم معرفىکرده بود، فرانسویانى مانند ژرژ باتاى، ژیل دولوز، دریدا، فوکو، و لیوتار در بیست سال گذشتهدر اساس منکر این امر بودهاند. متفکران عصر روشنگرى معتقد بودند که ایدههاى درست بهعمل درست مىانجامند. ولى کسانى که از آنان نام بردیم مىگویند چیزى به اسم درست یانادرست مطلق براى نیچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبیت برده است.
به لحاظ تاریخى شاید بتوان گفت مهمترین نقطه عطف در نیچهشناسى، وقایع دورانسازسال 1968 و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در 1973 نوشت "اگر بپرسید چه برسر نیچه آمده است، پاسخ مىدهم به جوانانى رجوع کنید که امروز نیچه مىخوانند. آنچهجوانان اکنون در نیچه کشف مىکنند غیر از آن چیزى است که نسل من کشف مىکرد. مىپرسیدآهنگسازان و نقاشان و فیلمسازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ جواب سادهاست. نسل دهه 1960 مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضدفرهنگى است که مىجسته است، وشالوده فکرى دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید."
به طور کلى در تفکر فلسفى در فرانسه بعد از جنگ جهانى دوم، سه مرحله پیاپى مىتوانتمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهههاى 1940 و 1950 عمدتاً در کارهاى سارتر ومرلوپونتى جلوه کند و ملهم از هوسرل و هایدگر و سپس از مارکس است. که به آن "ازدواجپدیدارشناسى و مارکسیسم" لقب دادهاند. سرچشمه الهام مرحله دوم، یعنى ساختارگرایى، دراوایل دهه 1960 به ظهور رسید کارهاى زبانشناس سوئیسى فردینان دو سوسور است.ساختارگرایانى مانند کلود لوى استروس و ژاک لاکان و لویى آلتوسر که بشدت به پدیدارشناسىو جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژ کتیویته در آن بىاعتماد بودند، هر یک به ترتیب درانسانشناسى و روانکاوى و اقتصاد سیاسى به روشهاى سوسور روى آوردند. اقبالساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر درباره نیچه جمع شد و صحنه را براىمرحله سوم در اندیشه فرانسویان یعنى پساساختارگرایى آماده کرد.
باید هشدار دهم که اصطلاح پساساختارگرایى در اینجا صرفاً به لحاظ تاریخى به کار مىرود- یعنى آنچه پس از ساختارگرایى آمد - و از این جهت در ترجیح به "ساختارشکنى" از آناستفاده مىشود که نامى است براى سبک تحلیلى و فلسفى فقط یکى از فیلسوفانپساساختارگرا، یعنى ژاک دریدا، و همچنین در ترجیح به "پست مدرنیسم" که در حوزه فلسفهصورت سیاسى شده پساساختارگرایى است. جمع کردن اندیشه معاصر فرانسوى تحت یک"جنبش" بتنهایى البته خالى از بعضى خطرها نیست و خود متفکران فرانسوى از اینگونهاستراتژیهاى تجمیعى پرهیز دارند. ولى اگر بتوان یک وجه جامع براى آنان ذکر کرد، مسلماً آنوجه جامع نیچه است، هر چند البته رویکرد به او در متفکرانى مانند دریدا، دولوز، فوکو،ایریگاره و لیوتار صورتهاى گوناگون به خود مىگیرد.
رویکرد به نیچه همچنین مهمترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوى از ساختارگرایان واگزیستانسیالیستهاى پیشین است. ولى خود این رویکرد در اندیشه دو گروه از پساساختارگرایانبه شکل عمده در مىآید: اول کسانى که فلسفه نیچه در آنان موضوع تفسیر و تأویل است ومفاهیم عمده در نیچه - از قبیل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدى و نیهیلیسم و ابرانسان -را با روشهاى سنتى پژوهشى مورد تفسیر قرار مىدهند. گروه دوم کسانى هستند که از نیچه براىپروراندن نظریات فلسفى خودشان استفاده مىکنند. از مهمترین کسان در این گروه از میشل فوکوو ژاک دریدا مىتوان نام برد.
دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطه عطف یا سکوى پرشى استفاده مىکند براى دستو پنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولاً با کل فلسفه هایدگر، یا براى بحث درباره جنبهسیاسى تفسیر و تأویل.
در آثار فوکو، شخصیت محورى بدون شک نیچه است و سراسر نوشته هاى او مشحون ازحضور نیچه است. در 1971، فوکو مقالهاى نوشت به نام "نیچه، تبارشناسى، تاریخ" که بسیارمعروف شد. به عقیده او، تاریخ رویدادها را از چشمانداز غایت و فرجام لحاظ مىکند و معناى آن را پیشاپیش مىداند. ولى تبارشناسى متوجه تصادفى بودن رویدادها و بخت و صدفه خارجاز هر گونه غایت متصور از پیش است. سر و کار تبارشناسى با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و"زایش" است، به معناى منشأ اخلاق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش. فوکو می گوید اینگونه تحلیل تبارشناسانه در نیچه - بویژه در تبارشناسى اخلاق - نشان مىدهد که هیچ راز یاذات خارج از ظرف زمان در پس چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتى وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تکه تکه از چیزهاى بیگانه با آن درست شده است. به عقیده فوکو، تبارشناسىنیچه به ما امکان مىدهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابیهاى نادر پى ببریم که منشأ امور وارزشهاى هنوز موجود بوده اند. بدین ترتیب متوجه میشویم که آنچه میپنداشتیم مقدس وغیرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رویدادهایى یکسره تصادفى بوده است.
بحث درباره رابطه نیچه و متفکران معاصر فرانسوى البته به این مختصر پایان نمىگیرد.غرض فقط نشان دادن خطوط کلى آن بود. اما پیش از پایان سخن، بد نیست اشارهاى هم به رابطهمارکسیسم با نیچه داشته باشیم. اینکه نازیها نیچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما کمونیستها بههیچ وجه نظر خوشى به او نداشتند. یکى از بزرگترین نظریهپردازان مارکسیست گئورگ لوکاچ،همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد، و در کتاب معروفش انهدام عقل که در 1952 به چاپرسید، آثار نیچه را مجادلهاى مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفى و محکوم کرد. لوکاچمعتقد بود والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشنگرى ربط داده است، زیرانیچه منکر عقل و معرفت عینى است و فقط مىتواند نزد پستترین غریزههاى بهیمى ووحشیانه آدمى مقبول بیفتد، و کل فلسفه او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانى که مارکسیسم راحامل یقین علمى مىدانستند این گفتهها را به گوش جان مىشنیدند، ولى تردیدها از دهه 1960آغاز شد و پس از فروپاشى شوروى، در دهه 1990، بازنده این بازى لوکاچ از آب در آمد نه نیچه.
در هر گونه بحث درباره نیچه در اندیشه عصر حاضر، بدون شک باید به رغم زن گریزىظاهرى او، از نفوذش در جنبش فمینیسم نیز سخن گفت. ولى چون از قرار معلوم درباره اینموضوع در یکى از نشستهاى آینده این انجمن بحث خواهد شد، گفتار را همین جا به پایانمىبریم.
حاصل کلام به زبان ساده و براى فرد غیر فیلسوف اینکه: نیچه مسلماً ویرانگر است، وهمیشه میتواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستى عقایدشان متزلزل میکند، و میگوید درست یعنى آنچه براى شما درست است. و یقیناً کسى که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایه اخلاق را به لرزه در میآورد. بنابراین، اگر نگاهى به پیرامونتان بیندازید و احساس کنید که زمین زیر پایتان میلرزد، بهتر است همچنین نظرى هم به نیچه بیفکنید که در عصر جدید شاید مهمترین "گسل" منشأ آن زلزله بوده است.
ماخذ: متن سخنرانی عزت الله فولادوند در نشست یکى از فرهنگسراها در تهران به تاریخ 20/11/1382